ایکاش او چریک نبود
مطابق معمول، بعد از شام صدایش کردم تا برای بازی شطرنج به اتاقم بیاید. پیژامهٔ نوی را که مادرش فرستاده بود تنش کرده بود. قد بلندی دارد با موهایی مجعد و حواسی جمع. شکلات و بیسکویتش را هم فراموش نکرد. با خود آورد. هنگام شام که آشپز، غذا را روی میز میچیند، همکاران چنان با ولع به میز غذا حمله میکنند که برای من و او چیز دندانگیری باقی نمیماند. درواقع بیسکویت و شکلات محبوبش را میآورد تا اشتهایمان را کامل کنیم. من هم دوتا لیوان شیر به آنها اضافه میکنم. شطرنجباز خوبی است. همه را دوست دارد منتها با کسی زیاد گرم نمیگیرد. مؤدب است و خوشصحبت. هفتهٔ پیش به یکی از کارگرها که هنگام کار، پایش پیچخورده بود کمک کرد تا از ماشین پیاده شود. بازویش را انداخت روی شانهٔ خودش واو را لیلیکنان رساند به تخت خوابش. تعطیلات سه ماه تابستان را برای کار آمده است به اینجا. و باید برگردد. کجا برگردد، نمیدانم. میگوید خودش هم نمیداند. از همسر و دخترم خاطراتی را برایش تعریف کردهام. دعوتش کردهام تا روزی برای دیدن آنها به تهران برویم. عکس آنها را روی دیوار دیده است. این همکار جوان از خودش و یا خانوادهاش کمتر حرف میزند. از روز اول از او خوشم آمد. شاید دخترم او را برای همسری بپسندد.
همکار جوانم گفت:” کیشومات.”
جا خوردم. به صفحهٔ شطرنج خیره ماندم. دیدم راه فراری برایم نگذاشته است. از تیزهوشی و دقتش حیرت کردم. درحرکت دادن مهرهها حرف ندارد. او که مرا کیشومات کرده بود، بلند شد و با گفتن شببهخیر به اتاقش برگشت و من قبل از رفتن به رختخواب دخترم را روی دیوار بوسیدم.
هرروز صبح زود، با بقیه همکاران میرود پشت دیوار شرکت، در باغی که پر از درختان میوه است، تا دسته جمعی نرمش کنند. میگوید هم اشتهایشان بازمیشود برای صبحانه، هم قبراق و سرحال، آمادهٔ رفتن میشوند برای سر کار.
هنگام سوارشدن، تروفرز میرود روی صندلی وسط، بین من و راننده مینشیند و با لبخند میگوید:” ما نرمش میکنیم، در عوض مهندس یک ساعت بیشتر میخوابد.”
کارگرها دوربین ” تئودولیت ” را میگذارند وسط جاده، چشمم را میچسبانم به دریچهٔ آن، آن را بالا و پائین میبرم تا تنظیمش کنم. یکی از کارگرها ” میر” (چوب اندازهگیری) را در فاصلهٔ دویست متری نگه میدارد واو کنار من میایستد تا اعدادی را که میخوانم یادداشت کند. جادهای را که میسازیم، شاهآباد غرب را به رودخانهٔ سیمره در مرز عراق وصل میکند.
وقتی کار خواندن فاصله و ارتفاع تمام میشود، کارگری که مسئول حمل وسایل است سهپایه و دوربین را میگذارد روی دوشش و دویست متری همگی پای پیاده جلو میرویم. دوباره در محل جدید دوربین را وسط جاده کارمی گذاریم. این بار به او میگویم برود پشت دوربین و اعداد را بخواند تا من آنها را یادداشت کنم. با این کار بهتر یاد میگیرد. احساس میکنم صاحب یک پسر هم شدهام. یکی از روزهای آخر هفته کمکم میکند تا این اعداد را روی نقشه پیاده کنم و محاسبات لازم را انجام دهم آنوقت نقشهها و محاسبات را میرساند به گروه خاکبرداری و خاکریزی تا آنها کار را ادامه دهند.
کار جاده خوب پیش میرود. نقشهبرداری، محاسبات، شنریزی، زیرسازی و اسفالت. قدمبهقدم انجام میشود. ساخته میشود برای جاده بودن، برای عبور، که باید مقاوم باشد در برابر گزند.
هوا محشراست. خورشید دارد به همهجا گرمی و نور میپاشد. آسمان آبی با چند لکه ابر سفید خیمه زده است بالای سرمان. کامیونها مرتب با بار شن و ماسه از راه میرسند و سکوت جاده را برهم میزنند.
غروب که برمیگردیم اگر مهتاب نباشد، جاده تاریک، دلگیر و سوتوکور میشود. اما در قسمت آسفالته، جاده دیگر برایم دلگیر نیست. شاید برای من اینطوراست. روان بودن در جادهٔ آسفالته خستگی راه را از تنم بیرون میکند. وقتی حاصل کارمان را میبینم احساس خوبی به من دست میدهد. یک نوع تعلقخاطر به آن پیدا میکنم. نقطهبهنقطهٔ جاده انگار با من حرف میزند. وقتی نظر همکار جوانم را میپرسم میبینم با من موافق است. و در ادامه میگوید که او با جادههای سنگلاخی هم دوست دارد و خطراتش را میداند. جاده را آغاز یک سفر میبیند و بر این باوراست که سفر دامنهٔ دیدش را وسیعتر میکند و جاده برایش نوستالژی میآورد. گاهی که به چهرهاش نگاه میکنم، میبینم در فکر فرورفته است. دلم میخواهد بدانم به چه چیزی فکر میکند. میپرسم “به چی فکرمی کنی جوون؟ ” و او فقط لبخند میزند. کارگرها ساکت در صندلیهای عقب نشستهاند، دوربین و چهارپایهها را کنار خود گذاشتهاند. راننده چشم از جاده برنمیدارد. نور چراغهای لندرور تاریکی جاده را میشکافد و به جلو میرود.
تیرهای چوبی با چراغهای کم سو در دو طرف خیابان شهر از دور پیدا میشوند. به شرکت نزدیک میشویم، چند خیابان آنطرف تر لندرور جلوی آن توقف میکند.
برای شام ترجیح میدهم آشپز، غذا را به اتاقم بیاورد. خستهام. حوصلهٔ شنیدن ملچملوچ کردن دیگران را ندارم. میخواهم زودتر بخوابم. میخواهم تنها باشم و اخبار را از رادیو بشنوم.
خواب خوبی کردم. آفتاب بالاآمده است. هنوز در رختخوابم. کسی آهسته تقهای به در میزند و لایش را کمی بازمی کند. میبینم همکار جوان دارد مرا نگاه میکند. با اشارهٔ دست او را به داخل دعوت میکنم.
” مهندس، صبح شما به خیر “
“صبح شما هم به خیر، امروز را تعطیل میکنیم. موافقی؟ “
” طوری شده؟ “
“نه، فقط کمی خستهام. برای تو هم خوابی دیدهام. اگر حوصله داشتی برگرد تا باهم برویم کمی قدم بزنیم و صحبت کنیم.”
” پس به راننده و این دوتا کارگر بگویم امروز را استراحت کنند.؟ “
” بله، لطفاً این کار را بکن.”
ریشش را زده است، لباس راحتتری پوشیده. با همان کفشهای ورزشی آماده پیادهروی است. به نظر میرسد کنجکاوی و دلهره به جانش افتاده. تا مرا میبیند میگوید ” امیدوارم خواب خوبی برایم دیده باشید.”
میگویم خوابی را که برایت دیدهام این است که میخواهم ترا به یک مأموریت بفرستم.
” چه مأموریتی؟ “
” تا حالا برای پرداخت دستمزدها رئیس شرکت میآمد اینجا. اما این بار چون به خارج سفرکرده از من خواست برای دریافت حقوق کارگران و کارکنان، یا خودم به تهران بروم یا فرد مطمئنی را بفرستم. من، تو و دو همکارمان را درنظرگرفته ام.”
فکر میکردم از خوشحالی پر درمیآورد. اما حالی پیدا کرد که تعجب کردم. نهتنها خوشحال نشد بلکه مضطرب و نگران نگاهم میکرد. به او زل زده بودم تا ببینم جوابش چیست. به خودش آمد و گفت که بهتر است کس دیگری را بفرستم. از حرفش اصلاً خوشم نیامد و باحالتی برافروخته گفتم: من تصمیم میگیرم و تصمیم همان است که گفتم.
جوان کمی این پا و آن پا کرد و بعد از مکثی گفت:
” میدانی مهندس، امنیتیها دنبال من هستند. نمیدانم کدام شیرپاکخوردهای گفته که من چریک فدائی هستم. به خاطر همین هم در جادهسازی کارمی کنم تا از شهر و شلوغی دورباشم. این دوتا کارگر که دوربین و سهپایه را حمل میکنند به نظرم ساواکی هستند. اینجا زیاد نمیمانم، فقط گفتم که بدانید چرا مأموریت شما را اجرا نمیکنم.”
با تعجب نگاهش میکنم. میگویم: ” پس اینطور! حالا اگر به تو بگویم که درست حدس زدی. این دو نفر ساواکی هستند چهکارمی کنی.؟”
” پس درست حدس زده بودم؟ “
” بله… زدی به خال. خوشحالم که مراقب خودت هستی. حالا برو به کارهایت برس، شخص دیگری را میفرستم. بعداً بیا تا برای ناهار باهم باشیم.”
ظهر شد. از او خبری نشد. با یکی از کامیونها رفته بود…
غذا دارد سرد میشود. باید گزارشم را رد کنم بالا، بعد برای دخترم بنویسم جوانی که دربارهاش با تو صحبت کرده بودم دیگر با ما کار نمیکند. از پیش ما رفت.
صفحهٔ شطرنج هنوز روی میز بازاست… جوان هوشیاری بود. شناخت خوبی داشت. اما نتوانسته بود در مورد خود من درست حدس بزند. حس خوبی دارم.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: