
دو شعر از مجید محمدی
۱
«سانحه»
بگذار مثل باران پشت شیشه
موهای تو را تر
و انگشتانم
این کودکان کار
که بیکار مانده اند
روی گونههات بغلتند
تا از دری که پشت سر بستهای
به یاد بیاورم
اتاقی که در آن کم آوردی
در من حاضر است
و تاریکی
که همین نزدیکی است
نزدیکمان نمیکند
تا کودکی
به تو پناه بیاورد
بالاتر از این طبقه
مردی که در اتاق مردانهاش
سرگرمِ سربریدن است
به زنی فکر میکند
که در حال
مشغولِ حال دادن است
و هر بار که نامه مینویسد
نام زنی را که دوست دارد
با کلمه میپراند
تا آپارتمان از پرنده خالی نباشد
آسانسوری که بالایم میآورد
مثل آخ
دلم را زیر میکشد
طوری که هرچه خودم را زیر میکنم
رد لاستیکها
نمیگذرد از روم
تا سانحه مرگم را ثبت
و با سند برابر کند
باید خودم را پس بگیرم
از رودی که در چهار گوش اتاق
طاقباز خوابیده است
۲
(آمبولانس)
دنیا را آب ببرد
مرا
آمبولانس هم نمی برد
با سرعت مرگ
تویِ شهر
تابم نمی دهد
و مثل بیماری بی نام
یا روزی
که گذاشتی تنهام
بخش به بخش
پخشم نمی کند
تا خبرم
از اخبار
یا صفحه ی حوادث
بی خبر ازخودت کند
آخ
حادثه هیچ وقت خبر نمی دهد
هُلمان می دهد
تایکی یکی
در بخش های دیگری
هوایمان کند
دارم از لبهای بوتاکسِ
یک پرستار
که دل می برد از بیمار
حرف می زنم
تا با تو حرف بزنم
می زنم به دَر
که دیوار بشنود
یکی بیاید
از این شعر
حالی ببرد
#مجید محمدی