شعری از رسول رضایی
«آرایش حزن»
بازگشته بودم از دیدار عذاب
شمایل شیون نهفته بود در چاکراه بازوها و شانههات
سنگ مزار سواد بدنت را میدانست
شقاوت بلند بود
شقاوت بلند بود
شقاوت بلند بود و
اطراف مرده بود
در نون خون بزرگ شدیم
در سین سیاست شهید
در من اضافه کاری گرفته بود میگرن
و باید
سرم را دوباره می آفریدم
برتمامی اجزای ما مسلط بود آرایش حزن
خوابیده ام در پوست یک گرگ
و رمهها
در سرم رفتار فاتحانهای دارند
در طول ساقهام فضیلت عصیان را درس میدادم
ای رنج متعالی سلام
زوزهای عظما برمی خواست از سفیدی استخوانم
سگی در پای بریدهام
کشته شده بود
##
روایت ناخن در ابتدای تنیدن رفیع بود
تنت سفیدی روز را اعتراف می کرد و
از پوستت رم می کرد جنونی معظم
در نمِ آبی قرائت می شوم
انگشتهایم را از تنم در می آورم
و در تکه ابری فرو می برم گلویم را
همسرم!
گره انگشتهایت را باز کن
و تشنج اشیا را از میانهی التهاب بکاه
گلوله به خصلت شقیقه ات واقف بود
در حالی که
خونی نرم از صدایت می ریخت