لرزش تار عنکبوت
در شهر بازیِ کَشتی پرنده در تونل وحشت قطار با اهنوتلپ در تاریکی پیش میرفت و مسافران را مثل یک مشت برگ خشک با خود میبرد. در و دیوار با نور تند دَمبهدَم روشن و خاموش میشد. تابوت و اسکلت میجهید و مرد خونآشام و خفّاشِ نعل اسبی و خنجر و شمشیر خونآلود و فلان و بیسار. زنها از ترس بهآب انبار چهل پلّه سرنگون میشدند و مردها خوراک جنّ وپری. اما آن تَرکه مَرد چون سفالِ پشت بام خانه سرجایش نشسته بود و تکان نمیخورد. در کارگاهِ کنفیکون نه در سر نه در دلاش کندوکوب نبود. قطار از تونل بیرون آمد. از قطار پیاده شد و به دوروبرش چشم چرخاند. نیم تنهی چرمیِ مشکی تناش بود.
مردی با یک خاکانداز ریش و پشم جلوی دَم و دستگاه بازی تیراندازی با تفنگ بادی تیراندازی میکرد. بچّه میمونِ ادا اطواری کلاه شاپو دستش بود و تندتند کلاهاش را چپ و راست تکان میداد. مرد ریشو کلاه میمون را نشانه رفته بود و چپ و راست تیراندازی میکرد. کلافه شده بود. داد میزد، جنگ از من این طور آدم ساخته. زنگ بهصدا درمیآمد و تایم ساچمهزنی تمام میشد و دوباره خانه خانهی اوّل. میگفت، یه بار دیگه. یه بار دیگه.
پیرمردی کنار درخت کهنزیست روی نیمکت نشسته بود. دوتا برگ پلاسیده از جلوی پایش برداشت. پشتورو کرد نگاهشان کرد گفت: “یک عمر نظافتچیِ سالن فرودگاه امام بودم. بهاندازهی موهای سرم الوداع تا روز قیامت دیدهام. ”
تَرکه مرد گفت: “از اونی که یادت مونده بگو.”
گفت: “دوتا دختر جوان یکدیگر را بغل کرده بودند، یکیشان زارزار گریه میکرد.”
تَرکه مرد گفت: “آهِ مادر، نفرین پدر.”
گفت: “اون یکی رفت، این یکی همونطور گریه وزاری میکرد.”
تَرکه مرد گفت: “که چی؟ ”
پیرمرد گفت: “دختره میگفت، آخه ما دوقلو بودیم. ”
در سکوتی که پیش آمد، ابر تیره و نسیم فریبنده.
تَرکه مرد گفت: “خیلی غمانگیزه.”
دختر و پسر جوانی به کافیشاپِ سَلتیتی آمده بودند. دختر جلوتر و پسر جوان پشت سرش بهسوی میز دونفرهیی رفتند که رزرو شده بود.
دختر همانطور که روی صندلی مینشست گفت: “اون پسره بهمن متلک گفت.”
پسر جوان گفت: “کدوم پسر؟ ”
دختر گفت: “اونی که کاپشن دیزل تنشه، پشت به آکواریوم نشسته.”
چندتا دختر و پسر جوان دور میز سفید بیضی شکل نشسته بودند بستی و نسکافه و شیرکاکائو میخوردند.
پسر گفت: “من چیزی نشنیدم.”
دختر گفت: “ادا اطوار درآورد.”
گارسون با دو فنجان قهوهی فرانسه سر میزشان آمده بود. رنگ فنجانها سیاهِ پَر کلاغی بود با تصویر طلایی کاپریکورن و ساژیتاریوس. خم شد ساژیتاریوس را جلوی دختر گذاشت و کاپریکورن را جلوی مرد جوان.
دختر گفت: “نمیخوای چیزی بهاش بگی؟ ”
مرد جوان با انگشتِ شست کاپریکورن را کنار زد فنجان تیروکماندار را برداشت جلوی خودش گذاشت. فنجان را چرخاند و تیروکمان را بهسوی آکواریوم نشانه رفت. از جیباش تلفن همراه درآورد. پا روی پا انداخت یکوری نشست و شماره گرفت.
دختر گفت: “دیگه اینجا را دوست ندارم.”
در سکوتی که پیش آمد، ابر تیره و نسیم فریبنده.
تَرکه مرد گفت: “خیلی غمانگیزه.”
پیرمرد گفت: “تلفنات داره زنگ میزنه.”
سقف کافیشاپ کوتاه بود با چراغهای رنگارنگ کم نور. درِ دولنگهیی باز میشد پسرها و دخترها تکوتوک میآمدند و میرفتند.
دختر جوان قهوهاش را با جرعههای ریزِ فاصلهدار میخورد. مرد جوان آرنجهایش را بهدستهی صندلی تکیه داده بود. دستهایش را بالا آورده بود. نوک انگشتهایش را جلوی دهانش روی هم گذاشته بود و انگشت اشارهاش را آرام به لبهایش میزد. از فنجان قهوهاش بخار بلند میشد. هر دو ساکت بودند. موسیقی ملایم ونجلیز پخش میشد.
مرد لاغراندامی به کافیشاپ آمده بود. نیمتنهی چرمی تناش بود. با استخوان آرنج گارسون را از سر راهش کنار زد و جلو آمد. زیپ نیم تنهاش را باز کرد. از غلاف زیر بغل کُلت کمری والتر درآورد و از همانجا شلیک کرد. پسری که کاپشن دیزل تناش بود با صورت روی میز ولو شد. شیشهی آکواریوم پخشوپلا شده بود. ماهیهای ریزِ رنگارنگ روی میز جستوخیز میکردند. پسره تکان خورد و آشولاش از صندلی بهزمین افتاد. یارو اسلحهاش را غلاف کرد. زیپ نیمتنهاش را بالا کشید. راه افتاد از کافیشاپ بیرون رفت.
دختر جوان نفسهایش مثل نفسهای آدمهای دَم مرگ شین استوکس شده بود. کوتاه و پریشان.
مرد جوان خم شد یک جرعه قهوه خورد. قهوهاش سرد شده بود. فنجان بهدست عقب رفت و به پُشتی صندلی تکیه داد.