
داستان کوتاه ساحل سنگی

در ساحلی کنار رودخانهی پر آب و زیبایی سنگهای زیادی زندگی میکردند. وقتی مردم برای تفریح به کنار رودخانه میآمدند از دیدن سنگها لذت میبردند. در میان این همه سنگ زیبا و قشنگ یک سنگ با لبههای تیز و ظاهری که مورد پسند و علاقه مردم نبود، زندگی میکرد و هر کس میخواست کنار رود بنشیند آن را بخاطر لبههای تیزش کنار میزد یا به طرفی پرت میکرد. سنگ کوچک ناراحت میشد و همیشه غصهدار بود و از اینکه میدید دوستانش شاد و خوشحال هستند، بیشتر غصه میخورد و با خودش میگفت چرا من نباید سنگ زیبایی مثل بقیه دوستانم باشم؟
یک روز آفتابی، سنگ کوچولو به دلش افتاده بود که امروز روز خوبی خواهد بود و با همین فکر، او خوشحال بود. همان روز دختری را دید که همیشه کنار رودخانه میآمد و سنگ جمع میکرد، دختر تا چشمش به سنگ افتاد او را برداشت و با خود بهخانه برد و شروع کرد با قلمو روی سنگ نقاشی کشید و آن را توی قابی گذاشت و به دیوار اتاقش زد از آن روز به بعد سنگ کوچولوی قصه ما خوشحال بود و خودش را زیباترین سنگ دنیا میدانست.
——————-
*امیرحسین پاکدل ۱۰ ساله متولد شیراز است