
دوشعر از مهرداد مهرجو

۱
برای رفتن است که هست
قفس باشد یا قفس فرقی نمیکند
قفس باشی یا یک نفس
بی پر وا پر میگیرد
بیهوا هم
هوای خودش را دارد
بال گرفتن نقطهای میشود
برجسته با نقش این بوم
خیال افتادن ندارد
هیچ ارتفاعی در ذهن
تا چشم کار میکند
تا کودکی
مردمکی
نقطهی اوجی میشود
با اوجی دیگر
در دیگر برای همسایه هم
برای هر سایه هم
ذهن آزادی دارد
با زبان آزادی زمزمه میکند
با زندگی سخن میزند
هر طول و عرضی که پر میکشد
هر خاک و مرزی را برای پیوستن
پرنده میخواهد که بماند
۲
گوزنی که شاخ ندارد
خال نمیزند
روی طبیعت بیاورد
تا زخم میپیچد
با جریان رگاش بر جا
از اینجا در برفی که میآید
بیراه میرسد
کسی که ردی دارد
دارد با دردی
در را باز میکند
حالا
شولای نیمدار
شانهی ماه میافکند
و کلاغی که همینجا
از سیاهی رو بر میگرداند