داستانی کوتاه از بابک ولیپور
بابک ولیپور متولد بهمن شصت و پنج، نوازنده و مدرس گیتار است و داستانهای کوتاه و شعر مینویسد.
گرد و خاک را در تاریکی نمیشود دید اما میشود لمسش کرد، وقتی که دست میکشی روی کتابی که نمیدانی چیست ولی خاک را احساس میکنی. کتابهای زیادی دورش را گرفته، هر کدام خبر از امیدی میدهند که زمان ناکامش گذاشته. روی تابلوی کج شدهی روی دیوار بزرگ نوشته: امید.
نور روی دیوارها آنقدری نیست که بشود باقی نوشتهها را خواند. زمانی با وسواس تابلوها را جابهجا میکرد. سعی داشت فضا را طوری مهیا کند که امیدبخش باشد و بشود ساعتها خواند و نوشت. هم کاغذ سفید بود و هم دیوار. زندان که بود ایدههایش را یادداشت کرد برای بعدها، یعنی حالا. میگفت زندگی زهر و پادزهر توأمان است، مرگ با آن عجین شده. این را روی دیوار زندان کنار تختش نوشته بود. زیاد طول نکشید اما خاطرات آنجا رهایش نکرد. هر بار که چیزی از آن روزها نوشت پشیمان شد، توان ساختن آن لحظهها را با کلمات نداشت. مدام میگفت هنوز نمیشود اما روزی خواهم نوشت. کتابهایی خواند دربارهی داستان و نویسندگی، اما هنوز زندانِ نوشتههایش جاندار نبود. از یک جا به بعد کم کم آنجا و آدمهایش از حافظهاش رفت. ایدههای روی کاغذ مانده هم دست او را در بازگرداندن خاطراتش نگرفت.
فراموشی هنوز همه چیز و همه کس را از او نگرفته بود، گاه ظهرهایی را به یاد میآورد که از فرط گرما هیچ کار نمیشد کرد و برای او که عادت به خوابیدن نداشت انتظار بیدار شدن همبندیها جانفرسا بود. حافظهی از دست رفته او را ساکن شهری کرده بود که زبان مردمانش را بلد نبود و هر چه سعی میکرد چهرهی آشنایی را به حرف بگیرد کسی به او اعتنا نمیکرد. حالا هر شب تکهای از یک مراسم را در خواب میدید که در آن نوزادی مرده به دنیا میآمد. لبخند روی چهرهها بود وهمین او را هراسان میکرد. از خواب میپرید اما بدن و دهانش قفل بود، نوزاد مرده را بالای سرش میدید و فریادش هیچ راهی به بیرون پیدا نمیکرد. «ای کاش دهان توانش بیش از اینها بود و چشم فقط بیننده نبود و توان فریاد زدن داشت.» این را با بهترین خودنویسش روی کاغذ نوشت تا ادامه دهد.
آنها در زندان چه میگفتند؟ هربار که بیرون میرفت به سرفه میافتاد و فکر میکرد از دهان و بینی مردم گرد و خاک میآید. با خودش حرف میزد و در جواب آنها که آدرس میپرسیدند میگفت: «من هم مثل شما غریبم.» روزی سر راهش –که نمیدانست کجاست- گربهای را دید که از پلهای به پلهی دیگر میجهد و دوباره برمیگردد و مدام این کار را تکرار میکند. کاغذی از جیبش در آورد و نوشت: « ترس من این است که با مرگ به نقطهی آغاز برگردم.»
زمان از آنچه فکرش را میکرد سریعتر پیش رفته بود. از دو مغازهدار سراغ زندان را گرفت، گفتند همینجا که ایستادهاید بوده، حالا چند سال است که پارک و پاساژ و پارکینگ شده! او در این سالها کجا بوده؟ یک راست رفت سراغ درختها. کاجها و سرو. از چهار سرو بلند تنها یکی مانده بود و خبری از چنارها نبود. همه جا پر شده بود از درختان جوان و هرجا که خالی مانده بود گل کاشته بودند؛ گلهای پژمرده زیر آفتاب. غیاب درختان آشنا، ساختمان، محوطه و دوستانش خلاصه شد در اشکی که چکید. قار قار کلاغها بالای کاجها با بوق ماشینها فضا را پر کرده بود؛ ظرفیت پارکینگ تکمیل بود و چند راننده با خواهش و فریاد میخواستند وارد شوند. بوی سمّی که به باغچه میزدند با بوی عطرعابران در هم آمیخته بود. بالای ساختمان بلند پاساژ تکه ابری گیر کرده بود.
«بد زندگی میکنیم چرا که قرار است بد بمیریم؟ یا بد میمیریم چرا که بد زندگی کردهایم؟» این را نوشت و نگاهی به کتابهای دورش کرد، رنگ به رنگ و خاکی. دیوار اتاق را کتابها و تابلوها پوشانده بود. دیوارهای زندان چه شد؟ آن همه نوشته و نقش رفت که رفت؟ آنجا شبها چطور میگذشت؟ «شک ندارم که برای مدتی هرچقدر کوتاه هم که شده زندگی کردهام. زندگی نکردن پس از آن دوران را چطور تاب آوردهام؟» از بیرون نورهای رنگی روی کتابها میافتاد. جشن بود اما صدای کسی نمیآمد. به ساعت نگاه کرد، از عقربهی ساعت شمار جسدی آویزان بود و ثانیه شمار به آن گیر کرده و در تقلا بود که بگذرد. لحظهای نور سرخ و لحظهای زرد روی جسد میافتاد و گرد و خاک هوا رنگ به رنگ میشد. با دستهای کور روی زمین دنبال خودنویسش بود. چند دست دیگر هم با او روی زمین و میان کتابها میگشتند. دستهایی که بوی غروبهای زندان را داشتند. دستهایی که میدیدند و صدا میزدند. دستش از گشتن ایستاد، ترجیح داد با دستها سخن بگوید. ثانیه شمار سرانجام توانست از جسد معلق در ساعت بگذرد. ابری در اتاق شروع به باریدن کرد.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید