چیزهای غیرضروری
اولش یه چیزی به گوشم خورد مثل “ببین”.
بعد آهنگ کلماتش، سکوت و تکیههای آوایی و لحنش آشنا به نظر رسید.
آشنای آشنا که نه ؛ شاید همزبانی یا یک حس درونی شناخته شده. ایرانی بود؟ شبیه صدای یک آشنای قدیمی بود یا شاید هم تداعی آزاردهندهای از کسی یا حتی جایی؟
نخواستم برگردم سمت صدا. یاد گرفته بودم که هیجان زده نشوم از دیدن هموطن، یک فارسی زبان. و اینکه بتوانم زیرچشمی نگاه کنم. یا حتی اول دور دور شوم از آن نقطه، بعد برگردم و موذیانه صاحب صدا را پیدا کنم و مطمئن شوم که هموطن بوده یا خیر؟ یا با سکوت در اطرافش پرسه بزنم برای مطمئن شدن از ایرانی بودنش. بعد هم دانسته بودم اینکه هموطن باشد چه فرقی میکند؟ گیرم همشهری یا آشنا از آب در بیاید که چی؟ درد من اگر پیدا کردن هموطن بود که از وطن فرار نمیکردم!
همانجا ایستادم. بیمحل به صدا و زبان آشنا. به بشقاب و کاسه و قاشق و چنگال در سبد خریدم نگاه کردم. از فهرست خریدهایم، یکی دو چیز دیگر مانده بود. در مترجم گوگل، کلمهها را پیدا کردم برای پرسیدن سوال، اما کسی در اطراف نبود.
فروشگاه بزرگ این شهر کوچک در قلب اروپا، اغلب خلوت بود. بیشترین خاصیتش این بود که نزدیک ایستگاه اتوبوس بود؛ یعنی همان اتوبوسی که باید میشناختم. فروشندهای نزدیک خودم نمیدیدم. سری چرخاندم به اطراف که باز صدای آشنا این بار واضحتر به گوشم رسید: ارزونه اما بد هم نیست!
چقدر صدا آشنا و نزدیک بود. تنها چیزی که متوجه شدم این بود که صاحب صدا، مرد است و فارسی حرف زده. یقین داشتم که درست شنیدهام. یک چرخش نیم دایره برای نگاه به تابلوهای کوچک فروشگاه یا صدا زدن یکی از آن دخترهایی که یونیفورم سرخ و سیاه به تن دارند، هیچ فایده ای نداشت جز یک چیز: رودرو شدن با یک هموطن. اسم این که فایده نیست. ضرر است. شر است.
زیر آن همه لباس بافتنی و کاپشن و کلاه و لباسهای رنگی و لایه به لایه، فقط دو چشم آشنا دیدم. همان هم کافی بود. بعد انگار آن دو چشم همه جا بود، در سبد خریدم یا لابلای طبقات یا روی میزها و قفسهها. انگار در این فروشگاه فقط همان چشمها بود، نه چیز دیگر. خشکم زده بود. رعد و برق نگاهها. لرزیدم. سبد کوچک خریدهایم را کناری گذاشتم و از فروشگاه بیرون زدم. فرز بیرون آمدم شبیه دزدها، یا شاید مثل بمب گذارهای انتحاری. مگر نه اینکه زمانی دور و دراز، عشق هم یک جورعملیات انتحاری بوده؟
***
از پشت سر میشنوم: کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم میرسه!
انگار چه لعبتی باشد. برمیگردم سمتش: آره. دنیا جای کوچیکی شده!
کاش همان مثل قدیمی را میگفتم : مار از پونه بدش میآید، در لونهاش سبز میشه.
یا شاید هم… ! نه. سکوت.
جلوی ایستگاه اتوبوسA 122 تنها جای امن و آشنایم ایستاده بودم که رسید. با لبخند نگاهم میکرد. اضطراب داشتم. نپرسید اینجا چه میکنی، کجا هستی، کی آمدهای. نپرسید. چیزی نپرسید جز: الان وقت داری یه جا بشینیم؟
وقت داشتم؟؟ تنهایی و غربت یعنی خالی شدن. خالی از آدمها و برنامه های همیشگی و این هر بلایی سر آدم میآورد. موافق که نبودم. اما بهرحال از گذشته من آمده بود. فراموشکاری یا بخشیدن، راهحلش نبود. حساب و کتابهایی باهاش داشتم. پاهام سِر شده بود. هوا سرد بود اما برف و یخ نبود. مثلا آفتابی بود. با این حال میترسیدم با سر بخورم زمین. لیز بخورم. کله پا شوم. یا حتی مثل بخار بروم هوا.
از ایستگاه تا اولین کافه حدودا دویست سیصد متر فاصله بود. از آن کافه چند بار رد شده بودم. در این چهار پنج ماه هنوز بخار بیگانگی با فضای جدید در سرم نخوابیده بود. بوی شهر جدید، مردم بیگانه، رفتارهای جدید، مدل رانندگی-هاشان یا حتی جادههای باریک وسط جنگل و ایستگاههای دور از هم، سرما و باران، و از همه بدتر خلوتی مکانها. حتی تعطیل شدن عصرگاهی شهر. سکوت و آرامش و گاهی ترس ازغریبه بودن.
دستم را گرفت. رفتم بالا. آمدم پایین. خوردم به دیوار. خونم جوشید. چشمهام خیس شد. دستم را از دستش در آوردم. باز دستم بوی عطرش را گرفته بود، عطری که اگرچه همان قبلی نبود اما از جنس او بود. عطرهای متفاوت او، انگار بوی یگانه ای داشتند: بوی او.
تماس بدنی بیشتر از ذهن یا چشم، آدم را به نتیجه قاطع میرساند.
وقتی دستم را گرفت، این را فهمیدم. دلم میخواست اگر یک در هزار قرار بود ببینمش؛ به جای یک مکان خلوت و ساکت در یک جای شلوغ و پر و رفت و آمد باشد که بشود راحتتر از جلوی چشمش قایم شد. آنجا آدم خودش را بهتر گم و گور میکند. شاید هم به قول خودش، اگر بخواهد اتفاقی بیفتد، بیبرو و برگرد رخ خواهد داد.
گارسون قهوهها را گذاشت روی میز. دو فنجان بزرگ. چقدر زمان خواهد برد نوشیدنش؟؟
: زیاد طول نکشید، نه؟
: شش ماه و هشت روز! فکر کن یه عمر.
: همیشه یادت بودم!
شاید سکوت آزاردهنده شد که تکرار کرد: واقعا یادت بودم!
کافه از بیرون قشنگتر به نظر میرسید تا از داخل. فضای داخلش دلگیر بود.
: فیلمنامه رو چه کردی؟
خندید: اون که هیچ. توی این سه سال، سه کار دیگه نوشتم. یکیش جایزه گرفت.
: کار بلند بود؟
: نه. کوتاه. یه فیلم ده دقیقهای.
لاغر نشده بود اما پای چشمهاش دو حلقه کبود افتاده بود. ریش بزی هم صورتش را لاغرتر نشان می داد.
: پس اینجایی؟
: آره. دو سالی میشه! البته یه شهر دیگه هستم. اقامت پنج ساله گرفتم با همین فیلمهام. تو چی؟
راه فرار از حرف با یک جرعه قهوه .
: البته پرونده تو که پر و پیمونه! میدونی که شش ماه زندان، توی پرونده عالیه. زود جوابت میاد.
: دانشجویی اومدم.
متحیر نگاهم کرد. فنجون بزرگ قهوه را سر کشیده بودم.
از کیفم اسکناس ۵ یورویی درآوردم، گذاشتم روی میز و بلند شدم.
برای بار دوم دستم را گرفت: باور کن کار من نبود.
نشستم. در نگاهش شرم یا غم و پشیمانی نبود. مثل همیشه حق به جانب نگاه میکرد. سه سال گذشته بود یا سی سال؟
بلند شدم. کسل و ملول. اسکناس را در جیب کیفم فرو کرد.
: این بار مهمون من!
از کافه تا ایستگاه اتوبوس انگار یک ساعت راه بود.
اتوبوس تازه رفته بود. روی تابلو زمان رسیدن اتوبوس بعدی را نوشته بود: پانزده دقیقه بعد!
هوا ملایمتر به نظر میرسید. دو مرد پالتوپوش توی ایستگاه ایستاده بودند. دلم میخواست نفس عمیق بکشم ، اگر از دور و برم دور میشد. یک ریز حرف میزد. بخصوص وقتی رسید به آخرین صحنهای که در خاطرم مانده بود، آن عصر منجمد شده در ذهنم.
زمان و مکان: آن روز، روز آخر من، در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران، پاییز، سه سال
پیش.
گفته بود جز ماجرای من، دقیقا همان روز ماجرای عجیب دیگری هم پیش آمده بود.
عجیب؟؟
بعدها زیر مشت و لگد، آن روز را بارها در خاطر مجسم میکردم. همه حرفها و نگاهها و خندهها و جملهها. از جمع پنج نفره گروه ما، من حذف شده بودم اما فیلم را هم گروهیها بدون هیچ مشکلی به استاد تحویل دادند به عنوان پروژه پایان ترم. اما به من گفته بودند دلیل بازداشت من، به خاطر ایده و ساخت همان فیلم دانشجویی بوده. فیلم و ایده باقی ماند، هم گروهیها به راهشان ادامه دادند، استاد به همه نمره داد، ترم تمام شد و ترم بعد شروع شد، دانشکده و زمین و زمان سر جایش بود، جز من. کسی نپرسید چرا تو؟ یا نپرسید چرا بعد از آن شش ماه آزاد شدن و رد اتهامات و مدتی مریض شدنت، چرا دانشجوی ستاره دار شدی؟ چرا اخراج شدی؟ حتا کسی که دستش بوی عطر داشت وقتی دستم را میگرفت یا در گروه با هم کار را پیش میبردیم ، یک بار زنگ نزد به احوالپرسی! حالا هم فقط دارد از خودش تعریف میکند. از موفقیت و شانس و اقبالش. حتا وقتی آزاد شدم و به چند نفر زنگ زدم، کسی جوابم را نمیداد. یاد جمله مامان میافتادم وقتی در شرایط مشابهی به ما گفته بود: مبادا بهش زنگ بزنی! سرت توی کار خودت باشه!
***
چرا نمیتوانم به او بگویم برود؟ بگویم ولم کن. بگویم تا کجا میخواهی با من بیایی؟
دراتوبوس سر جمع، ده نفر اینجا آنجا نشستهاند. اغلب تنها. سرشان به کار خودشان است جز من. مدام حرف میزند از استادها. از پایان نامهاش وقتی دفاع میکرد. از اینکه بهاره ول کنش نبود. بهاره، دختر اصفهانی کلاس. همه پایاننامه-هاشان را نوشته بودند جز یک نفر. همان یک نفر که گویی هیچ ردی از او در جهان نبود! او که بعد از شش ماه بازداشت بیدلیل از درس و کلاس و هر گروهی رانده شده بود.
: همیشه به یه چیز فکر میکردم، این که هنوز دوستم داری؟
پنجرههای اتوبوس کیپ تا کیپ بسته شده ولی هوای اتوبوس بوی ماندگی نمیدهد. از رادیو موزیک ملایمی پخش می-شود. جواب نمیدهم ، باز حرف میزند. میخواهد چه چیزی را لابلای پرگوییهایش پنهان کند؟
: واقعا ناراحت میشم اگه فکر کنی بین من و بهاره چیزی بوده!
آرزو دارم در بیگانگی و گنگی همین محیط جدید گم شوم، مسخره شوم، اذیت شوم، اما به زبان مادری کسی
سوال نپرسد، نظر ندهد، آن هم متجاوزانه، بیعاطفه، با دروغ، با حسادت وطنی، تحقیر و سرکوب. در محیط بیگانه،
وطن تعریف عریانتری دارد. گاهی آدم از جنس وطنی خود شرمسار میشود. در این چند ماه مدلهای مختلفش را تجربه
کرده بودم؛ حالا بماند آن سالهای زیستن در شکست. چرا باید این آدم بدتر یا بهتر از بقیه باشد؟
صدایش، حالت منطقی چهرهاش، حرکات دستش، بوی عطرش و از همه بدتر کلماتش آزارم میدهد. او هم از آن وطن
گریخته، او هم از آن حکومت بیزار است، او هم منتظر فرصت است برای دیده یا فهمیده شدن.
: عجب، تو هم از این اتوبوس استفاده میکنی؟
: نه. گفتم که توی یه شهر دیگه هستم. گاهی برای دیدن دوستم میام اینجا که این بار تو رو دیدم.
: همون که توی فروشگاه باهات بود؟
: آره. قراره برم خونهاش.
: پس چرا این همه راه رو اومدی با من؟
: آخه دیدمت…
: میشه پیاده شی و دست از سرم برداری؟ واسه همیشه.
مکث میکند.
: میرم، فقط مطمئن باش که من برات پرونده سازی نکردم!
: باشه!
: باور نمیکنی؟؟ کار من نبود. آخه چرا پیش همه گفته بودی کار منه ؟!
: رسیدیم ایستگاه! بای!
وقتی پیاده شد، نگاهش کردم. عصبانی بود. مرد رویاهای ابری من، زیر بارانی که معلوم نبود کی شروع شده، حالا باید همه این مسیر را پیاده برمیگشت. ابرهای خاکستری، آسمان را تاریک کرده بود. دلم گرفته بود. تا برسم به هتل گریه کردم. اسمها و خاطرهها و کلماتش آزارم داده بود. فکر کردم چرا زودتر، توی کافه یا توی ایستگاه نتوانسته بودم این جمله را به او بگویم: بای!
***
این غروب چندمین شنبه بود که میخواستیم باز در سالن غذاخوری هتل دورهم جمع شویم؟
پای ثابتی نداشتیم، گاهی ناتاشای بلاروس، مادام مگی که قبلا در ونزوئلا معلم انگلیسی بود و زهرا
کارآموز دوره آشپزی و اورهان پسر نوجوان ترک که با پدربزرگش به اینجا آمده بودند و گاهی
یکی دو نفر دیگر. جمع می شدیم و برای دلتنگیهامان شعر میخواندیم و روی گوشی برای هم ترجمه میکردیم.
سنگینی دیدار ظهر هنوز روی دلم بود. دور میز فقط من و زهرا و مادام مگی نشسته بودیم.
سرم توی گوشیم بود. دیدم یک جا نوشته حافظ خوانی. روی آن زدم:
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش، بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش
آه از نهاد من و زهرا بلند شد. زهرا دختر افغان و بزرگ شده مشهد، دوست رازدارم در این هتل بود. هر کدام از ما به علتهای مشابهی از شهر و دیار خودمان به بیرون پرت شده بودیم. ابیات غزل را برای مادام مگی جسته گریخته ترجمه کردیم.
زهرا در حالیکه با انگشت به سمتی اشاره میکرد، خواند:
خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد، بگذر ز عهد سست و سخنهای سخت خویش
هر بیت را که میخواندیم، انگار قصه ما بود. قصه بیگانگی آدمها در برهههای سخت تاریخی با سرزمین اجدادیشان. تجربه کوچ و کندن. رسیدن به جهان انسانهای آواره. دل کنده از گذشته و در هراس از آینده. احساسی که میشد آن را در آدمهای این هتل دید با نگاههای معنادار یا سکوت و خیره شدن به نقطهای. انسانهایی که شاید در یک نقطه خیالی، برای خودشان فانوسی را به امانت گذاشتهاند برای روز بازگشت.
به زهرا گفتم : بیت آخرش!
ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام، جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش
زهرا پرسید: راستی امروز چی خریدی؟
خریدهای ضروری از خاطرم پاک شده بود. ذهنم را چیزهای غیرضروری اشغال کرده بود.