Advertisement

Select Page

ادبیات به مثابه‌ی‌غمِ نان و نانِ غم

ادبیات به مثابه‌ی‌غمِ نان و نانِ غم

 

بازیگر نقش پائیز آبان است‌
برگ های حروفِ دل چه ریزان است‌
گویند که نان صداقتی دارد چونکه
او را از هرجهت که بخوانی نان است!
«پاپی»

به راستی ادبیات چیست و ادیب کیست؟ ادبیات در هر فرهنگ ، جامعه و ملتی دارای تعاریف مختلف و متعددی است و احتمال می­رود با گذشت زمان و سیرِتحولِ زبان و فرهنگِ بشر تعاریفِ پیشین آن دچارِ تغییر شوند. ادبیات از واژه‌ی ادب گرفته شده و به کسی که در مکالمه و سخن گفتن ادب و فرهنگِ انسانی را رعایت می‌کند و به اصطلاح گفتاری مؤدبانه درکلامِ آن جاری است، ادیب می­گویند. ادب را در زبانِ فارسی به معنی فرهنگ ترجمه کرده­اند و اعتقادِ برآن است که ادب یا فرهنگ همان دانش است. بنابراین به کسی که از دانشِ قابلِ ملاحظه­ای برخوردارباشد و این دانش را درراه صحیح و کارآمدی به کارگیرد، فردی ادیب است. ادب نامِ دانشی است که قُدما آن را شامل این علوم دانسته‌اند: واژه، صرف، نحو، معانی، بیان، بدیع، عروض، قافیه‌، قوانین خط، قوانین قرائت که بعضی اشتقاق و انشاء را هم بدان افزوده‌اند و البته درباره‌ی مفهومِ ادب تعارفِ دیگری هم به مانندِ فضیلتِ اخلاقی، پرهیز از انواع خطاها و اجتناب از ناشایستگی‌ها نیز مدنظر است. ضمنِ این که، به هر اثر مکتوب ادب یا ادبیات می­گویند. ادبیات سخنی است که ازحدِ سخنانِ عادی و معمولی برتر و ولاتر و دارای کلمات زیباتر است‌. ادبیات در ازمنه‌ی تاریخ دردو گونه‌ی اصلی خودش را نشان داده است.

نخست نثر است. نثر به نوشتنی گفته می­شود که فارغ از صناعاتِ ادبی است اما تخیّل و عاطفه و حتا اندیشه و زبانِ زیبا دراین نثر وجود دارد و دقیقاً کلامی منثور است که رؤیا پردازی هم به مانند شعر دارد اما از جنسِ شعر نیست و

دوم: شعر است . شعر به معنی نظمی منظوم است که دارای قافیه و ردیف است و از وزن برخوردارشده و یا دارای آهنگ و ریتم است ضمن این که درشعر صناعاتِ ادبی حاکم هستند.

بنابراین یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های بشر ادب است و از زمانی که چشم به روی دنیا بازمی­گشاید به دنبالِ همین ادب در کند‌و‌کاو است به طوری که از کانونِ خانواده شروع به یادگیری می­کند تا که به مرور زمان با محیطِ پیرامونِ خود نیز ارتباط برقرار مینماید و بعد از آن به مدرسه می­رود تا که آدابِ سخن گفتن را یاد بگیرد. بشر تشنه‌ی دانش و سخنوری است و همیشه دوست دارد به این ویژگی مهم انسانی دست یابد. گاهی دانش و سخنوری از ثروت مهم‌ترند چرا که بشر با این ویژگی و مؤلفه‌ها می‌تواند به قدرت اجتماعی و سیاسی برسد. هنر هرانسانی در سخنوری و سخنرانی است و سخنور کسی است که می­تواند سخنوری کند. گفت و گو و مکالمه‌ی با مردم کارِ بسیار مهم و سازنده و البته سختی است و برای نیل به این مهم ابتدا باید سخن‌دان بود و دو دیگر‌، ممارست‌، آگاهی و از همه مهم‌تر اعتمادِ به‌نفس سه عنصر مهم و سازنده به شمار می­روند که فردِ سخنور را درجایگاه واقعی خود قرار می­دهند. با این تعابیر، دغدغه‌ی همه‌ی انسان‌ها مکالمه و تعامل و به بیانی ساده‌تر زیبا صحبت کردن است و هرکسی دوست دارد بیانی مُبیّن داشته باشد و با این بیان بتواند ساختمانِ زندگی و امرارِ معاش زندگی را به خوبی تأمین کند. بین حرف و عمل واژه­ای به نام شهامت است که این دو را به هم وصل می­کند. چه بسا خیلی از افراد هم خوب حرف می­زنند و هم مرد ِعمل‌اند اما شهامتِ این دو را ندارند. شهامت یعنی این که شما بتوانید جرأتِ حرف زدن درجمع را عملی نمائید. سخنوری به تنهایی نمی­تواند در جامعه کارآمد و کارکردی داشته باشد بلکه دانش بعلاوه‌ی تجربه است که شما را در جایگاه اجتماعی خاص خود قرار می­دهد. اگر کسی دانش و دانشِ عملی داشته باشد اما تجربه نداشته باشد به هیچ وجه قادرِ به ابراز هنر خود نیست بنابراین برای این که درجامعه به رشد و بالندگی قابلِ ملاحظه‌ای دست یابیم بایستی از دو هنر دانش و تجربه برخوردار باشیم .

بنابراین وقتی صحبت از ادبیات می­شود آنچه به ذهن خطور می­کند واژه­ای به نامِ :«نویسنده» است. نویسنده می­تواند یک شاعر باشد یعنی کسی که شعر می­نویسد یا کسی که نثر‌نویس یا رمان‌نویس و یا طنزنویس یا فیلم‌نامه نویس است. نویسنده یعنی کسی که کتاب می­نویسد حالا فرقی نمی­کند این کتاب چه نوع کتابی می­باشد. درجهانِ امروز به هر کسی که می­تواند کتابی درزمینه‌ای خاص به مانند اقتصاد، فرهنگ، معماری، شهرسازی، تاریخ، سیاست، کامپیوتر، علم ژنتیک، و پزشکی و غیره بنویسد نویسنده می­گویند. لذا ادبیات به عنوان یک ویژگی مشترک درهمه‌ی این نوشتارها نقشِ به سزایی دارد. ادبیات به معنی دانش، فرهنگ و سخن و ازهمه مهم‌تر زبان است. به زبانی که ادیبانه ابراز می­شود، نوعی ادبیات می­گویند. ادبیات از ادب می­آید و می­تواند از لحنی آرام و ملایم و یا متوسط و تند و رادیکال برخوردار باشد‌. می­تواند زبانی عاطفی و احساساتی داشته باشد یا زبانی رکیک و یا می­تواند زبانی طنز و یا همراهِ با لودگی داشته باشد. پایگاهِ طبقاتی افراد و نوع‌ِ طیف و صنفی که درآن زندگی می­کنند ادبیات این طیف‌ها را شکل می­دهد.

هرگروهی از نوعی کلمات و اصطلاحاتی درگفت و گوی خود استفاده می­کنند و اصولاً از قدیم‌الایام گفته‌اند: «‌کند هم‌جنس با هم‌جنس پرواز/ کبوتر با کبوتر باز با باز. بنابراین هرموجودی با همزبانِ خود واردِ گُفت‌و‌گو می­شود. باز با باز پرواز می­کند و کبوتر هم با کبوتر درآسمانِ خیال و یا واقعیّت به پرواز درمی­آید. یک بازاری با بازاری دیگر هم‌جنس و هم‌زبان است و به سهولت با هم گفت و گو می­کنند و چه بسا بدون گفت‌و‌گو هم نوعی هم‌ذات‌پنداری با هم دارند و یک نویسنده به راحتی نویسنده‌ی دیگر را می­فهمد و در واقع درد مشترک و درک مشترک با‌هم دارند‌. یک فوتبالیست به خوبی فوتبالیست دیگر را درک می­کند و زبان این دو به هم نزدیک است و درمجموع طیف ورزشکار همدیگر را خوب می­فهمند همچنان که طیفِ هنرمند به خوبی یکدیگر را درک می­کنند و یا طیفِ فرهنگی که ویژگی‌های مشترکی از حیثِ زبان و سلایق فکری و علایقِ روحی و روانی با هم دارند. حالا پرسش این جاست که چرا ادبیات و چرا غمِ نان و نانِ غم؟ و چه ارتباطی فی‌مابین ادبیات و نان و جنابِ غم وجود دارد؟

وقتی صحبت از ادبیات می­شود اصولاً ذهنِ آدمی به سمتِ نوشتن و کتاب و مواردی از قبیلِ شعر و نثر سوق می­یابد و بیشتر ادبیات را با نویسنده و شاعر می­شناسند و اگر چه هرکسی که می­تواند سخنی مفید و کارآمد را برای جامعه بیان کند به نوعی ادیب است اما ادبیات یک درخت تنومند است که دانش، فرهنگ و سخن از شاخه‌های تناور آن به شمار می­روند . حالاچه ارتباطی فی‌مابین ادبیات و غمِ نان و نانِ غم هست یا نیست این مهم برمی­گردد به خودِ ادبیات و شعر که فی‌نفسه از لحاظِ مالی یتیم است و چیزی نمانده تا که یسیر شود. ادبیات رابطه‌ی دیرینه­ای با فقر و فلاکت دارد و تاریخِ ادبیات با فقر رقم خورده است. کسی که بیشتر از جامعه می­داند فقیر می­شود و از همه‌ی داشته‌های مالی و رفاهی محروم می­گردد. بالاترین ثروت دنیا آگاهی است و آگاهی دشمنِ دیرینه‌ی هر ثروتی است که از جنسِ خودش نیست. آگاهی چون از جنسِ انسانیّت است بنابراین هرانسانی با آن دشمن است البته انسان‌هایی که ویژگی آدمی دارند نه انسان‌هایی که انسانیّت در وجودِ آن‌ها نهفته است. حالا سخن این جاست که آیا کسی که سخنور و ادیب باشد و یا شاعر و نویسنده­ای قهار باشد سهمی از زندگی و نانِ زندگی دارد؟ آیا بدون‌غمِ نان و نانِ غم می­توان نویسنده یا شاعر و ادیب شد؟ بی­گمان جواب خیر است چرا که اغلبِ نویسندگان واقعی‌ غمِ نان دارند و در زندگی هیچ‌گونه سهمی ندارند و دلیلِ عمده نیز برمی­گردد به این نکته که اصولاً به دنبالِ نگاشتنِ واقعیّات زندگی و آگاه کردنِ مردم از مؤلفه‌های زندگی و محیطِ پیرامون خویش هستند و طبعاً چنین رویکردی با بافتارِ اجتماعِ موجود بر اریکه ی قدرت سرِ سازگاری ندارد ضمن این که‌، بدونِ غمِ نان و نانِ غم نمی­توان نویسنده و یا شاعر شد از این رو که این فرآیند معنایی دربین آحادِ و عمومِ جامعه متداول شده و درکشورهای جهان سوم از آن به عنوانِ یک گفتمان یاد می­شود.

نکته‌ی سوم عدم ناسازگاری انسان‌ها با یکدیگر است از این جهت که، طبیعت با انسان اگر چه کنار می­آید و هرانسانی به مرورِ زمان قادر است گرما و سرما را تحمل کند اما تحمل هم‌نوعِ خود بسیار سخت است‌! سخت بدین لحاظ که آدم‌ها به عنوانِ موجودی دوپا با هم ویژگی‌ها و هدف و جامعه‌ی هدف مشترکی دارند و برای همین نقطه‌ی مشترک با هم درجنگ و جدال‌اند! فرق بین آدم‌ها با حیوانات در این است که توقع و تغییر رویکردِ آن‌ها سریع و بالاست اما درحیوانات چنین ویژگی‌هایی اگر چه هست اما به این شدّت و حدّت مشدّد نیست. اگر تمام دنیا را به چشم آدمی ببخشی باز طمعِ آسمان را می­کند. شاید تنها چیزی که چشم آدم‌ها را قانع می­کند خاک است. آدمی از بس حُبّ و آز و دغدغه‌ی داشتن دارد حتا یک لحظه هم قادر نیست فرهنگِ نداشتن را تحمل کند. هیچ گونه‌ عدالتی را برای ذهنِ آدمی نمی­توان تعریف نمود. آدم‌ها تا وقتی که در یک جایگاهی نیستند به شدت منتقد آن جایگاه و دم از عدالت اجتماعی می­زنند به گونه‌ای که آن جایگاه را به کلی به بوته‌ی نقد می­کشانند ‌اما به محضِ این که خودشان به آن جایگاه رسیدند تمامِ حرف‌هایی که قبلاً زده‌اند را فراموش یا کتمان می­کنند و چون سخنور و زبان بلد هستند بنابراین تلاش می­کنند تا که ذهنِ دیگران را به مسیرِ دیگری هدایت کنند و همیشه به‌دنبالِ تغییر ذهنِ دیگران‌اند.

قدرت‌، ثروت و لذت سه عنصرِ مهم‌اند که با خون، گوشت و پوست و شریان های بشر عجین شده­اند و هر انسانی با هر رویکرد و ایدئولوژی و افکاری به دنبالِ شکار این سه عنصر فرآرونده است. انسان تا زمانی که فقیر است و غمِ نان دارد معترضِ طبقه‌ی ثروتمند است اما به محضِ این که ثروتمند شد تمامِ داشته‌های قبلی را کتمان می­کند. بشر آنقدر بیناست که می­تواند هر دیده­ای را نادیده فرض کند. آنقدر می‌بیند که به سهولت هرچشمی را کور تلقی می­کند. غمِ نان یک قانونِ نانوشته است که خودِ آدم‌ها برای خودشان درست کرده­اند. نان به تنهایی نان است و از هرجهت که آن را بخوانی باز نان است. باور کنید شکمِ خالی انسان با یک نانِ خالی پُر می­شود و به سهولت می­تواند خود‌ش را قانع نماید اما این روحِ و روانِ ناشایست و آشفته‌ی آدم‌هاست که قادر نیست نان را نان بخواند و به دنبالِ این است تا که واژه‌ی غم را برای آن بسازد‌. به‌راستی غمِ نان بی‌معنا نیست‌. نان چه غمی دارد حتا اگر درتنور باشد بازخیلی عاشقانه می­سوزد و می­سازد و از این رفتار با صداقت‌تر نمی­توان برای آن درنظرگرفت.

من فکر‌ می­کنم بشر برای نیل به مثلث متساوی‌الاضلاع قدرت‌، ثروت و لذت این مسائل را آفریده تا که عدالتی درمیان نباشد و یکی غمِ نان داشته باشد و آن دیگر نان را به حیوانِ خانگی خودش هم که می­دهد آن را تناول نمی­کند! یکی غمِ فکر و ادب دارد و آن دیگر غم ِپول و ثروت. ای کاش می­شد برای نوشتن‌غمِ نان نبود‌. ای کاش می‌شد برای سُرودن نانِ غم نبود. غمِ نان همیشه نویسنده را عذاب می­دهد و ای‌کاش می­شد با شکم خالی آدم می­نوشت و می­خواند و هرگز نیازِ به امرارِ معاش خود نداشت.

آدمی شوربختانه برای قدرت‌، ثروت و لذت خلق شده و باید به این سه ویژگی و خصیصه تحتِ هر شرایطی دست یابد. فرهنگِ خوردن و پوشیدن و خوابیدن سه عامل مهم اند که ذهنِ بشر را به سمت هرکاری می­کشانند. به قولِ فردوسی: جهان یادگار است و ما رفتنی/ به گیتی نماند بجز مردمی/ به نام نکو گر بمیرم رواست / مرا نام باید که تن مرگ راست‌. اگر تمامِ شهر مالِ شما باشد یک روز با آن خداحافظی می­کنید و مرگ همیشه درکمین شماست و اگرچه زندگی همراهِ شماست ولی مرگ هرگز شما را در زندگی همراه نمی­کند! نان ِغم یعنی این که این قدر انسان درزندگی اندوه و افسرده و تهی دست و غمناک می­شود که از غمِ خودش هیچ برداشتی نمی­تواند بکند به مانند نانِ ثروت نیست. ثروت بهترین نان‌ها را با انواع طعم و مزه برای شما درست می­کند اما غم آنقدر عذاب و رنج کشیده که نانی در بساط ندارد. وقتی انسان می­نویسد مجبور است که خودش را بیشتر از درونِ خودش و یا برونِ خودش بنویسد‌. قلم دغدغه‌ی جامعه را دارد‌. او طرفدار مهربانی و انسانیّت است‌. برای انسانیّت زندگی می­کند و غمِ هر چیزی را با جان و دل می­پذیرد اما آیا همین قلم بدونِ دفتر می­تواند چیزی را بنویسد؟ آیا نیاز به پولی نیست تا نویسنده همین قلم را فراهم نماید.

به راستی چرا هرکسی که بیشتر می­نویسد نادان است . به راستی چرا نادان را از هرطرف که می­خوانی نادان است اما دانا درجای خود محکم ایستاده و نیازی به واژگونی حروف ندارد؟ چرا نویسنده تا می‌نویسد زنده است و بعد از مرگِ آن از یادها می‌رود و تنها دیگران به خاطرِ منافع خودشان به سر و سینه می‌زنند! و میلیاردها پول با فکر آن درمی­آورند. چرا سعدی و حافظ چیزی به نامِ قدرت، ثروت و لذت را با خود به قبرستان نبرده­اند اما فکر و اندیشه‌ی آن‌ها تبدیل به قدرت‌، ثروت و لذت شده است؟ چرا نیما و شاملو چیزی از خود ندارند اما با کتاب‌هایشان میلیاردها پول درمی­آورند! چرا منزوی تا زمانی که بود جناب منزوی تشریف داشتند اما با مرگ آن غزل‌هایش در دنیای خیال تاخت و تاز می­کنند‌! چرا یک پولدارِ بی‌سواد بزرگترین نویسنده می­شود و جوایز مهم جهان را می­گیرد اما یک نویسنده‌ی واقعی کارگر آن می­شود و باید هرروزحمالِ فکر و زندگی آن باشد! چرا در اینستاگرام و یا سایر شبکه‌های مجازی یک آدمِ بی‌خود و اوباش میلیون‌ها لایک ‌می­خورد اما یک نویسنده که حقایقِ زندگی‌ها را می‌نویسد، عاطفه و انسانیّت را می­نگارد صد لایک نمی­خورد! به راستی اگر ادبیاتی هست پس چرا غمِ نان و نانِ غم فقط برای ادبیات پُر معناست؟ چرا هرکسی که می­خواهد آگاه و آدمیّت خود را به‌دست آورد باید غمِ نان داشته باشد. مگر غم ِنان چیست که به یک تراژدی غمناک تبدیل شده است. نان همان خمیری است که با چرکِ دستِ نانوا درست می­شود. همان خمیری است که درآتشِ تنور می­سوزد و می­سازد! همان گندم و آردی است که کشاورز زحمت‌کش با عرق و رنج بسیار آن را تهیه می­نماید! چه کسی گفته است نویسنده یا ادیب و شاعر نباید نان بخورد!؟ چه کسی گفته است او باید غمِ نان و نانِ غم را تجربه کند؟ چه کسی گفته است نباید مسکن و آزادی داشته باشد؟ چرا باید یک نویسنده گرسنه باشد و درکنارِ خیابان که رد می‌شود و بوی کباب را بر مشام‌اش حس می­کند به ناچار باید پولِ بوی کباب را به کبابی پرداخت کند! دائم به جای فقر نان را صدا زدیم/ حکمی که درالست بردوش گندم است! به راستی مقصر واقعی آقای گندم نیست؟ مقصر جنابِ فقر نیست که درکُشتی با ثروت خاک شد؟ فقیر چه کسی است و چه کسی این واژه را برای آدم‌ها آفریده است؟ ثروتمند کیست و به راستی چه کسی او را ثروتمند کرده است؟ مگر فقیر و ثروتمند هر دو انسان نیستند . هردو خونِ شان قرمز نیست؟ هر دو دو چشم و دو گوش و یک زبان ندارند؟ هر دو مگر فکر و اندیشه ندارند! آیا جامعه بدون پول اداره نمی­شود؟ بدونِ حیله و نیرنگ اداره نمی­شود؟ آیا انسان‌ها نمی­توانند حقِ یکدیگر را رعایت کنند؟ و حقِ یک نویسنده را چه کسی باید پرداخت نماید؟

بدون شک انسان‌ها از یک جنس و نوع نیستند و دنیا بدونِ پول بی‌ارزش است و ارزش‌ها بی‌ارزش شده­اند و بی‌ارزش‌ها با ارزش‌اند! بدون حیله و نیرنگ و روباه صفت بودن هم جامعه اداره نمی­شود. باید گرگ بود نه برای همیشه که گاهی روباه و پلنگ و شیر شدن هم لازم است!؟ و هیچ انسانی لیاقت آن را ندارد که حقِ دیگری را رعایت نماید. اگر حق را به یک نفر بدهند به اندازه‌ی سرِ سوزنی از آن را به دیگری نمی­دهد و چون مُحّق نیست ادعای حق و حقیقت می­کند. شما وقتی حقی ندارید ادعای حق و حقوق می­کنید و وقتی به شما حقوقی دادند به دنبالِ حقِ بیشتری هستید. حق را هیچ کسی تعریف نکرده و تعریفی بی‌تعریف دارد و واقعیّت همان چیزی است که اتفاق می­افتد و به عینه ما این اتفاق را درک و لمس می­کنیم. هرچیزی که واقعی است حقیقی است و هرچیزی که حقیقی است واقعی است! این یک قاعده‌ی کلی است که آدم‌ها را با خود به هر سمتی می­کشاند و همیشه آدم‌ها درگرداب مخوفِ آن گرفتار آمده­اند. غمِ ‌نان باید باشد چون اگر نباشد قدرتی نیست و قدرت بدون ثروت بی‌معناست چون لذتِ قدرت در ثروت است و لذتِ نیز درذاتِ آدمی بوده و هست چرا که تمامِ انسان‌ها برای لذت زندگی می­کنند و هرکسی دردنیا لذتی را دوست دارد اما مشکل این‌جاست که انسان‌ها همه‌چیز را برای خودشان می­خواهند. درمقابلِ هر چرایی قدرت‌، ثروت و لذت گوش‌هایی کر و زبانی لال دارند و فی‌نفسه کلمه‌ی آزادی حروفی آزاد دارد اما درجامعه هیچ کاری آزاد نیست بلکه درچارچوب قانونی حاکم قرار می­گیرد که باید به فراخور روحیات همان قانون باشد، مگر این چرا به نفع خودشان تمام شود‌. یکتایی فکر بدجوری دامان آدم‌ها را گرفته است و هرکسی فکر می­کند بالاترین قله‌ی فکر است‌.

پس برخاستن درجنگل بی‌معناست/ درختان هرروز ایستادن را تجربه می­کنند! آیا برخاستن جز این نیست که نیازِ به برخاستن است؟ اگر نشستن درمقابلِ آن نباشد معنایی دارد؟ می­گویند یکی زیباست و آن دیگری زشت است! یکی قد‌ی بلند دارد و آن دیگری کوتاه قد است! لباسِ فکر یکی زیباست و لباسِ فکرِ دیگری زشت است! یکی از لحاظ دانش متموّل است و آن دیگری فقیر‌ ؟ به راستی چه کسی خوب و بد این واژگان را تعیین می­کند؟ اصلاً چه کسی خوبی و بدی اشیاء و اشخاص را تعیین می­کند؟ آیا جز سلایق فکری و علایقِ روحی و روانی آدمی کسی دیگر هست که این مفاهیم را مفاهمه گون تصویر می­کند؟ بی‌شک خیر. چرا که قانونِ بلند‌ی و کوتاهی و یا زشتی و زیبایی و ثروتمند و فقیر را خودِ انسان‌ها درست کرده­اند تا که بتوانند با این شکافِ طبقاتی به خواسته‌های شومِ خود دست یابند‌. یک سیاه پوست در دنیای دیروز بَرده بود و با آن سنگ‌ها را حمل می­کردند و در دنیای امروز رئیس جمهور و یا هنرمند می­شود و میلیاردها پول با هنرِ آن درمی­آورند و مطیعِ قدرتِ سیاسی آنند! آیا همین سیاه پوست همان انسانِ دیروز نیست؟ آیا آن همانی این همانی نیست؟ که می­توانست رشد و به بالندگی برسد اما قرن‌ها رنج و مشقت نژاد‌پرستی را بردوش می­کشید و درآرزوی آن بود که او را انسان صدا بزنند؟ من فکر می­کنم رسیدن به همین سهولت نیست چرا که هرگز کال‌هایی که از نگاهِ قدرت کال‌اند به مقصد نخواهند رسید. کسی که با اندیشه قدرت، ثروت و لذت سرسازگاری نداشته باشد هرگز به مقصد انسانی نخواهد رسید. فکر می­کنم انسانیّتی در کار نیست بلکه انسانی در کار است که تمامِ جهان را درجهان‌بینی خود خلاصه می­کند و نیّت برآن دارد تا که جهان بر معیار جهان بینی آن به بینش برسد. نه دیکتاتور مهم است و نه دموکراسی و لیبرال و نه سوسیالیست و مارکسیست معنایی دارد و نه هیچ ایدئولوژی فلسفی و اجتماعی و تفکری تئو‌کراسی بلکه مهم منم با منیّتِ شخصی – فردی خویش که خویشتن خود و دیگران را به اسارت گرفته‌ام. دنیا مدینه‌ی فاضله نیست و شاید هیچ فاضلی نبوده و نیست تا که فضلِ شما را ببیند. نه جمع‌گرایی و دورهمی درجهانِ امروز جوابگوست و نه فردگرایی که هرکسی خودش را در آینه‌ی جهان برتر جلوه می­دهد و فکر می­کنم جهان دربی معنایی خودش معنا می­شود و روز به روز فکرِ آدمی به سمت دنیای مهجوری سوق می­یابد که :«شناخته‌ای ناشناخته» است و ادبیات نیز همیشه غمِ نان و نانِ غم را بردوش می­کشد و فارغ و خارج از این دنیای:«شناخته­ای ناشناخته» قابلِ تعریف و تفهیم نیست.

ادبیات تنها نوشتن نثر و سُرودنِ شعر نیست بلکه هرکسی که در میدان نظر حرفی برای گفتن دارد، ادبیاتی است‌. غمِ نان یعنی این که شما به دلیل ادبیاتی که دارید محکوم به عدمِ زندگی کردن می­شوید‌. یک فردِ مارکسیست یا سوسیالیست به دلیل ایدئولوژی، زبان و فرهنگی که دارد قادر نیست تن به هرکاری بدهد. زبان‌‌، اعتقادات و رویکردها خود از عواملی است که جلوی رشدِ شما را دریک جامعه‌ی ناهمگونِ با خطِ مشی شما را می­گیرد. شما زمانی می­توانید غمِ نان داشته باشید که عقیده و آراء و افکارِ شما با جامعه‌ی حاکم همخوانی نداشته باشد‌. همخوان بودن و همخون بودنِ با جامعه از مهم‌ترین ویژگی‌هایی محسوب می‌شود که شما را با سیستم آن جامعه و ساز و کارهای آن جامعه عجین می­کند و درغیر این صورت با سوخت و ساخت و بود و باخت. پایگاهِ طبقاتی یک شاعر و یا هنرمند با زبانِ آن همگام و همگِن است و هرشاعری تابعِ پایگاه طبقاتی خاص خودش است. اگر یک شاعر زاده‌ی جنوب شهر باشد و زندگی آن توأمِ با درد و رنج و مشقت باشد به همین سادگی غمِ نان را نمی­تواند از وجودش رها سازد و خودِ نانِ غم نیز به همین شیوه و روش در وجودِ همین شاعر رخنه می­کند چرا که وقتی متولدِ جنابِ فقر باشید به ناچار و ناگریز تن به نانِ غم می­دهید. انسان وقتی از غمِ نان بهره‌مند باشد به مرورِ زمان نانِ غم نیز دامنگیر آن می­شود. فرق است فی‌مابین غمِ نان با نانِ غم. غمِ نان یعنی این که شما مشکل امرار معاش دارید و قادرِ به سیر کردن شکم خود و خانواده نیستید و کاملاً تهی‌دست و فقیر مالی هستید اما نانِ غم بدین معناست که شما چند پله و یا همه‌ی پله‌های غمِ نان را طی کردید تا به نانِ غم رسیده­اید‌. نانِ غم یعنی غم به مانند آدمی است که دستمزدی به نامِ نان دارد اما این نان فرزند غم است که هیچ وقت به شما رشد و بالندگی فکر و پالندگی روح و روان نمی­دهد. ممکن است کسی غمِ نان داشته باشد و از بس تلاش و کوشش می­کند به جایگاهی برسد که من این جایگاه را غمِ نان می­نامم چرا که نتیجه‌ی تمام تلاش‌ها و رنج‌هایش تبدیل به یک نان شده که زیر ساخت آن فقر است و در ذهنِ آن همیشه حضور دارد. نانِ غم به معنی این که، ‌وقتی کاملاً غم بر قاموس و وجودِ درونی شما سایه افکند دیگر از این غم هیچ کاری برنمی آید و به زبانی ساده نانی از تنور غمِ آن پخته نمی­شود.

بنابرین نانِ غم در دو بُعدِ معنایی قابلِ تعریف است. نخست نانِ غمی که با غمِ نان به دست می­آید و زیر ساخت آن فقر مطلق است و دوم نانِ غمی که از خودِ جناب غم به دست می­آید و به کلی شادی و نشاط را از شما می­گیرد به طوری که اراده‌ی ثروتمند شدن را از شما می­گیرد حتا اگر یک روزی ثروتمند شوید چرا که زیر ساخت آن فقر است. ادبیات بیانگر شخصیّت همه‌ی ماست و هر فردی بر اساسِ پایگاهِ طبقاتی خودش از ادبیاتی بهره‌مند شده و برپایه‌ی همان ادبیات گفت و گو و تعاملِ اجتماعی خود را انجام می­دهد. برای امرارِ معاش و زیستنی آبرومندانه شما باید از ادبیاتی سالم و کارآمد و انسانی استفاده نمائید اما وقتی امرار معاش شما رنگ ولعابی تقلبی و آلوده و غیر انسانی به خود بگیرد بی­گمان ادبیات شما نیز به مرورِ زمان لباسِ ناسالمی برتن خواهد کرد و دیگر آن فردِ قبلی نیستید که دم از انسانیّت می­زدید. انسان‌ها می­توانند با طبیعت خودشان کناربیایند و کم‌تر غذا بخورند اما این مهم هرگز عملی نخواهد شد چرا که خودِ غذا خوردن بالاترین لذت را برای بشر به همراه دارد و انسان خوردن را دراولویت نخست زندگی قرار داده ‌و برای این لذت دست به هرکاری می‌زند. انسان‌ها تابعِ آداب و عادات زندگی هم هستند و از نسخه‌ی زندگی برای امرارِ معاش خود استفاده می­کنند. طبیعتِ انسان که شاملِ طبیعت جسم و طبیعت روح می­شود می­تواند با هرچیزی کنار بیاید و خودش را وفق بدهد به طوری که اگر اراده و ایمان و باورِ قلبی خود‌ش را به‌دست آورد و به خودِ واقعی خودش برسد به سهولت می­تواند جلوی خیلی از لذایذ زندگی را بگیرد زیرا که اکثرِ آرزوهای ما عملی نمی­شوند و تخیلی بیش نیستند و این یعنی زندگی درعالمِ توهم که انسان باید زندگی درعالم ِواقعی را تجربه نماید. نکته‌ی دیگر زندگی در لباسِ دیگران است و این نوع زندگی چون مالِ شما نیست بنابراین به مرورِ زمان دربطنِ آن ‌بیماری‌های روحی و روانی نُضج و بارور می­شوند. انسان هر کاری را نمی­تواند انجام دهد و این که گفته‌اند هرکسی را بهرِ کاری ساخته‌اند دقیقاً درست گفته­اند. اگر انسان بتواند به خودساختگی خویش دست یابد درواقع خودش را پیدا کرده و این خود‌پیدایی می­تواند به خودباوری تبدیل شود. خود را باور کردن خیلی سخت و دشوار است اما شدنی است‌.

از صبح تا شب جان کندن برای لقمه­ای نان ریشه در ناآگاهی ما دارد وگرنه انسان اگر به آگاهی و خودآگاهی کامل برسد دیگر چیزی به نامِ غمِ نان و نانِ غم وجود ندارد‌. انسان به هر قیمتی نمی­تواند تن به هرکاری دهد چرا که شخصیّت و فهم و شعور آن درخطر است. او برای ادبیات و هنر و شخصیّت جامعه کار ‌می­کند نه برای گرفتنِ حقِ خودش درجامعه و این کار مالِ یک انسانی مفکر  (اندیشنده) است وگرنه آدم‌های معمولی برای غمِ نان تن به هرکاری می­دهند چرا که مرید و برده‌ی کار و زندگی­اند. ادبیات یک پزشک با ادبیات یک کارگر بسیار متفاوت است و بی­گمان کاری که یک کارگر انجام می­دهد از عهده‌ی یک پزشک برنمی­آید چرا که نه فرهنگ‌اش را دارد و نه سخن و زبانش را‌. ضمن این که چشمه‌ی سرچشمه‌ی ‌ریشه‌ی ادبیات آدم‌ها از خانواده و جامعه نشأت می­گیرد و به همین سهولت قابلِ تغییر و تعبیر نیست. قرار نیست غمِ نان داشته باشیم به شرطی که نانِ غمی برای خودمان درست نکنیم. قانع شدن و عبورِ از شخصیّتی متوقع دو عامل مهم‌اند که جایگاهِ واقعی ما را تعیین می­کنند. اگر توقع بالایی داشته باشیم بی‌شک رنج و مشقتِ ما بیشتر خواهد شد. از قدیم گفته‌اند:«هرکس بام‌اش بیش برف‌اش بیشتر.» باریدن برف یک امر اجباری و آسمانی است اما کم کردنِ بامِ خود درجهتِ باریدن برفِ کم‌تر بربامِ خویش دستِ خودِ ماست. اگر کسی مدعی است که پایش از گلیم جامعه بیرون زده و مشکل از پای او نیست بلکه از گلیم جامعه است حرف معقول و منطقی و مقبولی نمی­تواند باشد چرا که همین فرد بی‌تردید عضوی از همین جامعه است و برگلیم همین جامعه نشسته است و ممکن است غمِ نان هم داشته باشد مضافِ براین که کدام جامعه گلیمی بیشتر از خودش برای شما پهن خواهد کرد جامعه­ای که ازجنسِ خود ِشماست و مثلِ شما بلند پرواز است و می­­خواهد که مثلِ عقاب آسمانِ خیالِ زندگی را تسخیر کند.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights