«اتاق قرمز»
دود قرمز فضای نیمهتاریک اتاق را پر کرده بود.
آینههای یکدستِ دیوارها و سقف، باعث شده بود همه چیز به وضوح دیده شود.
مرد که ریشهایش تا نزدیک شکمش امتداد داشت و بوی عطر کوکوچنل گرفته بود گفت: «نمیدونم چرا دارم این حرفا رو میزنم؛ وقتت رو که نمیگیرم؟»
زن که سیگاری را بین انگشتان استخوانی و باریکش نگه داشته بود گفت:«هنوز فرصت هست.»
زن روی شکم خوابیده بود و مرد که طاق باز دراز کشیده بود و زن را توی آینه سقف میدید گفت:«می دونی؟ چجوری بگم، وقتی میخوابم باهاش احساس لذتی که باید داشته باشم ندارم، ولی عاشقشم!»
زن مکثی کرد و گفت:«خب جدا شو! برو با کسی که ازش اونجوری لذت میبری ازدواج کن.»
مرد بدون اینکه سرش تکان بخورد، چشمانش را به سمت زن چرخاند و از گوشهی چشم نگاهش کرد.
زن لبخندی زد «رو من حساب نکنیا! من نامزد دارم.»
مرد گفت:«شوخی می کنی! نامزدت می دونه؟!»
زن خاکستر سیگارش را توی زیرسیگاری که بینشان بود خالی کرد و گفت:«اای، یه چیزایی. اهل رومانیه. داریم پولامونو جمع میکنیم خونه بخریم. بعدش دیگه میرم سر یه کار ثابت.»
مرد با زن چشم در چشم شد و گفت:«ازت خوشم میاد.»
-«تا کی هستی؟»
«پنج شنبه پرواز دارم. دارم میرم یه هفته مادرید. میای بریم؟»
-«نمیتونم، نامزدم اومده دیدنم.»
«مگه کجا بوده؟»
زن سرش را روی کف دستش گذاشت و آرنجش را روی تخت قرمز حائل کرد و گفت:«تو بوداپست کار میکنه. شغل تو چیه؟»
«دانشجوام، ولی با پدرم تور مسافرتی میبریم.»
-«به کجا؟»
«سوریه، کربلا، عتبات عالیات…»
زن همانطورکه به آخرین کام سیگار پُک میزد، دود را با شدت به بیرون پرت کرد و بلند خندید «به ریشتم میاد.»
مرد لبخندی زد «آره، همه چیم تناقضه. میدونم. داشتم همینو برات میگفتم، میدونی…»
زن حرف مرد را قطع کرد و گفت:«داره کم کم وقتت تموم میشه عتبات عالیات.»
«خب پس برو عزیزم.»
-«یکم دیگه می تونم، بگو.»
«خیلی رفیق شدم با اینو اون. خیلی تست کردم. مشکل اینه که با اونایی هم که از خوابیدن باهاشون لذت میبرم، نمی تونم عاشقشون بشم.»
موهای زن سینههای سرخش را پوشانده بود و از پشتِ تارهای مو، نگینِ نافش پیدا بود. سرش را روی گردن کج کرد و گفت:«یه دوستی دارم میگه سکس مقدسه، نباید با عشق آلودَش کرد.»
مرد خندید «عجب! من فکر میکردم برعکسه.»
-«ببین، باید تسلیم یکیشون بشی. یا عشق، یا سکس. خودشون اگه صلاح دیدن با هم وصلت می کنن.»
«اینم احتمالا اون دوستت گفته.»
-«از کجا فهمیدی؟»
مرد که انگشت سبابهاش را لای پیچ موهای زن حرکت میداد گفت:«تو نامزدتو دوست داری؟»
زن بیدرنگ جواب داد «آره! اون تنها کسیه که منو درک میکنه»
«اون چی؟ تو رو دوست داره؟»
زن مکثی کرد و گفت «فِک کنم. منو اینطوری نبین. من روحم مال اونه! می دونی…»
صدای نخراشیدهای از پشتِ در حرفِ زن را قطع کرد.
»?Sheida! Are you here؛«
و بعد پشت سر هم صدای در زدن آمد.
مرد در کسری از ثانیه کمرش روی تخت عمود شد.
زن دستش را روی شانه مرد گذاشت و گفت:«مشتریه، بیرون سرگرمش میکنم تا لباس بپوشی.»
مرد در آینهی روبهرو به خودش خیره شد.
- ویرایش دوم
- درباره نویسنده:
- تازهترینها: