
دو شعر از سمیه جبرائیلی

۱
روزهایی که باد، در صور امانتِ اسرافیل میدمید
تا تنِ وهمزدهی بشریت،
از پستوی تاریکی بیدار شود،
درخت بالا بلند خیابان میلرزید
و بر سر پیرزنی که روحش را میرقصاند
و به سگها و گربهها طعم انسانیت را میچشاند، شادباش میریخت…
۲
من فرزند زندگی نیستم؛
چرا که هر روز بیشتر شبیه مرگ میشوم،
همانگونه خشک و منقبض،
همانگونه مسکوت و مرموز
با هر تپش اندیشه،
روحم سرگردان، اشعارم پیچیده میشود
مرگ هر روز، اندک سُرور مرا تازیانه و استخوانهای آرام و نادانم را به رعشه در میآورد
شبها با من،
روزها با من
هر لحظه با من است
اعضا و جوارحش در من رشد میکند،
در من جذب میشود
چه کسی میداند…؟
شاید شیادانه، جای مرگ و زندگی را عوض کرده باشند