لیندا بیدندان
از نبش کوچه که پیدایش میشود تیغ نگاهش را حس میکنم. به من زل زده است و مستقیم به طرفم میآید. دختر جوانی است بین بیست تا بیست و پنج سال. رفتارش، اما او را بزرگتر نشان میدهد. چرا این طور به من زل زده؟ بی تفاوت به کارم ادامه میدهم.
نزدیکتر میشود. آنقدرنزدیک که دیگر جای جراحتهای قدیمی روی صورتش را که بازگوکننده زندگی پرماجرایش است، نمی توانم نادیده بگیرم. پوستش پر از لکههای قهوهای رنگ است. شاید جای زخمهای قدیمی باشند، مثل این که خطهای باریکی روی صورتش کشیدهاند، ولی به نظر نمیرسد که جای زخم چاقو باشند. دهان به صحبت باز میکند، چهار دندان جلو فک بالایش را معلوم نیست که چطور از دست داده است.
در یکی از کوچههای فرعی خیابان هیستینگز شرقی ماشینم را جلو در عقبی فروشگاه پارک کردهام تا وسایل الکترونیکی را که خریدهام تحویل بگیرم. برای من اول صبح مناسبترین زمان برای این کاراست چون هم خلوتتر است و هم اینکه اگر بجنبم تا قبل از ظهر میتوانم به محل کارم برسم. فروشنده قفل در را باز کرده و گفت:
-” وسایلت را آماده پشت در گذاشتهام.”
خودش با عجله به طرف جلومغازه رفت تا در غیابش چیزی بلند نکنند.
دخترک حالا در چند قدمیام ایستاده است:
- “منو می خوای؟ فقط بیست دلار!”
از پیشنهاد بیمقدمهاش غافلگیر میشوم. با تعجب نگاهش می کنم. دندانهای ریختهی فک بالایش چه وصلهی ناجور و چندشآوری است در آن صورتی که هنوز هم نشانیی بسیار از گذشتهای زیبا دارد.
سرم را ناباورانه تکان میدهم ومی گویم نه! دست بردار نیست، باز می گوید: “فقط ۲۰ دلار!”
– گفتم نه، نشنیدی؟
اول صبحی به اندازه کافی اوقاتم تلخه، بند کردن او هم تلخترش کرده است. متوجه اخلاق سگیام میشود. دخترک بیچاره فکر میکند که به کاهدان زده است، این را از نگاه التماس آمیزش حس میکنم. دلم برایش میسوزد، بهچهرهاش بیشتر دقت میکنم، معصومیت خاص بچهگانهای در پشت آن ظاهرِ غلطاندازش وجود دارد….ظاهرش مرا به یاد «لیندا» دخترک داستان «جو بیپا» جوزف بایدن میاندازد. دختر جوان دانشجوی آن داستان که با پسرهای دانشجو میخوابد تا به او توجه کنند بالاخره یک روز خودکشی میکند. البته این یکی که قیافهاش اصلا به دانشجوها نمیخورد هنوز زنده است و روبرویم ایستاده و با نگاه معصومانه آزاردهندهای بهمن زل زده است.
چشمهای سیاه قشنکی دارد. در نظرم او کودکی است که نقابی زشت به صورت زده است. دختری بازیگوش نشان میدهد. دوباره که دهان باز میکند تا چیزی بگوید، سریع توی ذهنم برایش اسم پیدا میکنم: «لیندا بیدندان». شاید سیهچشم اسم بهتری باشد ولی بیدندان بودنش بیشتر به چشم میآید.
دوباره در خیالات خودم غرق شدهام، درست مثل «جو بیپا» که درآن داستان با رویاهاش زندگی میکرد. او این بار پیشنهادش را با صدای بلندتری تکرار و با کمی عشوه سعی میکند آن را جذابتر کند. صدایش مرا از عالم هپروت بیرون میکشد. نگاهش میکنم. میگوید: «جا هم دارم» . به طرف انبارهای مواد غذایی روبروی کارخانه شکر راجرز اشاره میکند و ادامه میدهد: «اگر بخواهی ساک هم میزنم با همون بیست دلار».
مورمورم میشود. ستون فقراتم، یک جایی پایین گردنم بین مهرههای C5 و C6 که فیزیوتراپیست هفته قبل دردش را کمی آروم کرده بود، تیر میکشد. زبانم بند آمده، حرفی ندارم و سرم را به علامت نه تکان میدهم.
انبارها را دیده بودم، نزدیکیهای کارخانه شکر راجرز که چسبیده به پورت ونکوورست. این همه دور و بر اینجا عکاسی کرده بودم ولی خبر نداشتم که انبارها چنین کاربردی هم داشته باشند.
بد جوری موی دماغ شده. با سماجتی باور نکردنی روبرویم ایستاده است. از کوره در میروم و با عصبانیت سرش داد میزنم: «مگه نمی بینی دارم کار می کنم دست از سرم بردار،برو به جهنم».
اما او برای فریادهام تره هم خرد نمیکند. انگار به این رفتارها و حتی بدتراز این هم عادت دارد. لابد آن کسی که که دندانهایش را ریخته توی دهانش از من جریتر بوده است. عصبانیتم رنگ نگرانی به خود میگیرد. نگران هستم، نه برای او، بلکه برای خودم. با خودم میگویم، نکند که نقشهای در کار باشد؟ نکند کار را به مرافعه بکشد تا بعد ادعا کند از او سو استفاده کردهام. باید هر چه سریعتر از شر این مزاحم خلاص شوم.
راه میافتم که بروم از فروشنده کمک بگیرم. هر چه باشد او این اطراف را بهتر از من میشناسد و حتما میداند چطورمیشود این مزاحم را دکش کرد. متوجه نیتم میشود، ولی دستبردار نیست که نیست. با التماس می گوید: «گرسنه هستم. از دیروز عصر که یک سیب خوردم هیچ چیزی نخوردهام.» یکباره یاد یکی دو هفته قبل میافتم. روزی که کمی پایینتر از اینجا داشتم عکاسی میکردم. زن میانسالی توجهام را جلب کرد که در حین عبور از جلو میوه فروشی چینی سیبی کش رفت و بیتوجه به اعتراض کارگر مسن فروشگاه که با زبانی که نه چینی بود و نه انگلیسی به او اعتراض می کرد، آن را به دندان کشید و رفت.
حرف دخترک را دربست میپذیرم و میخواهم کمکش کنم. چاره دیگری ندارم. شاید اینجوری بتوانم از شرش نجات پیدا کنم و هم به کارم برسم. پول نقد با خودم ندارم. میروم سمت ماشینام . دنبالم میآید. داخل ماشین را میگردم. دو تا پنج دلاری مچاله شده زیر خرده ریزهای داخل داشبورد پیدا میکنم و آنها را به طرفش میگیرم. او پنج دلاریها را در هوا میقاپد و تر و فرز توی جیب شلوار تنگش میچپاند. قدمی به عقب بر می دارد تا نتوانم پول را از او پس بگیرم. اینبار با لحنی معترض میگوید: «با ده دلار، نمی شه، نه! نمی شه.» و ادامه میدهد «این بیانصافیه، از بیست دلار هم کمتر میخوای بدی؟ این عادلانه نیست.»
با عصبانیت میگویم «چند بار باید بگم من چیزی ازت نمیخواهم، فهمیدی؟ حالا برو دنبال کارت.» با تعجب پول را از جیبش در میآورد و به طرفم میگیرد و می گوید: «پس این برای چیه؟» میگویم: «برای صبحانهات.»
می گوید: «هدیه است؟» و… یکدفعه شاد میشود، شاد شاد شاد… از ته دل میخندد، بلند میخندد، خیلی بیشتر از ارزش آن ده دلار میخندد. با وجودی که خنده، فک بالایش را چندش آورتر کرده است، خوشحالیاش مرا هم در این صبح سگی سر حال میآورد. با این حال سعی میکنم خودم را کنترل کنم و هم چنان جدی نشان دهم. با خودم می گویم: «نباید بهش رو بدهم»… نمیشود، بیاختیار لبخند میزنم.
با شادی در طول کوچه شروع به دویدن می کند. دویدن که نه …، پرواز میکند. به هوا میپرد نه فقط یک بار، تا ته کوچه قبل از این که در خم کوچه ناپدید شود سه چهار باری به هوا می پرد. چهار چنگولی دست و پایش را در هواتکان میدهد.
حالتهای شاد دخترک مرا به یاد تصویرهای شادی که دوستم دیشب در فیسبوک به اشتراک گذاشته بود میاندازد. به یاد زمانی میافتم که ماهی قرمزی را در کیسه پلاستیکی به دختر همسایه داده بودم. او هم با خواهرچهار سالهاش همینطور به هوا میپریدند و شادی میکردند، با این تفاوت که آنها موطلایی و چشم آبی بودند و این یکی مو و چشمهایی مشکی دارد و پوستی مسی رنگ. با نگاه او را دنبال میکنم، حتی بعد ناپدیدشدنش تا لحظاتی مات به ته کوچهای که او در آن ناپدید شده زل میزنم.
فروشنده سراغم میآید و صدایم میکند.
– «چی شده؟ چرا جنس ها را نبردی؟»
وارد فروشگاه میشوم و جریان را برایش تعریف میکنم .انتطار دارم از آنچه برایش تعریف کردهام شوکه شود، اما او نگاه عاقل اندر سفیهی به من میاندازد وفقط پوزخند میزند. پوزخندش حالم را میگیرد. اخم می کنم. متوجه تغییرحالتم میشود و با قیافهای جدی میپرسد: «بهش پول دادی؟» ادامه می دهد: «این اطراف پر است از این ولگردها، بیشترشون هم بومی هستند.» با یک نوع لاقیدی می گوید: «تا حالا چند تاشون همین نزدیک مغازه با تزریق زیادی تلف شدهاند.»
بیاختیار با صدای بلند و به فارسی به او می گویم :«اسم جدیدت، جو بی قلبه» . هفته قبل که در مغازهاش بودم به او گفته بودم که داستان جوزف بایدن را خواندهام و در مورد جو بی پا (شخصیت داستان ) و کشیشهای کاتولیک صحبت کرده بودیم. با بی تفاوتی معنی بی قلب را میپرسد. میمانم که چطور حالیش کنم. میگویم فراموش کن! اما او اصرار میکند. بالاخره با هر زبانی که میشود برایش توضیح میدهم. با یک جور رضایت میخندد، از اسم جدید خوشش میآید. تا کارم تمام شود جو بی قلب صدایش می زنم. به او می گویم شد یک مثلث؛ جو بی پا، لیندا بی دندون و حالا جو بی قلب.
سر به سرم میگذارد و میگوید: «خودت چی؟ با تو میشیم یه مربع.»
از او در مورد انبارهای مواد غذایی که دخترک گفته بود سوال میکنم. میگوید آره مشتریهاشون را میبرند پشت دیوار انبارها وسطل آشغالها، با ۲۰ دلار که نمیبرندت هتل فرمون.
کارم یک ساعتی طول میکشد. جنسها را تحویل گرفتهام و میخواهم سوار ماشین شوم که دوباره دخترک را می بینم که از کوچه بیرون آمده. این بار در آسمان پرواز نمیکند، روی زمین راه می رود. دست مرد مسنی در دستش است و تقریبا او را دنبال خودش میکشد. مرد که ساکی بر دوش دارد، به نظر می رسد که از کارکنان کشتیهای باربری که منتظر بارگیری در بندر هستند باشد. از جلو من رد میشوند. دخترک حتی نیمنگاهی هم به من نمیاندازد. تمام حواسش به مشتری است. درکش میکنم، رضایت مشتری حرف اول را می زند. درکش میکنم.
به طرف داون تاون راه میافتم . هنوز در فکر لیندا بیدندانم. نگاهش که برای یک صبحانه حاضر به هر کاری بود رهایم نمیکند. چشمهای درشتش که مشکی مشکی بود ونگاهش که تا عمق جان نفوذ میکرد مرا به یاد عکسی که در قله Goat Mountain از یک ریون [کلاغ بزرگ سرخ پوستی] گرفته بودم میاندازد. حیف، او در اوج آسمان بود و این یکی بی پر وبی بال و بی منقار دارد زیر دست و پا له میشود. یاد یکی دیگر از عکسهایم می افتم که چند ماه پیش در راه پیمایی بومیها از دختری کم سن و سال تر از این دخترک گرفته بودم. بر دهانش کاغذی چسبانده بود و رویش نوشته بود:Am I next . راه پیمایی برای دادخواهی و پیگیری وضعیت پنجاه زنی بود که در داون تاون گم شده بودند و جسد اغلبشان پس از شکنجه خوراک خوکها درمزرعه خوکهای پورت کوکیتلام شده بودند.
دلم برای لیندا بی دندون شور می زند. دل شورهام زیاد طول نمیکشد، پشت فرمان جابجا میشوم. منظره کوه گراوس و قله لاینز در سمت راست خیرهام می کند. نمیخواهم خودم را از دیدن این همه زیبایی محروم کنم. به خودم نهیب میزنم، از منفی بازی دست بردار و مثبت باش. به کانادا پِلِیس میرسم، ترافیک سنگین و حرکت ماشینها کند است. معطلی را به فال نیک میگیرم، منظره دریا و گراوس مانتین که از وسط ساختمانها پیداست، محسورکننده است. هوا بعد ازبارندگی سنگین شب قبل بینهایت تمیز و آسمان آبیتر از همیشه آن چنان زیباست که از داخل ماشین وبا وجود ترافیک اعصاب خوردکن، احساس خوبی پیدا میکنم. قایقی که با دو موتور قوی دل آب ها را میشکافد و به طرف اقیانوس میرود و هواپیمای تک موتوره کوچکی که با دم قرمز وآبی از سطح آب بلند میشود تابلو نقاشی را تکمیل میکنند. هواپیما یک بیلبورد تبلیغاتی را به دمش وصل کرده. سعی می کنم نوشته را قبل از این که هواپیما اوج بگیرد بخوانم. تبلیغ بلیط بخت آزمایی است. خانواده شاد و خوشبختی را نشان میدهد که برنده شدهاند .آنها دست یکدیگر را گرفته وبه هوا پریدهاند. یک لحظه دختر جوانی که در عکس به هوا پریده تغییر شکل میدهد و به شکل لیندا بی دندون در می آید.
کلافه و سردر گم، به اشتباه احساس می کنم ماشینها حرکت می کنند. می خواهم هر چه زودتر خودم را از مخمصه لیندا بی دندون نجات بدهم. پایم را از روی ترمز بر می دارم و گاز می دهم. پیش از آنکه به ماشین جلویی بکوبم، چشمم به بالای پلاک آن می افتد که روی آن نوشته شده:
Beautiful British Columbia.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید