«گرگینه» شعری از هدیه سلیمانی
غریبه بود ولی رنگِ آشنا زده بود
وَ گرگ بود… کسی بره را صدا زده بود ؟؟
وَ گرگ بود وُ میانِ لباسِ میشِ سپید
به پنجه های سیاهِ خودش حنا زده بود
وَ گرگ بود که در بوسه های شبنمِ شب
به ماه وُ هاله ی مهتاب، پشتِ پا زده بود
وَ گـرگ بود ولی در لباسِ آدمـیـان
نقابِ تیرهی گُرگینه در خفا زده بود
وَ آدمیست که گرگی میانِ خرمنِ اوست
وَ خرمنی ست که گرگی به گله ها زده بود
وَ سِحر و شعبده بازیست، اتفاقِ جهان
وَ گرگ بود وُ به اموالِ کدخدا زده بود !!!
وَ گرگِ خانه زاد بود که حاشا شده بود
به گله گله ی دریده… تا خدا زده بود !!
وَ بره های سرخ شده سِرو می شوند وُ هنور
میان سینه ی این گله ها چرا… زده بود
خدا برای تو پیغمبری نیاورده است ؟
خدا کجاست که این گرگ، رَدِّ ما زده بود ؟
شبان کجاست چرا چُرت می زند هر روز ؟
چرا به گله ی بی صاحب اِفترا زده بود ؟
تو گرگِ دهکده… صد بار اشتباه نکن
که سنگِ در شکمت زنگِ کودتا زده بود
تو گرگِ پر ولعِ وُ ای شکم چرانِ حریص
به هوش باش، دلت زنگِ بی صدا زده بود
#گرگینه
#هدیه_سلیمانی