ادبیات به مثابهیغمِ نان و نانِ غم
بازیگر نقش پائیز آبان است
برگ های حروفِ دل چه ریزان است
گویند که نان صداقتی دارد چونکه
او را از هرجهت که بخوانی نان است!
«پاپی»
به راستی ادبیات چیست و ادیب کیست؟ ادبیات در هر فرهنگ ، جامعه و ملتی دارای تعاریف مختلف و متعددی است و احتمال میرود با گذشت زمان و سیرِتحولِ زبان و فرهنگِ بشر تعاریفِ پیشین آن دچارِ تغییر شوند. ادبیات از واژهی ادب گرفته شده و به کسی که در مکالمه و سخن گفتن ادب و فرهنگِ انسانی را رعایت میکند و به اصطلاح گفتاری مؤدبانه درکلامِ آن جاری است، ادیب میگویند. ادب را در زبانِ فارسی به معنی فرهنگ ترجمه کردهاند و اعتقادِ برآن است که ادب یا فرهنگ همان دانش است. بنابراین به کسی که از دانشِ قابلِ ملاحظهای برخوردارباشد و این دانش را درراه صحیح و کارآمدی به کارگیرد، فردی ادیب است. ادب نامِ دانشی است که قُدما آن را شامل این علوم دانستهاند: واژه، صرف، نحو، معانی، بیان، بدیع، عروض، قافیه، قوانین خط، قوانین قرائت که بعضی اشتقاق و انشاء را هم بدان افزودهاند و البته دربارهی مفهومِ ادب تعارفِ دیگری هم به مانندِ فضیلتِ اخلاقی، پرهیز از انواع خطاها و اجتناب از ناشایستگیها نیز مدنظر است. ضمنِ این که، به هر اثر مکتوب ادب یا ادبیات میگویند. ادبیات سخنی است که ازحدِ سخنانِ عادی و معمولی برتر و ولاتر و دارای کلمات زیباتر است. ادبیات در ازمنهی تاریخ دردو گونهی اصلی خودش را نشان داده است.
نخست نثر است. نثر به نوشتنی گفته میشود که فارغ از صناعاتِ ادبی است اما تخیّل و عاطفه و حتا اندیشه و زبانِ زیبا دراین نثر وجود دارد و دقیقاً کلامی منثور است که رؤیا پردازی هم به مانند شعر دارد اما از جنسِ شعر نیست و
دوم: شعر است . شعر به معنی نظمی منظوم است که دارای قافیه و ردیف است و از وزن برخوردارشده و یا دارای آهنگ و ریتم است ضمن این که درشعر صناعاتِ ادبی حاکم هستند.
بنابراین یکی از مهمترین ویژگیهای بشر ادب است و از زمانی که چشم به روی دنیا بازمیگشاید به دنبالِ همین ادب در کندوکاو است به طوری که از کانونِ خانواده شروع به یادگیری میکند تا که به مرور زمان با محیطِ پیرامونِ خود نیز ارتباط برقرار مینماید و بعد از آن به مدرسه میرود تا که آدابِ سخن گفتن را یاد بگیرد. بشر تشنهی دانش و سخنوری است و همیشه دوست دارد به این ویژگی مهم انسانی دست یابد. گاهی دانش و سخنوری از ثروت مهمترند چرا که بشر با این ویژگی و مؤلفهها میتواند به قدرت اجتماعی و سیاسی برسد. هنر هرانسانی در سخنوری و سخنرانی است و سخنور کسی است که میتواند سخنوری کند. گفت و گو و مکالمهی با مردم کارِ بسیار مهم و سازنده و البته سختی است و برای نیل به این مهم ابتدا باید سخندان بود و دو دیگر، ممارست، آگاهی و از همه مهمتر اعتمادِ بهنفس سه عنصر مهم و سازنده به شمار میروند که فردِ سخنور را درجایگاه واقعی خود قرار میدهند. با این تعابیر، دغدغهی همهی انسانها مکالمه و تعامل و به بیانی سادهتر زیبا صحبت کردن است و هرکسی دوست دارد بیانی مُبیّن داشته باشد و با این بیان بتواند ساختمانِ زندگی و امرارِ معاش زندگی را به خوبی تأمین کند. بین حرف و عمل واژهای به نام شهامت است که این دو را به هم وصل میکند. چه بسا خیلی از افراد هم خوب حرف میزنند و هم مرد ِعملاند اما شهامتِ این دو را ندارند. شهامت یعنی این که شما بتوانید جرأتِ حرف زدن درجمع را عملی نمائید. سخنوری به تنهایی نمیتواند در جامعه کارآمد و کارکردی داشته باشد بلکه دانش بعلاوهی تجربه است که شما را در جایگاه اجتماعی خاص خود قرار میدهد. اگر کسی دانش و دانشِ عملی داشته باشد اما تجربه نداشته باشد به هیچ وجه قادرِ به ابراز هنر خود نیست بنابراین برای این که درجامعه به رشد و بالندگی قابلِ ملاحظهای دست یابیم بایستی از دو هنر دانش و تجربه برخوردار باشیم .
بنابراین وقتی صحبت از ادبیات میشود آنچه به ذهن خطور میکند واژهای به نامِ :«نویسنده» است. نویسنده میتواند یک شاعر باشد یعنی کسی که شعر مینویسد یا کسی که نثرنویس یا رماننویس و یا طنزنویس یا فیلمنامه نویس است. نویسنده یعنی کسی که کتاب مینویسد حالا فرقی نمیکند این کتاب چه نوع کتابی میباشد. درجهانِ امروز به هر کسی که میتواند کتابی درزمینهای خاص به مانند اقتصاد، فرهنگ، معماری، شهرسازی، تاریخ، سیاست، کامپیوتر، علم ژنتیک، و پزشکی و غیره بنویسد نویسنده میگویند. لذا ادبیات به عنوان یک ویژگی مشترک درهمهی این نوشتارها نقشِ به سزایی دارد. ادبیات به معنی دانش، فرهنگ و سخن و ازهمه مهمتر زبان است. به زبانی که ادیبانه ابراز میشود، نوعی ادبیات میگویند. ادبیات از ادب میآید و میتواند از لحنی آرام و ملایم و یا متوسط و تند و رادیکال برخوردار باشد. میتواند زبانی عاطفی و احساساتی داشته باشد یا زبانی رکیک و یا میتواند زبانی طنز و یا همراهِ با لودگی داشته باشد. پایگاهِ طبقاتی افراد و نوعِ طیف و صنفی که درآن زندگی میکنند ادبیات این طیفها را شکل میدهد.
هرگروهی از نوعی کلمات و اصطلاحاتی درگفت و گوی خود استفاده میکنند و اصولاً از قدیمالایام گفتهاند: «کند همجنس با همجنس پرواز/ کبوتر با کبوتر باز با باز. بنابراین هرموجودی با همزبانِ خود واردِ گُفتوگو میشود. باز با باز پرواز میکند و کبوتر هم با کبوتر درآسمانِ خیال و یا واقعیّت به پرواز درمیآید. یک بازاری با بازاری دیگر همجنس و همزبان است و به سهولت با هم گفت و گو میکنند و چه بسا بدون گفتوگو هم نوعی همذاتپنداری با هم دارند و یک نویسنده به راحتی نویسندهی دیگر را میفهمد و در واقع درد مشترک و درک مشترک باهم دارند. یک فوتبالیست به خوبی فوتبالیست دیگر را درک میکند و زبان این دو به هم نزدیک است و درمجموع طیف ورزشکار همدیگر را خوب میفهمند همچنان که طیفِ هنرمند به خوبی یکدیگر را درک میکنند و یا طیفِ فرهنگی که ویژگیهای مشترکی از حیثِ زبان و سلایق فکری و علایقِ روحی و روانی با هم دارند. حالا پرسش این جاست که چرا ادبیات و چرا غمِ نان و نانِ غم؟ و چه ارتباطی فیمابین ادبیات و نان و جنابِ غم وجود دارد؟
وقتی صحبت از ادبیات میشود اصولاً ذهنِ آدمی به سمتِ نوشتن و کتاب و مواردی از قبیلِ شعر و نثر سوق مییابد و بیشتر ادبیات را با نویسنده و شاعر میشناسند و اگر چه هرکسی که میتواند سخنی مفید و کارآمد را برای جامعه بیان کند به نوعی ادیب است اما ادبیات یک درخت تنومند است که دانش، فرهنگ و سخن از شاخههای تناور آن به شمار میروند . حالاچه ارتباطی فیمابین ادبیات و غمِ نان و نانِ غم هست یا نیست این مهم برمیگردد به خودِ ادبیات و شعر که فینفسه از لحاظِ مالی یتیم است و چیزی نمانده تا که یسیر شود. ادبیات رابطهی دیرینهای با فقر و فلاکت دارد و تاریخِ ادبیات با فقر رقم خورده است. کسی که بیشتر از جامعه میداند فقیر میشود و از همهی داشتههای مالی و رفاهی محروم میگردد. بالاترین ثروت دنیا آگاهی است و آگاهی دشمنِ دیرینهی هر ثروتی است که از جنسِ خودش نیست. آگاهی چون از جنسِ انسانیّت است بنابراین هرانسانی با آن دشمن است البته انسانهایی که ویژگی آدمی دارند نه انسانهایی که انسانیّت در وجودِ آنها نهفته است. حالا سخن این جاست که آیا کسی که سخنور و ادیب باشد و یا شاعر و نویسندهای قهار باشد سهمی از زندگی و نانِ زندگی دارد؟ آیا بدونغمِ نان و نانِ غم میتوان نویسنده یا شاعر و ادیب شد؟ بیگمان جواب خیر است چرا که اغلبِ نویسندگان واقعی غمِ نان دارند و در زندگی هیچگونه سهمی ندارند و دلیلِ عمده نیز برمیگردد به این نکته که اصولاً به دنبالِ نگاشتنِ واقعیّات زندگی و آگاه کردنِ مردم از مؤلفههای زندگی و محیطِ پیرامون خویش هستند و طبعاً چنین رویکردی با بافتارِ اجتماعِ موجود بر اریکه ی قدرت سرِ سازگاری ندارد ضمن این که، بدونِ غمِ نان و نانِ غم نمیتوان نویسنده و یا شاعر شد از این رو که این فرآیند معنایی دربین آحادِ و عمومِ جامعه متداول شده و درکشورهای جهان سوم از آن به عنوانِ یک گفتمان یاد میشود.
نکتهی سوم عدم ناسازگاری انسانها با یکدیگر است از این جهت که، طبیعت با انسان اگر چه کنار میآید و هرانسانی به مرورِ زمان قادر است گرما و سرما را تحمل کند اما تحمل همنوعِ خود بسیار سخت است! سخت بدین لحاظ که آدمها به عنوانِ موجودی دوپا با هم ویژگیها و هدف و جامعهی هدف مشترکی دارند و برای همین نقطهی مشترک با هم درجنگ و جدالاند! فرق بین آدمها با حیوانات در این است که توقع و تغییر رویکردِ آنها سریع و بالاست اما درحیوانات چنین ویژگیهایی اگر چه هست اما به این شدّت و حدّت مشدّد نیست. اگر تمام دنیا را به چشم آدمی ببخشی باز طمعِ آسمان را میکند. شاید تنها چیزی که چشم آدمها را قانع میکند خاک است. آدمی از بس حُبّ و آز و دغدغهی داشتن دارد حتا یک لحظه هم قادر نیست فرهنگِ نداشتن را تحمل کند. هیچ گونه عدالتی را برای ذهنِ آدمی نمیتوان تعریف نمود. آدمها تا وقتی که در یک جایگاهی نیستند به شدت منتقد آن جایگاه و دم از عدالت اجتماعی میزنند به گونهای که آن جایگاه را به کلی به بوتهی نقد میکشانند اما به محضِ این که خودشان به آن جایگاه رسیدند تمامِ حرفهایی که قبلاً زدهاند را فراموش یا کتمان میکنند و چون سخنور و زبان بلد هستند بنابراین تلاش میکنند تا که ذهنِ دیگران را به مسیرِ دیگری هدایت کنند و همیشه بهدنبالِ تغییر ذهنِ دیگراناند.
قدرت، ثروت و لذت سه عنصرِ مهماند که با خون، گوشت و پوست و شریان های بشر عجین شدهاند و هر انسانی با هر رویکرد و ایدئولوژی و افکاری به دنبالِ شکار این سه عنصر فرآرونده است. انسان تا زمانی که فقیر است و غمِ نان دارد معترضِ طبقهی ثروتمند است اما به محضِ این که ثروتمند شد تمامِ داشتههای قبلی را کتمان میکند. بشر آنقدر بیناست که میتواند هر دیدهای را نادیده فرض کند. آنقدر میبیند که به سهولت هرچشمی را کور تلقی میکند. غمِ نان یک قانونِ نانوشته است که خودِ آدمها برای خودشان درست کردهاند. نان به تنهایی نان است و از هرجهت که آن را بخوانی باز نان است. باور کنید شکمِ خالی انسان با یک نانِ خالی پُر میشود و به سهولت میتواند خودش را قانع نماید اما این روحِ و روانِ ناشایست و آشفتهی آدمهاست که قادر نیست نان را نان بخواند و به دنبالِ این است تا که واژهی غم را برای آن بسازد. بهراستی غمِ نان بیمعنا نیست. نان چه غمی دارد حتا اگر درتنور باشد بازخیلی عاشقانه میسوزد و میسازد و از این رفتار با صداقتتر نمیتوان برای آن درنظرگرفت.
من فکر میکنم بشر برای نیل به مثلث متساویالاضلاع قدرت، ثروت و لذت این مسائل را آفریده تا که عدالتی درمیان نباشد و یکی غمِ نان داشته باشد و آن دیگر نان را به حیوانِ خانگی خودش هم که میدهد آن را تناول نمیکند! یکی غمِ فکر و ادب دارد و آن دیگر غم ِپول و ثروت. ای کاش میشد برای نوشتنغمِ نان نبود. ای کاش میشد برای سُرودن نانِ غم نبود. غمِ نان همیشه نویسنده را عذاب میدهد و ایکاش میشد با شکم خالی آدم مینوشت و میخواند و هرگز نیازِ به امرارِ معاش خود نداشت.
آدمی شوربختانه برای قدرت، ثروت و لذت خلق شده و باید به این سه ویژگی و خصیصه تحتِ هر شرایطی دست یابد. فرهنگِ خوردن و پوشیدن و خوابیدن سه عامل مهم اند که ذهنِ بشر را به سمت هرکاری میکشانند. به قولِ فردوسی: جهان یادگار است و ما رفتنی/ به گیتی نماند بجز مردمی/ به نام نکو گر بمیرم رواست / مرا نام باید که تن مرگ راست. اگر تمامِ شهر مالِ شما باشد یک روز با آن خداحافظی میکنید و مرگ همیشه درکمین شماست و اگرچه زندگی همراهِ شماست ولی مرگ هرگز شما را در زندگی همراه نمیکند! نان ِغم یعنی این که این قدر انسان درزندگی اندوه و افسرده و تهی دست و غمناک میشود که از غمِ خودش هیچ برداشتی نمیتواند بکند به مانند نانِ ثروت نیست. ثروت بهترین نانها را با انواع طعم و مزه برای شما درست میکند اما غم آنقدر عذاب و رنج کشیده که نانی در بساط ندارد. وقتی انسان مینویسد مجبور است که خودش را بیشتر از درونِ خودش و یا برونِ خودش بنویسد. قلم دغدغهی جامعه را دارد. او طرفدار مهربانی و انسانیّت است. برای انسانیّت زندگی میکند و غمِ هر چیزی را با جان و دل میپذیرد اما آیا همین قلم بدونِ دفتر میتواند چیزی را بنویسد؟ آیا نیاز به پولی نیست تا نویسنده همین قلم را فراهم نماید.
به راستی چرا هرکسی که بیشتر مینویسد نادان است . به راستی چرا نادان را از هرطرف که میخوانی نادان است اما دانا درجای خود محکم ایستاده و نیازی به واژگونی حروف ندارد؟ چرا نویسنده تا مینویسد زنده است و بعد از مرگِ آن از یادها میرود و تنها دیگران به خاطرِ منافع خودشان به سر و سینه میزنند! و میلیاردها پول با فکر آن درمیآورند. چرا سعدی و حافظ چیزی به نامِ قدرت، ثروت و لذت را با خود به قبرستان نبردهاند اما فکر و اندیشهی آنها تبدیل به قدرت، ثروت و لذت شده است؟ چرا نیما و شاملو چیزی از خود ندارند اما با کتابهایشان میلیاردها پول درمیآورند! چرا منزوی تا زمانی که بود جناب منزوی تشریف داشتند اما با مرگ آن غزلهایش در دنیای خیال تاخت و تاز میکنند! چرا یک پولدارِ بیسواد بزرگترین نویسنده میشود و جوایز مهم جهان را میگیرد اما یک نویسندهی واقعی کارگر آن میشود و باید هرروزحمالِ فکر و زندگی آن باشد! چرا در اینستاگرام و یا سایر شبکههای مجازی یک آدمِ بیخود و اوباش میلیونها لایک میخورد اما یک نویسنده که حقایقِ زندگیها را مینویسد، عاطفه و انسانیّت را مینگارد صد لایک نمیخورد! به راستی اگر ادبیاتی هست پس چرا غمِ نان و نانِ غم فقط برای ادبیات پُر معناست؟ چرا هرکسی که میخواهد آگاه و آدمیّت خود را بهدست آورد باید غمِ نان داشته باشد. مگر غم ِنان چیست که به یک تراژدی غمناک تبدیل شده است. نان همان خمیری است که با چرکِ دستِ نانوا درست میشود. همان خمیری است که درآتشِ تنور میسوزد و میسازد! همان گندم و آردی است که کشاورز زحمتکش با عرق و رنج بسیار آن را تهیه مینماید! چه کسی گفته است نویسنده یا ادیب و شاعر نباید نان بخورد!؟ چه کسی گفته است او باید غمِ نان و نانِ غم را تجربه کند؟ چه کسی گفته است نباید مسکن و آزادی داشته باشد؟ چرا باید یک نویسنده گرسنه باشد و درکنارِ خیابان که رد میشود و بوی کباب را بر مشاماش حس میکند به ناچار باید پولِ بوی کباب را به کبابی پرداخت کند! دائم به جای فقر نان را صدا زدیم/ حکمی که درالست بردوش گندم است! به راستی مقصر واقعی آقای گندم نیست؟ مقصر جنابِ فقر نیست که درکُشتی با ثروت خاک شد؟ فقیر چه کسی است و چه کسی این واژه را برای آدمها آفریده است؟ ثروتمند کیست و به راستی چه کسی او را ثروتمند کرده است؟ مگر فقیر و ثروتمند هر دو انسان نیستند . هردو خونِ شان قرمز نیست؟ هر دو دو چشم و دو گوش و یک زبان ندارند؟ هر دو مگر فکر و اندیشه ندارند! آیا جامعه بدون پول اداره نمیشود؟ بدونِ حیله و نیرنگ اداره نمیشود؟ آیا انسانها نمیتوانند حقِ یکدیگر را رعایت کنند؟ و حقِ یک نویسنده را چه کسی باید پرداخت نماید؟
بدون شک انسانها از یک جنس و نوع نیستند و دنیا بدونِ پول بیارزش است و ارزشها بیارزش شدهاند و بیارزشها با ارزشاند! بدون حیله و نیرنگ و روباه صفت بودن هم جامعه اداره نمیشود. باید گرگ بود نه برای همیشه که گاهی روباه و پلنگ و شیر شدن هم لازم است!؟ و هیچ انسانی لیاقت آن را ندارد که حقِ دیگری را رعایت نماید. اگر حق را به یک نفر بدهند به اندازهی سرِ سوزنی از آن را به دیگری نمیدهد و چون مُحّق نیست ادعای حق و حقیقت میکند. شما وقتی حقی ندارید ادعای حق و حقوق میکنید و وقتی به شما حقوقی دادند به دنبالِ حقِ بیشتری هستید. حق را هیچ کسی تعریف نکرده و تعریفی بیتعریف دارد و واقعیّت همان چیزی است که اتفاق میافتد و به عینه ما این اتفاق را درک و لمس میکنیم. هرچیزی که واقعی است حقیقی است و هرچیزی که حقیقی است واقعی است! این یک قاعدهی کلی است که آدمها را با خود به هر سمتی میکشاند و همیشه آدمها درگرداب مخوفِ آن گرفتار آمدهاند. غمِ نان باید باشد چون اگر نباشد قدرتی نیست و قدرت بدون ثروت بیمعناست چون لذتِ قدرت در ثروت است و لذتِ نیز درذاتِ آدمی بوده و هست چرا که تمامِ انسانها برای لذت زندگی میکنند و هرکسی دردنیا لذتی را دوست دارد اما مشکل اینجاست که انسانها همهچیز را برای خودشان میخواهند. درمقابلِ هر چرایی قدرت، ثروت و لذت گوشهایی کر و زبانی لال دارند و فینفسه کلمهی آزادی حروفی آزاد دارد اما درجامعه هیچ کاری آزاد نیست بلکه درچارچوب قانونی حاکم قرار میگیرد که باید به فراخور روحیات همان قانون باشد، مگر این چرا به نفع خودشان تمام شود. یکتایی فکر بدجوری دامان آدمها را گرفته است و هرکسی فکر میکند بالاترین قلهی فکر است.
پس برخاستن درجنگل بیمعناست/ درختان هرروز ایستادن را تجربه میکنند! آیا برخاستن جز این نیست که نیازِ به برخاستن است؟ اگر نشستن درمقابلِ آن نباشد معنایی دارد؟ میگویند یکی زیباست و آن دیگری زشت است! یکی قدی بلند دارد و آن دیگری کوتاه قد است! لباسِ فکر یکی زیباست و لباسِ فکرِ دیگری زشت است! یکی از لحاظ دانش متموّل است و آن دیگری فقیر ؟ به راستی چه کسی خوب و بد این واژگان را تعیین میکند؟ اصلاً چه کسی خوبی و بدی اشیاء و اشخاص را تعیین میکند؟ آیا جز سلایق فکری و علایقِ روحی و روانی آدمی کسی دیگر هست که این مفاهیم را مفاهمه گون تصویر میکند؟ بیشک خیر. چرا که قانونِ بلندی و کوتاهی و یا زشتی و زیبایی و ثروتمند و فقیر را خودِ انسانها درست کردهاند تا که بتوانند با این شکافِ طبقاتی به خواستههای شومِ خود دست یابند. یک سیاه پوست در دنیای دیروز بَرده بود و با آن سنگها را حمل میکردند و در دنیای امروز رئیس جمهور و یا هنرمند میشود و میلیاردها پول با هنرِ آن درمیآورند و مطیعِ قدرتِ سیاسی آنند! آیا همین سیاه پوست همان انسانِ دیروز نیست؟ آیا آن همانی این همانی نیست؟ که میتوانست رشد و به بالندگی برسد اما قرنها رنج و مشقت نژادپرستی را بردوش میکشید و درآرزوی آن بود که او را انسان صدا بزنند؟ من فکر میکنم رسیدن به همین سهولت نیست چرا که هرگز کالهایی که از نگاهِ قدرت کالاند به مقصد نخواهند رسید. کسی که با اندیشه قدرت، ثروت و لذت سرسازگاری نداشته باشد هرگز به مقصد انسانی نخواهد رسید. فکر میکنم انسانیّتی در کار نیست بلکه انسانی در کار است که تمامِ جهان را درجهانبینی خود خلاصه میکند و نیّت برآن دارد تا که جهان بر معیار جهان بینی آن به بینش برسد. نه دیکتاتور مهم است و نه دموکراسی و لیبرال و نه سوسیالیست و مارکسیست معنایی دارد و نه هیچ ایدئولوژی فلسفی و اجتماعی و تفکری تئوکراسی بلکه مهم منم با منیّتِ شخصی – فردی خویش که خویشتن خود و دیگران را به اسارت گرفتهام. دنیا مدینهی فاضله نیست و شاید هیچ فاضلی نبوده و نیست تا که فضلِ شما را ببیند. نه جمعگرایی و دورهمی درجهانِ امروز جوابگوست و نه فردگرایی که هرکسی خودش را در آینهی جهان برتر جلوه میدهد و فکر میکنم جهان دربی معنایی خودش معنا میشود و روز به روز فکرِ آدمی به سمت دنیای مهجوری سوق مییابد که :«شناختهای ناشناخته» است و ادبیات نیز همیشه غمِ نان و نانِ غم را بردوش میکشد و فارغ و خارج از این دنیای:«شناختهای ناشناخته» قابلِ تعریف و تفهیم نیست.
ادبیات تنها نوشتن نثر و سُرودنِ شعر نیست بلکه هرکسی که در میدان نظر حرفی برای گفتن دارد، ادبیاتی است. غمِ نان یعنی این که شما به دلیل ادبیاتی که دارید محکوم به عدمِ زندگی کردن میشوید. یک فردِ مارکسیست یا سوسیالیست به دلیل ایدئولوژی، زبان و فرهنگی که دارد قادر نیست تن به هرکاری بدهد. زبان، اعتقادات و رویکردها خود از عواملی است که جلوی رشدِ شما را دریک جامعهی ناهمگونِ با خطِ مشی شما را میگیرد. شما زمانی میتوانید غمِ نان داشته باشید که عقیده و آراء و افکارِ شما با جامعهی حاکم همخوانی نداشته باشد. همخوان بودن و همخون بودنِ با جامعه از مهمترین ویژگیهایی محسوب میشود که شما را با سیستم آن جامعه و ساز و کارهای آن جامعه عجین میکند و درغیر این صورت با سوخت و ساخت و بود و باخت. پایگاهِ طبقاتی یک شاعر و یا هنرمند با زبانِ آن همگام و همگِن است و هرشاعری تابعِ پایگاه طبقاتی خاص خودش است. اگر یک شاعر زادهی جنوب شهر باشد و زندگی آن توأمِ با درد و رنج و مشقت باشد به همین سادگی غمِ نان را نمیتواند از وجودش رها سازد و خودِ نانِ غم نیز به همین شیوه و روش در وجودِ همین شاعر رخنه میکند چرا که وقتی متولدِ جنابِ فقر باشید به ناچار و ناگریز تن به نانِ غم میدهید. انسان وقتی از غمِ نان بهرهمند باشد به مرورِ زمان نانِ غم نیز دامنگیر آن میشود. فرق است فیمابین غمِ نان با نانِ غم. غمِ نان یعنی این که شما مشکل امرار معاش دارید و قادرِ به سیر کردن شکم خود و خانواده نیستید و کاملاً تهیدست و فقیر مالی هستید اما نانِ غم بدین معناست که شما چند پله و یا همهی پلههای غمِ نان را طی کردید تا به نانِ غم رسیدهاید. نانِ غم یعنی غم به مانند آدمی است که دستمزدی به نامِ نان دارد اما این نان فرزند غم است که هیچ وقت به شما رشد و بالندگی فکر و پالندگی روح و روان نمیدهد. ممکن است کسی غمِ نان داشته باشد و از بس تلاش و کوشش میکند به جایگاهی برسد که من این جایگاه را غمِ نان مینامم چرا که نتیجهی تمام تلاشها و رنجهایش تبدیل به یک نان شده که زیر ساخت آن فقر است و در ذهنِ آن همیشه حضور دارد. نانِ غم به معنی این که، وقتی کاملاً غم بر قاموس و وجودِ درونی شما سایه افکند دیگر از این غم هیچ کاری برنمی آید و به زبانی ساده نانی از تنور غمِ آن پخته نمیشود.
بنابرین نانِ غم در دو بُعدِ معنایی قابلِ تعریف است. نخست نانِ غمی که با غمِ نان به دست میآید و زیر ساخت آن فقر مطلق است و دوم نانِ غمی که از خودِ جناب غم به دست میآید و به کلی شادی و نشاط را از شما میگیرد به طوری که ارادهی ثروتمند شدن را از شما میگیرد حتا اگر یک روزی ثروتمند شوید چرا که زیر ساخت آن فقر است. ادبیات بیانگر شخصیّت همهی ماست و هر فردی بر اساسِ پایگاهِ طبقاتی خودش از ادبیاتی بهرهمند شده و برپایهی همان ادبیات گفت و گو و تعاملِ اجتماعی خود را انجام میدهد. برای امرارِ معاش و زیستنی آبرومندانه شما باید از ادبیاتی سالم و کارآمد و انسانی استفاده نمائید اما وقتی امرار معاش شما رنگ ولعابی تقلبی و آلوده و غیر انسانی به خود بگیرد بیگمان ادبیات شما نیز به مرورِ زمان لباسِ ناسالمی برتن خواهد کرد و دیگر آن فردِ قبلی نیستید که دم از انسانیّت میزدید. انسانها میتوانند با طبیعت خودشان کناربیایند و کمتر غذا بخورند اما این مهم هرگز عملی نخواهد شد چرا که خودِ غذا خوردن بالاترین لذت را برای بشر به همراه دارد و انسان خوردن را دراولویت نخست زندگی قرار داده و برای این لذت دست به هرکاری میزند. انسانها تابعِ آداب و عادات زندگی هم هستند و از نسخهی زندگی برای امرارِ معاش خود استفاده میکنند. طبیعتِ انسان که شاملِ طبیعت جسم و طبیعت روح میشود میتواند با هرچیزی کنار بیاید و خودش را وفق بدهد به طوری که اگر اراده و ایمان و باورِ قلبی خودش را بهدست آورد و به خودِ واقعی خودش برسد به سهولت میتواند جلوی خیلی از لذایذ زندگی را بگیرد زیرا که اکثرِ آرزوهای ما عملی نمیشوند و تخیلی بیش نیستند و این یعنی زندگی درعالمِ توهم که انسان باید زندگی درعالم ِواقعی را تجربه نماید. نکتهی دیگر زندگی در لباسِ دیگران است و این نوع زندگی چون مالِ شما نیست بنابراین به مرورِ زمان دربطنِ آن بیماریهای روحی و روانی نُضج و بارور میشوند. انسان هر کاری را نمیتواند انجام دهد و این که گفتهاند هرکسی را بهرِ کاری ساختهاند دقیقاً درست گفتهاند. اگر انسان بتواند به خودساختگی خویش دست یابد درواقع خودش را پیدا کرده و این خودپیدایی میتواند به خودباوری تبدیل شود. خود را باور کردن خیلی سخت و دشوار است اما شدنی است.
از صبح تا شب جان کندن برای لقمهای نان ریشه در ناآگاهی ما دارد وگرنه انسان اگر به آگاهی و خودآگاهی کامل برسد دیگر چیزی به نامِ غمِ نان و نانِ غم وجود ندارد. انسان به هر قیمتی نمیتواند تن به هرکاری دهد چرا که شخصیّت و فهم و شعور آن درخطر است. او برای ادبیات و هنر و شخصیّت جامعه کار میکند نه برای گرفتنِ حقِ خودش درجامعه و این کار مالِ یک انسانی مفکر (اندیشنده) است وگرنه آدمهای معمولی برای غمِ نان تن به هرکاری میدهند چرا که مرید و بردهی کار و زندگیاند. ادبیات یک پزشک با ادبیات یک کارگر بسیار متفاوت است و بیگمان کاری که یک کارگر انجام میدهد از عهدهی یک پزشک برنمیآید چرا که نه فرهنگاش را دارد و نه سخن و زبانش را. ضمن این که چشمهی سرچشمهی ریشهی ادبیات آدمها از خانواده و جامعه نشأت میگیرد و به همین سهولت قابلِ تغییر و تعبیر نیست. قرار نیست غمِ نان داشته باشیم به شرطی که نانِ غمی برای خودمان درست نکنیم. قانع شدن و عبورِ از شخصیّتی متوقع دو عامل مهماند که جایگاهِ واقعی ما را تعیین میکنند. اگر توقع بالایی داشته باشیم بیشک رنج و مشقتِ ما بیشتر خواهد شد. از قدیم گفتهاند:«هرکس باماش بیش برفاش بیشتر.» باریدن برف یک امر اجباری و آسمانی است اما کم کردنِ بامِ خود درجهتِ باریدن برفِ کمتر بربامِ خویش دستِ خودِ ماست. اگر کسی مدعی است که پایش از گلیم جامعه بیرون زده و مشکل از پای او نیست بلکه از گلیم جامعه است حرف معقول و منطقی و مقبولی نمیتواند باشد چرا که همین فرد بیتردید عضوی از همین جامعه است و برگلیم همین جامعه نشسته است و ممکن است غمِ نان هم داشته باشد مضافِ براین که کدام جامعه گلیمی بیشتر از خودش برای شما پهن خواهد کرد جامعهای که ازجنسِ خود ِشماست و مثلِ شما بلند پرواز است و میخواهد که مثلِ عقاب آسمانِ خیالِ زندگی را تسخیر کند.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
عابدین پاپی متخلص به آرام (زادهی ۱ خرداد۱۳۵۰- خرم آباد)، شاعر، نویسنده، نظریهپرداز و منتقد ایرانی است. این نویسنده، فعالیت فرهنگی و ادبی و روزنامهنگاری خود را ابتدا در شهرستان کرج آغاز نمود و بعد از آن در دو حوزهی گفتوگو و مقالهنویسی فعالیت خود را با روزنامههای مردمسالاری، عزت، زمان، اطلاعات، آرمان، شهروند و… تا به امروز ادامه داده است.
او نوشتارهای زیادی را به رشتهی تحریر درآورده که میتوان در دایرهی نظر و اندیشهی ادبی و اجتماعی اشاره نمود. پاپی شاعری معناگرا با رویکردی اومانیسم است واعتقاد دارد که گفتمان شعر با تکرار معنا مواجه شده و نوشتارهای نثر آن بیشتر رئالیسم و ذهنیت گرایی است.
از عابدین پاپی تاکنون نوشتارهای زیادی در رسانههای خارجی و رسانههای مجازی ایران بهچاپ رسیده است. شمار نوشتارهای این نویسنده در حوزهی علوم انسانی به بیش از ۵۰۰ مقاله میرسد. فعالیتهای این منتقد ادبی و شاعر در ۶ حوزهی: گفتارنویسی- طنز- دیالوگ- ژورنالیستی- نثر و شعر و سخنرانی میباشد که تاکنون ۶۰ سخنرانی تصویری وصوتی ازاین نویسنده منتشرشده است.
عابدین پاپی نزدیک به ۳۰ عنوان کتاب شعر و شعر منتشرشده دارد. آثار نثر او نیز به ۲۵ عنوان کتاب و یادداشت میرسد.
آثاری از او مثل: «گفتاورد قلم »، «تا اندازهی واژهها مینویسم»، «نویسشهایی در لابه لای پیادهرو»، «گفتهها و گُفتوگوها»، «کلمات بدون نقطه حرف می زنند» و «فکرها» تجدید چاپ میشوند.