
ماجراهای آرمادیلو

ماجرای سیوم
آرمادیلو به تفرج روی به چمن گرفت و تپهای از پس تپه پیمود. باری، بر سر آن دیگر تپه چه دید؟!
آن خلیل الله دندان و دشنهاش برق میزدند. ذبیح اما تجسد سوالی بود که آرمادیلو پرسید:
آن یقین یافته، یقین از جانِ به در بردهاش یافت؛ ذبیح چه یقین دارد از جان ز کف رفتهاش؟!
——————
برای رامین رستم پور
ماجرای چهارم
آرمادیلو در دفتر خاطرات روزانهاش چنین نوشت:
همینک آن شریف همهی ادوار عالیجناب کیشوت و جناب سانچو پانزا از میدانچه، چنانکه شرحش بر عالمیان معلوم خواهد شد، گذر کردند.
قضا را! شاعری در میانهی میدانچه دلّهای معوج زیر پا داشت و انگشت اشارت رو به ناکجا گرفته بود و با چشمانی بسته چنین میگفت:
آرزو
آن کبیرِ کلمات
نقیض نخیل و دست کوتاه بود
نقیض آرزو اما
شبیهترینِ کلمات به “جنون”
پس:
بجای آنکه به تاریکی لعنت بفرستید
به روشنایی هم لعنت بفرستید