چرا رفتی؟ که میماندی و بر مَردمِ چشمم مینشستی!
سال ۲۰۰۹ پس از نزدیک به ۲۵ سال زندگی در خارج از ایران، هنوز درگیر ذهنگرایی و همگونسازی شیوه برخوردهای سیاسی و اجتماعی هم نسل خود بودم.
با آغاز جنبش مدنی ایران تحت نام جنبش سبز در همان ده سال پیش، در حمایت از این جنبش – هم حضور و همراهی و هم برای تهیه گزارش و خبررسانی – مقابل آرت گالری ونکوور رفتم.
در آن روزهای پر تنش و سرشار از شور و امید به تغییر در ایران، با نسلی از هممیهنان خود روبرو شدم که سخت مرا تحت تاثیر وقار خود قرار داد. نسل جوان دختر و پسر ایرانی که با من و همنسلهایِ من و پیش از من، متفاوت بود و پیش از آنکه چهرهاش از خشم برافروخته شود به دهانت چشم میدوخت و حرفهایت را میشنید و سپس در صدد پاسخگویی برمیآمد.
در آن روزها بود که با علیرضا احمدیان و دوستان پسر و دختر گروهشان آشنا شدم و خود نیز از شنوندگان این نسل شدم. علیرضا برای من سمبل آن نسل باوقار برخاسته از جنبش مدنیای بود که میخواست بشنود، همراه جامعه باشد و بهاتفاق تغییر را ارمغان آورد. او همسن فرزندان من و دیگر فرزندان مهاجری بود که در ایران نزیسته بودند. اما بهزعم تولد در ایران بعد از انقلاب و زندگی زیر سلطه حاکمیت توتالیتر مذهبی، درک برابر و همسانی از دموکراسی و تحمل و مدارا با همنسلهای خارج از ایران خود داشت. علیرضا از نسل تحصیلکردههایی بود که مدارج دانشگاهی را پشت سرگذاشت و ایدههای بشردوستانه و تحولطلبانهای داشت. پتانسیل بالای او در مدارا و پیوندزدن بین گروههای فرهنگی و اجتماعی و حقوق بشری او را به طیفها و حوزههای متنوع نزدیک میکرد. او جوانی تحصیلکرده با تعامل بالایی بود و زخم چندپارهگیِ جامعهٔ اعتمادگریز خارج از کشور را، زود تشخیص دادهبود، به تمرین مدارا، خو گرفتهبود و برای التیام بهبود زخمهای اعتماد در درون جامعه ایرانی آگاه و استوار گام برمیداشت.
علیرضا یکی از سازمان دهندگان شبهای «فریاد خاموش» بود. شبهایی که در اماکن مختلف شهر ونکوور برگزار میشد و هر بار نزدیک به ۴ تا ۵ هزار ایرانی حضور مییافتند. گروه برنامه ریز شبهای فریاد خاموش از شخصیتهای سیاسی، دانشگاهی و دولتی استان بریتیش کلمبیا تا نمایندگان مجلس استانی و فدرال و شهردارها برای اعلام همبستگی با جامعه ایرانی دعوت بهعمل میآوردند تا به ایراد سخنرانی بپردازند. علیرضا از هر شرایطی برای جامعه ایرانی فرصتسازی میکرد. از ایجاد پادگست رادیویی تا ارتباط اساتید دانشگاهی با رسانهها و ارتباط طیفهای فرهنگی با هنرمندان موسیقی و تاتر. تلاشهای او برای رساندن جامعه ایرانی بر کرسی بلند موفقیت و سعادت مثال زدنی بود. افقِ بازی از آینده داشت و ایدههایش را واضح و روشن بیان میکرد.
او شهروند کانادایی بودن را تنها در دریافت کارت شهروندی کانادا نمیدید و نظرش را بهروشنی بهگوش جامعه و مسئولان میرساند: «اجازه ندهیم که تبدیل به شهروندان ناظر و خاموش کانادا شویم.» پهنای افق دیدش فراتر از نسل پیش و امروز خود بود. او به کودکان و سرمایه جامعه انسانی آینده چشم دوخته بود: «بیاییم کانادا را برای کودکان و نسلهای آینده بهتر و مهیاتر سازیم».
من از سال ۲۰۰۹ صاحب دوست جوانی شدم که تقریباً همسن فرزندان من بود و بسیار صمیمی. او نه تنها با من که با بسیارانی صمیمی و نزدیک بود. هربار که از سفر، به ونکوور بازمیگشت، تماس میگرفت تا دیداری تازه کنیم و قهوهای بنوشیم. چقدر خوشحالم که علیرضا باعث شد تا از نسل خودم کمی فاصله بگیرم و به نسل جوان امروز گوش کنم. او آینهای شد تا واضحتر انعکاس تکرار و پژواک صدای یخزدهی نسل خودم را ببینم.
سال ۲۰۱۰ من نیز دچار خونریزی مغزی شدم. بخت با من یار شد تا پس از جراحی، چشم بگشایم و علیرضا را بالای بالین خود ببینم.
رفیقِ جوانِ من، اینهمه شتاب چرا؟ کمی صبر تا به ونکوور میرسیدی! آنگاه تو نیز بر مَردم چشمِ من مینشستی!
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید