
چند شعرنو و دوغزل از سینا سنجری

شهرگان: سینا سنجری شاعر و منتقد ادبی ساکن ونکوور است که به تازگی دو اثر جدید از او با عنوانهای: «اکالیپتوس تنها» و «گلهای تاریکی» توسط نشر «فصل پنجم» در ایران، منتشر شده است.
از سینا سنجری پیشاز این، کتابهای زیر منتشر شدهاست.
۱) باغ اساطیر / مجموعه غزل ۷۵-۱۳۶۸ / حوزه هنری / ۱۳۷۸.
۲) مکاشفه هشت – به تماشای شعر سهراب سپهری / انتشارات فرادید / ۱۳۷۸.
۳) گزیده ادبیات معاصر – ۱۳ / مجموعه شعر ۷۷-۱۳۷۳ / انتشارات کتاب نیستان / ۱۳۷۸.
۴) عقربههای برنزی / مجموعه شعر ۷۸-۱۳۷۵ / خانهی شاعران ایران / ۱۳۸۵.
به انگیزهی انتشار دو کتاب تازهی سینا سنجری چند شعر نو و دو غزل او را از این دو مجموعه برگزیدهایم تا در فرصت مناسب به معرفی کارهای بیشتر این شاعر بپردازیم.
[clear]
فرجام
رفته بودی
چای بریزی
که با هم بنوشیم و بدانیم
زندگی چه طعمی دارد
چه هنگام بود
غروب شنبهی تابستان
یا صبح جمعهی پاییز
چه فرق میکند
زیرا
تو هرگز برنگشتی
با سینی چای در دستهایت
اردیبهشت ۱۳۸۴
[از کتاب «اکالیپتوس تنها» – فصل «صخره خاموش»]
***
نمیداند
ایستاده است
میرود یا میآید
چه سرگردان است زمان
در ایستگاه فضایی متروک
[از کتاب «اکالیپتوس تنها» – فصل «ایستگاه فضایی متروک»]
[clear]
***
نمیداند
زمستان است یا بهار
به دام افتاده زمان
در ایستگاه فضایی متروک
[از کتاب «اکالیپتوس تنها» – فصل «ایستگاه فضایی متروک»]
[clear]
***
در ایستگاه فضایی متروک
ترجمه فیتز جرالد
از رباعیات خیام
کتابی که دیگر ورق نخواهد خورد
[از کتاب «اکالیپتوس تنها» – فصل «ایستگاه فضایی متروک»]
[clear]
کلمات دور
در این شبانهی اندوهناک بی روزن
سکوت کن به تمنای نغمهای روشن
سکوت کن کلماتی غریب میشنوی
جهان پر است از آوای زائران کهن
فراگرفته به رفتار کاجهای بلند
فرو نشسته به تصویر بوتههای گون
پر است از کلماتی که میرسد از دور
و مینشیند در آخرین ترانهی من
سکوت کن بنشین دیده در غبار بدوز
به شکلگیری ابعاد عاشقانهی تن
صبور و شیفته بنشین به ذکر بارانها
به آفرینش آیینه در میان لجن
نفس مبند به رؤیا نفس مبند به مرگ
بخواه تا بسرایم هنوز از بودن
بخواه تا بسرایم کلام را که تویی
بخواه تا بسرایم. ترانهایست . . . . که من!
جهان دقیق که باشی دقیقهایست تو را
در این شبانهی اندوهناک بی روزن
آبان ۱۳۸۳
[از کتاب «گلهای تاریکی» – فصل «تلخاب دریاهای آغازین»]
آن سوی این کرانهی عاشق
مقصود روشن جریان زمان شدی
چشمی گشودم آینهی آسمان شدی
باران گرفت رفتم و با گل یکی شدم
باران که ایستاد تو رنگین کمان شدی
باران نبود جاذبهی بود مثل . . . آه
باران همین بس است، تو بودی جوان شدی –
چون ساقههای گندم در فصلهای سبز.
میخواستم ترانه بخوانم زبان شدی،
میخواستم ستاره بچینم تو کهکشان
میخواستم. چه خواستنی؟ بینشان شدی
حسی غریب و دور و گریزان که پرزدی
در قلهی حقیقت تنها گمان شدی
چیزی شبیه رؤیا، رؤیاتر از غروب
خورشید سرخ خاطرهی عاشقان شدی
ای تو تمام فاصله تا من چه ناگهان
آن سوی این کرانهی عاشق نهان شدی
حالا کلافهی جریان زمانهام
من بیستاره ماندم و تو کهکشان شدی
اسفند ۱۳۷۹
[از کتاب «گلهای تاریکی» – فصل «از اعصار کیمیا»]