Advertisement

Select Page

  صورت فلکی خرچنگ

  صورت فلکی خرچنگ

  دکتر روانپزشک گفت: “بگید چتونه مادر.”

  پیرمرد گفت: “اون حرف نمی‎زنه.”

  دکترگفت: “چند وقته حرف نمی‎زنه؟”

  پیرمرد گفت: “یادم نمیاد.”

  مطب دکتر تروتمیز و نیمه روشن بود. نور چراغ دیوارکوبِ پشت‎سرش نیمرخش را روشن کرده بود. برآمدگی پلک سفید صدفی و گوشه‌ی چشم رنگ تیره. خودکار دست چپش بود. کاشت ناخن‎ها با لاک قرمز و ناخن انگشتِ انگشتری‌اش سفید برّاق.

  پیرمرد گفت: “چند روز هیچی نمی‎خوره، یه روز هر چی می‎خوره سیر نمشه.”

  “چند وقته اینطوریه؟”

  “یادم نمیاد.”

  “خوابش چطوریه؟”

  “شب‎ها از خواب پا میشه، زیرتخت‌خو­ابو نگاه می‎کنه.”

  پیرزن به‌­صدای حرف زدن شوهرش گوش می‎‌دهد و لبخند می‎زند.

  دکترگفت: “اینکه داره می‎خنده.”

  پیرمرد گفت: “نه. اون نمی‎خنده. لب‎هاش تکون می‎خوره. زلزله اومد اینطوری شد.”

  “خب. دیگه چی؟”

  “نقاشی می‎کنه. خطوط درهم‎وبرهم. چیزهای چرت‎وپرتو می‎دزده قایم می‎کنه. سرگیجه داره. همش می‎ترسه اونو ولش کنم. می‎ترسه بمیرم. خیلی خوشحال میشه خیلی غمگین میشه. تو خونمون چاقو نداریم. یه‌بار می‎خواست خودشو بکشه. گوشاشو می‎گیره میگه توی گوشش زمزمه می‌شنوه. استفراغ می‎کنه وزنش زیاد نشه. کاغذپاره‌ها را آتش می‎زنه. همش دستاشو می‎شویه. جنگ‎ ودعوا راه می‎اندازه. دلشکسته وبال گردنه.”

  پیرزن به ­صدای شوهرش گوش می‎دهد و همچنان لبخند می‎زند.

  “صبح‌ها اینطوریه یا غروب آفتاب؟”

  “همش خُصیه‌هاشو می‌خارونه.”

  “زن و خُصیه؟”

  “توی شورتش شاش می‎کنه.”

  دکترگفت: “ببریدش جاهای خوش آب ‎وهوا. به‌اش شوک وارد نشه. کسی به‌‎‌اش نزدیک نشه. تنهاش نذارید.”

  دَم غروب است. پیرمرد و پیرزن جلوی شیشه‌‎بند داروخانه ایستاده‌اند. پسرجوانی در شیشه‌‌‌‌بند چپ‌وراست موهای تاج خروسی‌اش را ورانداز می‎کند می‎رود پیِ کارش.

  پیرزن می‎گوید:” نسخه‎ را بده من،  قرص‌هاتو بگیرم.”

  پیرمرد می گوید: “اون خانم دکتر خیلی خوشگل بود.”

  “چته؟ زنکه را دیدی بلبل زبان شدی ورجه وورجه می‌کردی. همش خُصیه‌هاتو می‌خاروندی.”

  “مادوتا، مینِ دریایی‌ی بغل‌خواب‌ایم.”

  “گفتم نسخه‌تو بده قرص‌هاتو بگیرم.”

  پشت‌سرشان ماشین آمبولانس زوزه کشان از خیابان عبور می‌کند.

   پیرزن دور خودش می‌چرخد و می‌گوید، چی شده؟ کجا رفتی. ولم کردی، غیب شدی؟

  دوتا مینِ دریایی شناور در سطح آبِ دریای فلان و بَهمَدان.

    مینِ مؤنّث، اون همون کشتی دشمنه بعد از این همه گشت‌وگذار باید خودمونو بزنیم به‌اش بره زیرآب؟

  مینِ مذکّر، نه عزیز دلم. اون خورشیدِ دَم غروبه داره توی افق دریا پایین می‌ره.

  آبِ آرام دریا با کاکُل سفید خیزاب‌های رج‌به‌رج.

  مینِ مؤنّث زیر لب می‌خندد، دیشب به­من خیلی خوش گذشت. برم زیر آب غسل ارتماسی دوباره بیام وَرِ دل نازبالش.

  مینِ مؤنّث در آب فرو می‌رود و سروکلّه‌ی کشتی مین جمع کن پیدا می‌شود. غوّاص‌ها به­آب می‌پرند. گاماس‌گاماس به­مین‌ دریایی نزدیک می‌شوند. چاک‌وچیل‌اش را ناکار می‌کنند. جرّاثقال نعش‌کش می‌شود و کشتی مینِ مذّکر را با خودش می‌بَرد و دور می­شود.

  مینِ مؤنّث به ­سطح آب می‌آید و شاد و شنگول چند لاخ از دسته موی تابیده‌اش را از روی چشمانش کنار می‌زند.

  شستشوی امواج. لب دریا پای دکل دیدبانی چندتا حلقه‌ی نجات غریق. در اتاقک بالای دکل مرد دیده‌ور با بالا تنه‌ی برهنه سرپا ایستاده با دوربین شکاری چین و شکن امواج را پی‌جویی می‌کند. امواجِ دامنه‌دار در غوغای یال سفیدشان سر در پی هم گذاشته‌اند در ساحل پوشیده از گوش‌ماهی پخش می‌شوند فس‌فس می‌کنند پس می‌روند و چون چرم آکاردؤن باز و بسته می‌شوند. دریا دورتر از ساحل خاکستری و آرام است و در آسمان ابرهای لایه‌لایه و در نوک دیرک دکل، پرچم سیاه در اهتزاز.

  نجات غریق جنبنده‌یی در آب نمی‌بیند. روی صندلی گهواره‌ایش می‌نشیند دست‌هایش را در پسِ گردنش به‌هم گره می‌زند به ­پشتی صندلی تکیه می‌دهد و صندلی را به جلو عقب می‌جنباند. غژغژ، غژغژ.

 اما دور از ساحل آن‌جا که دریا عمیق و آرام و گسترده است، قایق پارویی کوچکی سرگردان و برآن یک پیرمرد و یک پیرزن. سایه‌ی قایق چون اوزون‌برون برسطح آب افتاده است.

  آب از درزودوز قایق تیرک می‌زند. پیرمرد از پاروزدن دست برداشته و آبِ سینه‌ی قایق را با کف دست به­ دریا می‌ریزد. پیرزن روبه‌روی مرد در پاشنه‌ی قایق نشسته دسته‌ی سکان را در دست دارد. جلوی پایش چتر آفتابی است و ساک مسافرتی چرخ‌دار و چند جعبه قرص و یک شاخه گل سرخ.

  مرد: “من نمی‌خوام این‌طور بشه. سرم به ­سنگ خورده. “

  زن: “ما حرفامو زده‌ایم.”

  مرد پارو را دست می‌گیرد و قایق را به ­سوی خط خالی افق می‌راند.

  زن سکان را می‌چرخاند و دماغه‌ی قایق را به­ طرف ساحل برمی‌گرداند.

  مرد:”به ­ساحل نزدیک بشیم با امواج درگیر می‌شیم غرق می‌شیم.”

  زن بی‌آنکه جنب بخورد مرد را نگاه می‌کند و می‌گوید: “ما دوتا سالِ جُلِ وزغ غرق شدیم. یادت نمیاد؟”

  “نگفتن‌اش بهتره. خیلی کارها میشه کرد.”

  “هر کی به‌راهش.”

  موج از پَس موج قایق را سر دست بلند کرده این دست و آن دست می‌چرخاند.

پارو از دست مرد رها شده. زن همان‌طور که شاخه گل را به ­پَره‌ی دماغش می‌مالد به ­امواج خیره شده لبخند می‌زند.

  در اتاقک دکل دیدبانی نجات غریق از جا بلند می‌شود. از پشت عدسی دوربین به­ قله و درّه‌ی امواج چشم می‌گرداند. باد موهایش را آشفته کرده است. کشاله‌ی رانش را می‌خاراند سر جایش می‌نشیند و صدای غژغژ صندلی گهواره‌یی بلند می‌شود.

  باد گرم از شمالِ غرب می‌وزید. خاک رُسِ سرخ را از کوه‌های قره‌سوداغ جارو کرد. جُل وزغ و مارآبی و قرباغه‌ها را از سطح تالابِ جنّیه رُفت‌وروب کرد و به‌هوا بُرد. در آسمانِ سیاه‌چال سرد شد از تب‌وتاب افتاد و مار و قورباغه و باران خون و خونابه بر دار و درخت و انس و جنّ باریدن گرفت.

  پیرزن نسخه به‌دست هنوز دور خودش می‌چرخید. با اخم‌وتخم و با بال و پَر شُل وول دوروبرش خون و قورباغه و لاش و لوشِ مار آبی.

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights