Advertisement

Select Page

هوا بوی ماهی مُرده می‌‌‌داد

هوا بوی ماهی مُرده می‌‌‌داد


خرت، خرت، خرت… صدای جویدن استخوان و خُره کشیدن سگ‌‌‌ها!
باز رسیده بودند به گودِ آشغالا و گله‌‌‌ی سگ‌‌‌ها پیش از ایستادن، وانت را دوره کرده بودند و زانوهای مرد لرزیده بود از خُره کشیدن سگ‌‌‌ها و چوبدستی به‌‌‌دست خم شده و از پشتِ شیشه‌‌‌ی بخارگرفته به راننده نگاه کرده بود، منتظر بوق زدن. بوق یعنی که رسیدیم و وقتش شده کیسه‌‌‌ها را پرت کنی بیرون. تا مرد دست دراز کند و کیسه‌‌‌ای را بکشد به طرف درِ وانت، از خواب پرید. خیسِ عرق.
شب چندم بود این خواب را می‌‌‌دید؟
شب چندم؟ چرا یادش نمی‌‌‌آمد شبِ چندم بود وقتی کوبیده بود به شیشه‌‌‌ی پشتِ سرِ راننده‌‌‌ی وانت و مرد پیاده شده و آمده بود پشت ماشین و نورِ گوشی‌‌‌اش را انداخته بود توی چشم‌‌‌های او و گفته بود چیه عَر می‌‌‌زنی؟ و او با چشم‌‌‌های کور شده از نورِ گوشی، به جایی که حدس می‌‌‌زد یکی از دو کیسه افتاده باشد، اشاره کرده بود. همان کیسه‌‌‌ای که چیزی توش وُول می‌‌‌خورد. آنوقت راننده بی‌‌‌حرف، نور گوشی را برگردانده بود کف وانت، گرفته بود روی چوبدستی کلفت و کوتاهی که کنار پاهای مرد افتاده بود:
«با اون خفه‌‌‌ش کن.»
و منتظر نمانده بود مرد حرفی بزند یا چیزی بپرسد و برگشته بود توی ماشین و راه افتاده بود و مرد توی خودش مچاله شده بود.
قرارشان این نبود. فقط قبول کرده بود چند راه با وانت برود گودآشغالا و گونی‌‌‌‌‌‌های پشت وانت را خالی کند و برگردد. از چندوچونِ بار نپرسیده بود فقط گفته بود خون کسی نیفتد گردنش و جواب شنیده بود خبری از این چیزها نیست، نگران نباشد. یعنی ش.ص گفته بود پیغامش را رسانده و آنها گفته‌‌‌اند از این خبرها نیست و مرد نپرسیده بود آنها کی هستند که پول خوب می‌‌‌دهند برای بار زدنِ چند گونی و انداختنش توی گودِ آشغالا. نپرسیده بود و ش.ص انگار خوشش آمده بود از این کاردانی و دهن‌‌‌قرصی که همان اول، کار نکرده، سه تا تراول صدی چپانده بود توی جیبِ مرد و با دست زده بود روی شانه‌‌‌ی مرد و گفته بود «از کسی خوششون بیاد هواشو دارن اساسی!» و مرد انگار بار سنگینی از روی شانه انداخته باشد نفسی به راحتی کشیده بود وقتی به دست‌‌‌تکان‌‌‌دادن و رفتن ش.ص نگاه کرده و پیش خودش فکر کرده بود یعنی اینطوری و مفت مفت وصل شد به بالایی‌‌‌ها؟ و دلش از خوشی غنج زده بود.
حالا این مردک چی می‌‌‌گفت؟ چوبدستی را نشانش داده و گفته بود خفه‌‌‌ش کن؟ همین راننده که انگار از کونِ آسمان افتاده یا دست و پَرَش تر و تمیز‌‌‌تر از اوست که او را قابل‌‌‌ به همکلامی و همسفری نمی‌‌‌داند؟
همان شبِ اول که بعد از باز زدن هفت هشت گونی دست انداخته بود در را باز کند و بنشیند توی وانت، مردک به پشتِ ماشین اشاره کرده و هندزفری را گذاشته بود توی گوشش و آنقدر خیره‌‌‌خیره نگاهش کرده بود تا او حسابِ کار دستش بیاید و راه بیفتد برود پشت.
رفته بود پشت و گونی‌‌‌ها را کشیده بود یک طرف که جا باز بشود برای نشستن و زانوها بغل‌‌‌زده نشسته بود تهِ وانت و تا برسند به مقصد، لرزیده بود؛ از سرما بود یا تاریکی و تنهایی و خوفِ کیسه‌‌‌‌‌‌هایی که نپرسیده‌‌‌بود چی توشان هست تا آنهایی که ش.ص ازشان حرف زده بود، خوششان بیاید و هوای او را داشته باشند اگر روزی، روزگاری شرکت گفت آبدوغ فروشی ممنوع و جارو و اسم پاکبانی را از او گرفت؟
«کجا؟»
این را زن پرسیده بود وقتی یکشب مرد از صدای خرت خرت جویدن استخوان‌‌‌ها و خُره کشیدنِ سگ‌‌‌ها از خواب پریده بود و انگار اگر با کسی حرف نزند می‌‌‌ترکد، زن را بیدار کرده و برده بود اتاق مهمانخانه و طوری که پسربچه بیدار نشود گفته بود بارِ چندمش بوده که رفته. و زن طوری نگاهش کرده بود که انگار دیوانه شده باشد و با تعجب پرسیده بود بار سوم رفتی؟ کجا؟ و مرد در تاریکی اتاق با دست به دورها اشاره کرده و گفته بود:
«اون پایینا. گودِ آشغالا. می‌‌‌دونی کجاست؟»
می‌‌‌دانست کجاست. شنیده بود پسر یکی که گم شده بوده، همسایه‌‌‌ی دو سه کوچه بالاتر، برادرزاده یا خواهرزاده‌‌‌ی نانوای محل را همانجاها پیدا کرده‌‌‌اند. توی گودِ آشغالا. بعد از یکی دو ماه بی‌‌‌خبری. مُرده و بی‌‌‌سر و صورت. و زن‌‌‌ها همراه مادر و پدرش، دست جلوی دهن ضجه کشیده و به سینه کوبیده بودند. مادرهای جوان‌‌‌دار و ترس‌‌‌خورده.
زن لرزیده بود. انگار برق گرفته باشدش سراپا لرزیده و خیز برداشته بود به گریز و مرد دستش را کشیده و نشانده بودش و زن دستش را از دستِ خیس از عرقِ مرد کشیده بود بیرون. به‌‌‌شتاب و هراسیده. و پرسیده بود به‌‌‌نجوا، جوری که پسر بیدار نشود:
«چرا اونجا؟ با کی رفتی؟»
و همانوقت بود که مرد بی‌‌‌جواب به سوالِ زن، دست کرده بود توی جیب شلوار گرمکن و النگوها را درآورده و خواسته بود بیندازد دست زن، که زن جیغ کشیده و دویده بود کنج اتاق و پسربچه از خواب پریده بود و زده بود زیرِ گریه و زن بچه به بغل آنقدر توی تاریکی نشسته بود تا مرد برگردد به رختخواب و تا خودِ دیشب با مرد نه هم‌‌‌کلام شده بود و نه هم‌‌‌غذا، چه برسد به راه دادن مرد به خودش. و حالا مرد یکپارچه کینه بود وقتی دستش به زن رسید.
دست‌‌‌های زن شل شد و از روی بالش سُر خورد. مرد به دست‌‌‌های لَس نگاه کرد که دو طرف بدنِ زن تا خوردند. پشت دست‌‌‌های مرد می‌‌‌سوخت. جای ناخن‌‌‌های زن را لیسید و بلند شد. النگوها از همان شبِ فرارِ زن از دست او، روی تاقچه بودند. برداشت و دوباره نشست روی سینه‌‌‌‌‌‌ی زن و یکی یکی انداختشان به دستِ راستِ زن. النگوها در تاریک‌‌‌روشن لامپ شبخواب برق ‌‌‌زدند. دستِ زن را کمی بالا برد و توی هوا ول کرد. دستِ بیجان افتاد کنار زن و النگوها جرینگ جرینگ صدا دادند. مثل وقتی که به دست آن دیگری بودند، همان که توی کیسه وُول خورده بود و راننده چوبدستی را نشانش داده و گفته بود خفه‌‌‌ش کند و تا مرد با خودش کنار بیاید که بزند یا نه، دستِ زنِ زخمی با سه النگو از گوشه‌‌‌ی کیسه، از پارگی بیرون زده بود. با برقِ طلایی در تاریک‌‌‌روشنای آخرِ شبِ بیابان و مرد با چوبدستی از جا پریده بود و پیش از هر کاری راننده را پاییده بود که نبیندَش.
بچه‌‌‌ی کوچکتر نق زد. همان که کنار زن خوابیده بود و این شب‌‌‌ها هر بار که مرد دست برده بود طرفِ زن، زن به بهانه‌‌‌ی شیر دادن به بچه یا عوض کردن کهنه‌‌‌اش از جا پریده و خودش را از دسترس مرد دور کرده بود. نگاه مرد از دختربچه گذشت و خیره شد به پسر. پنج سالش بود و زن گفته بود مصلحت نیست با پدر و مادر یک‌‌‌جا بخوابد اما از آن شبِ لعنتی که مرد از گودِ آشغالا گفته بود زن به بهانه‌‌‌ی سرمای اتاق مهمانخانه، پسر را آورده بود اینجا و کنار دختر خوابانده بود. به نگهبانی انگار!
مرد بالش را از روی صورت زن برداشت. از چاکِ پیراهن، چشمش به پستان‌‌‌های‌‌‌ زن افتاد؛ هنوز بعد از شیر دادن به دو بچه سفت و سفید بودند و زیر دستِ مرد ‌‌‌‌‌‌لغزیدند، نفسِ مرد بند آمد. حقِ پیشِ زن مانده‌‌‌اش را خواست. تا دست‌‌‌های زن را از آستینِ‌‌‌ پیراهن بیرون بکشد دختربچه باز نق زد. چنگ انداخت به گریبانِ زن و پیراهن را جر داد. نق‌‌‌نق بچه بلندتر شد. الان وقتش نبود. مرد با یک دست بچه را دَمر خواباند، صورتش چسبیده به زمین. بچه دست و پا زد. بالشِ زن را گذاشت روی سرِ بچه و دست دیگر را کشاند بین ران‌‌‌های زن. گرم بود هنوز. سر پیش برد. دستِ زن لَس بود و ناکار که مرد را پَس بِرانَد. خندید و زن را به پشت گرداند و بالا کشید، زن رام و بی‌‌‌گریز رکاب داد. نفسِ بندآمده‌‌‌ی مرد که برگشت، پاره‌‌‌یِ پیراهنِ زن را کشید بین ران‌‌‌ها و شنید پسر می‌‌‌پرسد چی شده بابا؟
توی تاریکی نشسته بود و نگاهش می‌‌‌کرد. مرد گفت دراز بکشد و چشم‌‌‌هاش را ببندد. پسر باز پرسید. مرد با سرشانه کف گوشه‌‌‌ی لب‌‌‌ها را پاک کرد و دراز کشید و پتو را کشید روی خودش و زن.
هوا بوی ماهیِ مُرده می‌‌‌داد و گله‌‌‌ی سگ‌‌‌های گودِ آشغالا دور وانت خُره می‌‌‌کشیدند و زنِ توی کیسه هنوز زنده بود.

لاهیجان/ زمستان ۱۴۰۱

 

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights