
چهار شعر از هادی ابراهیمی رودبارکی

۱
سَرِ پر سِرّم را ز تنَم
بکَنَم بزنَم بهسَرِ درد؟
دلِ پریشم را زسینهام
بدََرَم بزَنم بهدلِ درد؟
دردِ سرِ سِرّم را چکنم؟
ببرَم بزَنم بهسرِ سنگ؟
گره از تابِ دل واکنم
در مُشتِ خونرنگ؟
گفتِ دلم، حال سَرم
کی شنود این تنِ پردرد؟
سرم را بکَنم بزنم به سرِ درد؟
دلم را بدَرَم بزنم به دلِ درد؟
دردِ سرم را بزَنم بهسرِ سنگ؟
گفتِ دل و حالِ سَرم
میشنود این غمِ پردرد؟

هادی ابراهیمی رودبارکی
[divide style=”2″]
۲
به شجاعتِ مصطفی عزیزی
شلاق
ترس هوا را میدَرَد
و تنِ همهی روزهای هفته
وطنِ جرحه جرحه است
و جمعهها تعطیل نیست
و بامداد
آویزان صبح آدینه میشود
با سرهای زیبایی
که رنگ موهای خیس و نمورش
نه سیاه است نه سپید
نه سپید است نه سیاه
خلنگ است.
جمعه همان آدینه نیست
و جمعهها تعطیل نیست.
هیچ روزی با هیچ
پر نمیشود
هیچ روزی از روز
تعطیل نمیشود اما
هیچ میشود
مرگ استراحت نمیکند
و سهم هر اعتراض را میگیرد
و آلت
قتالهی کهریز است
کاریزالت
آلتِ قتاله است
قتالهْآلتِ کاریز است در قناتِ کهریز.
بامداد
گیس طناب را میکَشد
و جان است
که میکَشد
تا صبح را از سقف
به زیر کَشد.
شلاق
ترس هوا را میدَرَد
و تنِ همهی روزهای هفته
وطنِ جَرحَه جَرحَه است.
آدینهها جمعهها نیست
و جمعهها تعطیل نیست.
۱۲ آوریل ۲۰۱۵
[divide style=”2″]
۳
پرندهای است خوشخوان
و سخت عاشق
اول درخت را بیدار میکند
بعد سپیده را.
من که با کابوسهای شبانهام
سیاه شدهام
رویم را
با سپیدی سپیده
سپید میکنم.
[divide style=”2″]
۴
امروز خود را کشیدم
بی هیچ قلم و بوم
دوباره خود را کشیدم
بیهیچ غیبتی
شب را به روز
و روز را به شب
تا بامداد کشیدم
به خیرهسریام
با بیست و پنج و نیم دندان
خیره شدم
و شماری از خندههایم را کشیدم
خط چوبهای
چهرهام
با سایه روشنایش
همچنان مرا میکشید
من نیز خاطراتم را کشیدم
من ۶۰ را
به سال اسب رساندم
و چون اردیبهشت
بر زمین شاخی کشیدم
۸ می ۲۰۱۴