Advertisement

Select Page

پدر و درخت پرتقال

پدر و درخت پرتقال

سایه درخت را دنبال می‌کند. اول با چشم‌هاش. بعد سر را به پایین خم میکند. پنداری با خود محاسبه میکند که چقدر طول خواهد کشید تا به پای درخت برسد. شاید هم در این فکر است که آیا توان آنرا دارد که خود را به پای درخت برساند. سرش را به زحمت  بلند می‌کند. نگاهش اطراف را می‌پاید. فعلا کسی دور و ور نیست. دست‌هاش را محکم به چرخ‌های صندلی می‌چسباند.

نگاهی دیگر به سر تا پای درخت می‌اندازد.  با چشمان غبار گرفته از روزگار، خیره می‌ماند به نقطه ای که درخت در آغوش زمین سال‌هاست مأوا گرفته. جانی تازه می‌گیرد. از منفذ باریکی که به اندازه موی سپید سال‌خورده اش است، خیالش را  به درون تنه درخت می‌فرستد. آرام پائین می‌رود. پائین و پائین تر. باز هم پایین.  به سر زمین ریشه ها فرود می‌آید. انبوهی از ریشه‌ که از هر طرف پراکنده  شده و راهی برای خود باز کرده‌اند. ریشه ها شبیه مارهای خفته  پیچیده در هم هستند . ا شنیده  است که ریشه های درخت ویران گر شده اند. همه ریشه ها را رد یابی می‌کند. به تعداد انبوهی ریشه برخورد می‌کند. ردشان  را می‌گیرد. آنها تا زیر بنای ساختمان  پیش رفته اند.  و درحال ویران کردن خانه هستند .

پدر ناتوان است.  با تمام قدرت سعی می‌کند که مسیرآنها را تغییردهد.  اما تلاشش بیهوده است.  آهی از دل می‌کشد. با خود زمزمه می‌کند. «تیشه به ریشه خود زده اید.!»     

    خاطراتی را بیاد می‌آورد. اما در انبوه ریشه های ذهنش  خیلی‌ از خاطره ها گم شده اند. خاطره ها  پیدا و ناپیدا می‌شود.  همه  درهم وبرهم!

در بازگشت، ریشه ای را دنبال می‌کند. به انتهای درخت می‌رسد و از همان منفذ باریک  که  او را به ریشه ها رسانده بودند خود را به درون تنه می‌کشاند. ارام به طرف بالا حرکت می‌کند. بالا و بالاتر . به  بلندترین شاخه درخت می‌رسد. پیش  چشمش  فضایی  که هرگزننواتسته از پایین ببیند او را به تماشا دعوت میکند. احساس می‌کند به اسمان لاجوردی نزدیک تر شده . سبک شده.به سبکی پرنده.  آرزوی پرواز  تا سقف اسمان در سرش دور می‌زند. اما حتی در خیال هم این کار برایش ممکن نیست.


 گاهی بیادش می‌آید که درخت بزرگ و کهن  پرتقال آشنای دیرینه اوست و گاهی هم با درخت کاملا غریبه می‌شود!         

    خود را  روی صندلی چرخ‌دار می‌بیند.  نمی‌داند کی و چگونه  به زیر درخت رسیده.  تلاش می‌کند یاد ها و خاطره های گم شده  را در حافظۀ خاکستریش بیابد. چیزهایی را می‌داند و بسیار چیزهای دیگر برایش نامفهوم است.  سایه ها به یکدیگر  اشاره می‌کنند. زمزمه ای دربین آنهاست . انگار خبری را بهم می‌رسانند. 

گاهی بخوبی بیادش می‌آید اولین روزی که نهالک پرتقال را در باغچه کاشت، از همان روز اول خاطرات خوش و ناخوشش را با درخت در میان ‌گذاشت.

و زمانی خاطره سایه ای می‌شود بی رنگ تر از هوائی که نفس می‌کشد.  گاهی بیاد می‌آورد که با درخت پرتقال سالیان سال انس داشته و زمانی درخت برایش بیگانه ای بیش نیست. 

 از لابلای انبوه شاخه های درخت کهن،  چند دانه پرتقال خود را از دید سنجاب‌ها پنهان کرده اند. تنه و شاخه های بزرگ درخت  فضای حیاط را گرفته‌اند.  شاخه ها از بی فضایی در هم فرورفته اند.  درخت پیر در زمین چنان ریشه دوانده که انگار قصد دارد هزاران سال دیگرعمر داشته باشد.  ریشه‌‌ها بهمه جا نفوذ کرده اند . تا انجا که دیواراتاق ها بر اثر .پیش‌روی  ریشه‌ها ترک برداشته.

 روزهای آخرپائیز است.  پدردور از چشم خانواده  خود را با صندلی چرخ دارش کشان کشان به پای درخت پرتقال رسانده. او ناخود‌آگاه توانسته از موانع سر راهش عبور کند. به زیر درخت برسد تا نفسی تازه کند.

 قبل از اینکه خود را به درخت برساند، در خیالش  به عمق ریشه ها فرود آمده  و با خیال تا روی بلند ترین شاخه پرواز کرده.
دستهای چروکیده اش را که  خسته از چرخاندن و هدایت صندلی  چرخدارش بودر روی دسته های صندلی تکیه داده،  نگاهی به اطراف می‌‌اندازد.  سرش را خم می‌کند و دقایقی در همان حال باقی می‌ماند. بعد به آرامی گردن را راست می‌کند.

 چشم ‌هاش به گوشه ای بی‌حرکت خیره می‌شود. شاید هم بویی را حس می‌کند. بوی بهار نارنج که در خاطرش مانده. و ناگهان  خاطرات ازکوره راه‌های ذهنش  سرک می‌کشند اما بزودی  در ذهن غبار گرفته اش محو می‌شوند. با تمام وجود حس می‌کند که این درخت خاطرات دیرینه ای با او دارد اما کدام خاطرات؟ بیادش نمی‌آید! 

 دگر بار، سراسر درخت پیر را از بالا تا پایین و برعکس  خوب برانداز می‌کند. بی تاب و توان برای برگردادن خاطرات. می‌توان گفت قطره اشگی خود را مهمان  چهره فرتوتش کرده.

 درخت پرتقال اگر چه پیر، اما هنوز شادابی خود را حفظ کرده. سالهاست  پیمانی نا گستنی با پدر دارد. پدر روزی نبوده که از نهال کوچک خود غافل شود. آنها با هم رشد کردند. او درختی سرسبز و پر بار شد و پدر مردی کامل که هر روز زندگی برایش معنا داشت.

درخت غمگین است . مدتهاست دیگر  آواز مرد  در ریشه و برگش طنین نینداخته. صدای تار دیگر برگهای درخت را به رقص نمی‌آورد.

روزهای متمادی پدر در زیر درخت پرتقال تارش را تمرین میکرد وآواز می‌خواند. درخت با پراکنده کردن عطر بهاری خود،  جان و روح او  را تازه می‌کرد.

 خاطرات در شاخه و تنه درخت پرتقال ضبظ شده اند. خاطرات روزهایی که پدر با دوستان در زیر درخت همنوازی   و از پرتقال‌های پر آب و خوشمزه نوش‌جان می‌کردند .

دای پسر در سرش می‌پیچد.‌ «درخت پرتقال باید قطع شود.»

 این روزها  فراموشی‌اش به حدی می‌رسد که حتی گاهی درخت محبوبش را نمی‌شناسد. وزمانی  هم از بین سایه های فراموشی، خاطره ها برایش  جان می‌گیرند.

 پسرش  گفته: «درخت پرتقال  باید قطع شود!»

به بایدش مانده که پسر قصد دارد درخت پرتقال را قطع کند.

اشگ گونهً فرسوده اش را خیس میکند. احساس و یا فکر می‌کند که باران می‌بارد. سایه ها در حال  محو شدن هستند.  نمی‌داند چرا و چگونه به زیر درخت پرتقال آمده. اما حس می‌کند که خود نیز سایه‌ای بیش نیست که به زودی محو خواهد شد.


جولای ۲۰۲۰ – دالاس

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights