Advertisement

Select Page

سلول عشق

سلول عشق

در شکم یک هزارپا زندانی بودم. نه متأسفانه خواب نبود. من واقعن در زندانی که به آن هزارپا می گویند، زندانی بودم.
سیصد وهفتاد و پنج روز یا به عبارتی یک سال و ده روز مرا درانفرادی نگه داشتند. همان جا بود که طعم رویایی عشق را چشیدم. پیش ازآن مدتی از عمرم در جعبه گذشت که به آن، دستگاه، قبر یا گور هم می‌گفتند. نمی‌دانم چه مدت؟ شاید بیست روز یا بیست ماه که البته مثل بیست سال گذشت.
آدمی مدت زمان زیادی در گورها دوام نمی‌آورد، خودشان هم می‌دانند. آنان می‌خواهند مادامی که ما زنده هستیم و زندانی، رنج ببریم. ثانیه‌ای هم نباشد که بدون درد و عذاب سپری شود.
در جعبه با چادر سیاه و چشم بند، در حالتی خمیده ساعت‌ها نشسته‌ای مقابل دیوار چوبی. امکان قد راست کردن و قدم زدن وجود ندارد. درازکشیدن و خوابیدن زمانی میسر است که آنان بگویند. به مرور تو خشک و خم می‌شوی و دردی در اندام‌هایت فریاد می‌کشد. این تنبیه به این دلیل می‌تواند باشد که مثلن از دستوری ساده سرپیچی کرده‌ای یا به قول خودشان حاضرجواب بوده‌ای. پرسیده‌ای که چرا نباید با زندانیان جدید در بند حرف بزنم؟ و تمکین نکرده‌ای.
وقتی ساعت‌ها در مقابل دیواری نشسته‌ و یا در سلولی تنگ و کوچک باشی، قدرت تخیل تو بسیار قوی‌تر از مواقع عادی خواهد شد و خیال‌پردازی تنها کاری است که یک انسان دربند می‌تواند، انجام دهد. به کمک تخیل می‌توانی به دنیاهای دوردست و ناممکن بروی. فقط با قدرت خیال بود که می‌توانستم به جهانی زیبا راه پیدا کنم و لحظه‌های باشکوهی برای خودم بسازم.
تفاوت انفرادی با جعبه ‌در این است که در سلول می‌توانی چند قدمی برداری. کمی حرکت کنی. ورزش کنی و از پنجرۀ کوچک بالای سلول‌ات، روزنی به بیرون داشته باشی اما در هر دوی آنها، تو تنهایی. با هیچ‌کس حرف نمی زنی، گفتگو نمی کنی. صدای خودت برایت غریب می‌شود. در جعبه و همچنین سلولی که تنها بودم، همۀ شعرها و ترانه‌هایی را که در ذهن داشتم و دوست می‌داشتم، برای خودم با صدایی آرام و خفه می‌خواندم. دائم با خود حرف زدن، حس غریبی بود که تا آن زما ن، تجربه نکرده بودم.
برای من که مدت‌ها رنگ آسمان را ندیده بودم و یا هیچ درخت و گل و سبزه‌ای، تصور هر پدیده‌ای از طبیعت، آسمان، دریا، کوهستان یا ابرهای سفید از پشت چشم بندی سیاه، آرام‌بخش و تسکین‌دهنده بود. آنان می‌توانستند ما را به بند کشند و زندانی کنند اما قادر به زنجیرکشیدن تخیل‌مان نمی‌شدند. ازاین نظر احساس آزادی می‌کردم. به یک نقطه خیره شدن و تمرکز بر این فکر که رنج‌های‌مان عاقبت روزی تمام می‌شود، به من نیرو می‌بخشید.
مدت‌ها بود که هیچ درختی ندیده بودم. باید بگویم در قزل‌حصارهیچ درختی وجود نداشت. آخرین بار که درختی دیدم تصویر نخل‌های بی سر، روی جلد مجلۀ سپاه پاسداران در کتابخانۀ زندان بود. زمان جنگ بود. دیدن درخت‌های سوختۀ خرمشهر و آبادان بسیار متاثرم کرد. به بغل دستی ام گفتم:«می‌بینی چه بلایی سر نخل‌ها اومده!» توابی که آنجا دور و برمان پرسه می‌زد، شنید و گزارش داد. بازجو با چادر و مقنعه‌ای سیاه و عینک دودی، پشت میز کوچکی نشسته بود.
ـ چرا تبلیغات ضد جنگ می‌کنی؟
ـ هیچ تبلیغی نکردم. فقط دلم برای نخل‌ها سوخت.
ـ دلت برای نخل‌ها می‌سوزه اما برای این همه شهیدی که توی جنگ کشته می‌شن نمی‌سوزه؟
ـ برای اونا هم دلم می‌سوزه اما… اونا… خودشون خواستن شهید بشن اما درختا…
ـ خفه شو. کثافت آشغال.
وقتی کسی را احضار می‌کنند، نمی‌شود بدون تنبیه رهایش کنند. مرا رو به دیوارایستاندند. مردی از پشت سر نزدیک شد و گفت: «همینه‌؟» و با دستۀ کلیدش محکم به سرم کوبید.
در سلول کوچکم، دلخوش به پنجرۀ بالای شوفاژ بودم. دریچه‌ای که از پشت میله‌هایش، تکۀ کوچکی از آسمان را می‌توانستم ببینم. وقتی ازشوفاژ بالا می‌رفتم، حیاط پشت زندان و چند پنجرۀ کوچک شبیه به پنجرۀ سلول خودم دیده می‌شد که لابد آن‌ها هم سلول‌های انفرادی بودند. هنگامی که مطمئن می‌شدم صدایی از راهرو نمی‌آید، می‌رفتم بالای شوفاژو بیرون را تماشا می‌کردم. کمی رنگ آزادی را می‌دیدم گرچه آنجا هم گوشه‌ای از زندان بود. فقط بخشی از چهره‌ام به پنجره می‌رسید، تا چشم‌ها. اگرکسی می‌دید بی‌مجازات نمی‌ماندم. هشت سال دیگربه پایان محکومیتم مانده بود و نمی‌خواستم دیگر هیچ بهانه‌ای برای طولانی‌تر شدن ویا تغییر حکمی که بریده بودند پیش بیاید.
آن روزی که پایم به قزل‌حصار که بر سر در آن زباله‌دانی تاریخ نوشته شده بود، کشانده شد، از کوه برمی‌گشتیم. یک بعدازظهر شهریوری گرم بود. سه نفر بودیم. کنار جوی در مسیر، خم شدم تا بند کی کرزم را ببندم و آبی به صورتم بزنم. آب خنک جویبار درکه از چهره‌ام می‌چکید که پاسداری بسیار جوان شاید چهارده‌-‌پانزده ساله مانند سلطانی که تازه تاج بر سر گذاشته باشد، با ریش‌های تُنُک و سبیلی نازک و بور با چشمان زاغی‌اش جوری نگاهم می‌کرد که گویی طعمه‌ای در خور به چنگ آورده است.
ـ یالا راه بیفت!
ـ کجا؟
ـ برو جلو می‌فهمی.
جلوتر فیروزه و مریم را دیدم که سه پاسدار دوره شان کرده بودند. یکی از آنان شاید سرپرست شان، فرمان داد: «یالا کوله‌هاتونو خالی کنین!»
خالی کردیم. کتاب کوچک «سرود کوهستان» از کوله‌ام بیرون افتاد.
ـ این چیه؟
ـ کتابه.
ـ اینو که می دونم. چه‌جور کتابی؟
ـ کتاب سرود و ترانه. روش نوشته.
ـ ازاین کتاب کمونیستیا دیگه.
ـ نه یه کتاب معمولیه. من طرفدار هیچ حزب و گروهی نیستم.
ـ چرا رنگت پریده؟
ـ نمی دونم. شاید … شاید … قندم افتاده.
ـ سوار شو! بعدن معلوم میشه. یالا سوار شین!
از شوفاژ بالا رفتم. میله‌ها را محکم گرفته بودم و درهوای ابری نیم روز به سکوت و انجماد بیرون نگاه می‌کردم، به پنجره‌های روبرو با فاصله‌ای نه چندان دور از دریچۀ سلول خودم. هیچ رفت و آمدی نبود. گویی حتا پرنده‌ای هم بر فراز بام زندان، دوست نداشت پرواز کند. اما پرواز نگاه من برپنجره‌های مقابل در گردش بود. در انتظار آن بودم که کسی آن سوی میله‌ها باشد که دل او هم برای یک ارتباط پربزند.
ما محکومان سلول‌های انفرادی در بی‌خبری مطلق نگاه داشته می‌شدیم. خبری از روزنامه و تلویزیون و رادیو که پیش از این، از آن برخورداربودیم، نبود. با خواهش و التماس اجازه داده شد که خانواده‌ام تقویمی برایم بیاورند. و امروز دوازده آبان ۱۳۶۲ بیست ساله می‌شدم. دلم می‌خواست آن را به کسی اعلام کنم. هرگز فکر نمی‌کردم، بیستمین سال زندگیم در زندان آغاز شود. در تنهایی.
مدتی من و بخش بزرگی از زندانیان را نجس خطاب می‌کردند چون نماز نمی‌خواندیم. طردشدگان زندان بودیم. در بحث‌های ارشادی از حاجی پرسیده بودم: «چرا باید موقع نماز خوندن حجاب داشت؟ مگه خداوند نامحرمه؟ چرا وقتی کسی هم نیست باید خودمونو بپوشونیم؟»
ـ چون خداوند امر کرده. می خوای رو دستور خدا هم شک کنی؟ آخه تو چه گهی هستی که بخوای برای رکن دین، چون و چرا کنی؟ شما ها باید این قدرخفت ببینین تا آدم بشین.
و ما هر روز خفیف‌تر می‌شدیم.

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد ـ حالتی رفت که محراب به فریاد آم
نمازم را تمام کردم و سجاده‌ام را جمع. نماز من ترکیبی بود از غزل‌های حافظ و مولانا و شعرهایی که بلد بودم. زیر لب می‌خواندم. کسی هم که نمی‌شنید چه می‌گویم. دست از سماجت برداشته بودم. به این نتیجه رسیده بودم که پافشاری بر چیزی که ارزشش را ندارد، ابلهی‌ست. تصمیم آسانی نبود. از جسم و جانم بیزار شده بودم. خود را خوار و خفیف می دیدم. بی‌وقفه گریه می‌کردم و از این تسلیم دردآلود رنج می‌بردم.

آن روز بنا به نیاز و عادت به بالای شوفاژ رفتم. در دلم کسی را صدا کردم. جز سکوتی سرد، پاسخی نبود.
دستی تکان دادم و منتظر شدم. باید پشت آن میله‌ها، زندانیانی باشند مثل من در انتظار آزادی. کسی نبود اما حولۀ کوچکی دور یکی از میله‌ها دیده می‌شد. از دیدن حولۀ سفید خوشحال شدم. اثری بود متعلق به زندانی دیگر. باید آن‌قدر صبر می‌کردم که صاحب حوله برای برداشتنش می‌آمد. دائم به در نگاه می‌کردم، مبادا غافلگیر شوم و همچنین چشم از حوله برنمی‌داشتم. تپش قلبم بیشترشده بود. مدتی منتظر ماندم، خبری نشد. به فکرم رسید، من هم چیزی برای خشک شدن دور میلۀ سلولم آویزان کنم. ساعت‌ها بالای شوفاژ ماندم و چشم دوختم به دریچۀ روبرو. باز هم دستی برای بردن حوله نیامد. مانند سربازان شکست خورده، خسته و رنجور پایین آمدم و مانند لاشه‌ای روی تختم افتادم. پیش از نماز مغرب دوباره رفتم بالای شوفاژ. دستانی حلقه شده به میله‌ها در انتظارم بود. حلقۀ چشمانم درشت شده بود. از آن سو با دستش سلام گفت. چهره‌اش را نمی‌توانستم واضح ببینم. دوباره دست تکان داد. برایش دست تکان دادم. صدایی از راهرو شنیدم و به سرعت پایین آمدم. تمامی شب را به آن دو دست مردانه فکر می‌کردم.
حالا کسی وجود داشت که حضورم را به او اعلام کنم. دستانش را که پشت میله‌ها می‌دیدم، پا به حسی تازه و شیرین می‌گذاشتم. دلم می‌خواست انگشتانم بلند و بلندتر می‌شدند و خود را به دستان او می‌رساندند. انگشتان‌مان درهم می‌آمیختند و گره می‌خوردند. دیگر این سلول کوچک که از روزنش عشق طلوع می‌کرد، برایم دوست‌داشتنی و دلپذیر شده بود. دوست نداشتم ترکش کنم، مگر برای وصال او. تا او در پشت آن میله‌ها بود و برایم دست تکان می‌داد، دلم می‌خواست من هم اینجا بمانم.
با انگشتانش عدد ده را نشان داد. فهمیدم که ده سال دیگر باید در زندان بماند و من هشت انگشتم را نشانش دادم. زبان دست‌ها، زبان جدیدی بود که ما را به هم متصل می‌کرد.
گذاشتن حوله‌های‌مان به دور میله‌ها علامت بی‌خطر بودن اوضاع بود و نبود آنها، نشانۀ خوبی نبود.
ما هر روز، پیش از غروب، برای هم دستی تکان می‌دادیم و من به سایه‌ای ازعشق دلخوش بودم و احساس می‌کردم تنها عشق می‌تواند پایان رنج‌ها باشد.
با صدای اذان صبح از خواب بیدارشدم. سردم بود. پتوی نازکم برای سرمای دی کافی نبود. باید نماز صبح را به جا می‌آوردم. هنوز هوا روشن نشده بود اما دانه‌های سفید برف مانند لامپ‌های کوچکی کمی روشنایی از دریچۀ سلول به داخل می‌تاباندند. ورزش کردم بلکه قدری گرم شوم. همیشه بی‌هوا سر می‌رسیدند. مامورها را می‌گویم. پاسدار طیبه با چادرسیاهش مانند شبحی در سلول را باز کرد. در فضای کوچک آن چرخی زد. انگار دنبال چیزی باشد و گفت: «وسایلت را جمع کن!» با تعجب نگاهش کردم. رفت طرف تقویم دیواری‌ام. پرسید: «مگه نمی‌دونی امروز، روز آخر انفرادیته؟»
ـ اوه! بله.
ـ انگار خیلی بهت خوش می‌گذره.
مشغول جمع کردن خرت و پرت‌هایم شدم. گیج بودم و احساس کوفتگی می‌کردم.
ـ معطل نکن خیلی کار دارم. توی این هوای سرد چقدر عرق کردی!
ساک کوچکم را برداشتم و با دست دیگرم چادرم را محکم گرفتم. خواهر طیبه بیرون منتظر بود. به پنجره نگاه کردم. حولۀ دستی‌ام یخ زده به میله‌ها چسبیده بود.

نوامبر ۲۰۲۴

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights