Advertisement

Select Page

داستان کوتاه صدها سد

داستان کوتاه صدها سد

 

خواب نمی‌دید، چون با چشم‌های باز به سقف خیره شده بود‌. همیشه دم دمه‌های صبح با همین صداها از خواب می‌پرید‌. صداهایی دور‌، گاه بم و گاه زیر که از اعماق آب او را فرا می‌خواندند.
دست و پاهایش زیر پتو مثل چوبی خشک شده بی‌حرکت مانده بود‌. گودی چشمانش از شوری اشک‌های دیشب، شوره‌زار ترک‌خورده‌ای شده بود‌. زبانش را آرام روی لب‌های بی‌رنگش کشید‌. مردمک چشمانش را به اطراف چرخاند‌. چند بار پلک‌هایش را روی هم گذاشت‌. دوست داشت به خواب برود و باز آواها را بشنود تا شاید نشانه‌ای از آوای آشنای خود بیابد‌.
ولی نه‌! با یک تکان از جایش بلند شد‌. سراغ آیینه رفت‌. قاب عکس چوبی جلوی آیینه را از روی میز برداشت و در دستان لاغر و چروکیده‌اش گرفت‌. قاب را به سینه‌اش فشرد‌. باز قاب را جلو چشمانش گرفت‌، با لبی لرزان و صدایی گرفته گفت‌: «‌دخترم‌! تو را پیدا خواهم کرد‌، حتی اگر تمام آب‌های دنیا را زیررو کرده باشم‌.»
آه بلندی کشید‌. قاب را سر جایش گذاشت‌. دختر توی قاب می‌خندید‌، با لب و دندانی زیبا‌، گیسوانی پر پشت و رها‌، صورتی لطیف و چشمانی براق‌. انگار از شنیدن حرف مادر خوشحال شده باشد‌.
زن ساعت بالای آیینه را نگاه کرد‌. ساعت شش صبح بود‌. خود را در آیینه دید‌، دستی به صورتش کشید. در این سه ماه بیشتر از گذشته پیرتر شده بود‌، از آیینه فاصله گرفت‌. مانند روحی سرگردان میان اتاق و هال در رفت و آمد بود‌. گوشه به گوشه خانه را با قدم‌های ناموزون و دستانی که به هم می‌مالید طی می‌کرد‌. با هر قدمش سیلی از خاطرات گذشته‌، ذهن و افکارش را در خود غوطه‌ور می‌کرد‌. در میان این افکار صدای دخترش‌، مامان گفتن‌هایش‌، هورا کشیدن‌هایش و قبول شدنش در دانشگاه و رشته مورد علاقه‌اش غالب‌تر بود‌. ولی گاهی صدای مورد علاقه‌اش در میان ضجه‌های خود در گذشته‌های دور برای همسرش گم می‌شد‌. همسری که پای عهد وقرارش نماند و او را با بچه‌ی داخل شکمش تنها گذاشت و رفت‌.
قدم‌هایش که تندتر می‌شد‌، دست‌هایش را سریعتر به هم می‌مالید‌. گاه جلو آیینه توقف می‌کرد و به قاب نگاه می‌کرد‌، گاه به گوشه‌ی اتاق پناه می‌برد و چرخ خیاطی را با سر انگشتانش نوازش می‌کرد‌، چرخی که در این سال‌ها‌، روزها و شب‌ها و ساعت‌های زیادی با خرخر کردنش طنین‌انداز هال بوده و وسیله‌ای برای امرار معاش زن و دخترش‌.
چند قدمی از چرخ فاصله گرفت و کنار پنجره ایستاد. یک دست را روی کمرش گذاشت و با دست دیگر پرده را کنار زد‌. پنجره را نیمه باز کرد‌. زنگ‌های کنار پنجره را با انگشت و ناخن خراشید‌. هوای سرد و خشک آذر ماه بیداد می‌کرد‌. روز جمعه بود و شهر در سکوتی سهمگین دست و پا می‌زد‌. کوچه-ی تنگ و باریک‌، خلوت بود‌. باید صبر می‌کرد‌، تا هوا روشن‌تر و گرم‌تر شود‌. ولی نه‌! آسمان را ابرهای تیره پوشانده بود‌، پس نه از گرما خبری می‌شد نه از روشنی‌. در هر صورت باید صبر می‌کرد تا یکم‌، زمان بگذرد تا بتواند تاکسی پیدا کند و به کنار سد خارج از شهر برود‌.
پنجره را بست‌ و پرده را کشید‌. پشت به پنجره ایستاد. عضله‌ها و بازوان و گردنش را ماساژ داد. نگاهی به چرخ خیاطی انداخت، انگار تمام خستگی‌هایش مربوط به چرخ خیاطی باشد. آهی کشید. در کشوی میز چرخ خیاطی را باز کرد. دفتر بزرگی را درآورد. با نوک انگشتانش یواش برگ‌های دفتر را ورق زد‌. با زدن هر ورقی دانه‌های اشک ریز و درشت روی گونه‌های شل و وارفته‌اش سرازیر می‌شد و از کنار خط اندوهش یکی پس از دیگری روی گره روسریش می‌ریخت‌.
آه جانسوزی کشید و با لبی لرزان گفت: «آخ مامان! مامان قربون نقاشی‌های بی‌ریختت بشه.» بعد انگار صدایی از پشت او را به خود آورده‌ باشد‌، با گوشه روسری اشک‌هایش را پاک کرد و به قاب نگاه کر‌د. دخترش با لبخند به او می‌گفت‌: «مامااااان ! اون نقاشی‌های بی‌ریخت اسم داره، اسمش کاریکاتوره…» زن دوباره به ورق زدن دفتر ادامه داد و با خود گفت: «عزیز مامان! دانشگاه که شلوغ شد. گفتم امروز نرو. تو که رفتی نقاش بشی، ولی چرا لای نقاشی‌هایت، میون رنگ‌های تار و کدر محو و گم شدی‌؟ من کجا دنبالت بگردم‌؟ هفته‌هاست از هر کسی نشانت را پرسیدم ولی هنوز نشانی از تو نیافته‌ام‌. حتی از نوازنده دوره گرد نشانت را پرسیدم.
گفت‌: مادر من‌! این روزها همه گم میشن‌. همه ما یه جورایی گم شده‌ایم ‌ولی در پی گمشده‌ها می‌گردیم‌، یکی میان کوه‌ها‌، یکی میان دریاها…‌»
بعد زن حرفش را خورد و دفتر را بست و آن را در کشو گذاشت‌. آلبوم را از کشو برداشت‌. در دستانش گرفت‌. غرق نگاه کردن عکس‌ها و دریای خاطرات دور و دراز شد‌. زمانی که موهایش بلند وسیاه بودند. دستانش لطیف و نرم‌، چشمانش نافذ‌، گونه‌هایش برجسته و چینی در پیشانی نداشت‌. دستی رو عکس‌ها کشید‌. با دیدن بعضی از عکس‌ها لبخند روی لبانش می‌نشست و با دیدن برخی دیگر اشک در چشمانش حلقه می‌زد‌. برخی از عکس‌ها را با سر انگشتانش نوازش می‌کرد و برخی دیگر را به سینه می‌فشرد و برای بوسیدن برخی دیگر سر خم می‌کرد.
گاه چند برگه از آلبوم را تندتند ورق می‌زد و مکثی می‌کرد و دوباره برگ‌های ورق زده را از نو با دقت نگاه می‌کرد و با گوشه روسریش چشمانش را پاک می‌‌کرد و سری به آسمان بلند می‌کرد و خدا را صدا می‌زد‌.
با شنیدن صدای پارس سگی به خود آمد‌. به ساعت نگاهی انداخت‌. عقربه‌های ساعت در حال تاخت و تاز بودن‌. دیگر وقت رفتن بود‌. پالتویی سیاه وبلند پوشید‌. موهای سفیدش را با روسری سیاهی پوشاند‌. کیفش را برداشت و همزمان موقع قدم برداشتن دکمه‌های پالتو را ‌بست‌. در را که باز کرد‌، آسمان را نگاه کرد‌. شاید امروز ببارد وشایدم نه‌، آسمان بدون بارش تیره وتار باشد‌. پس بی خیال چتر شد و در را بست. کوچه تنگ و خانه‌های آجری و سیمانی را یکی پس از دیگری طی کرد‌. کنار خیابان که رسید با دیدن اولین تاکسی گفت‌: «‌دربست!»
تاکسی ایستاد. شیشه ماشین پایین آمد. مردی با موهای جو گندمی و سبیلی پهن گفت: «خانم کجا؟»
زن گفت: «خارج شهر، کنار سد آب». راننده که هر دو دستش روی فرمان بود گفت: «بفرما». و با اشاره به سنگک‌های روی صندلی جلو گفت :« من این سنگک‌ها رو برسونم خونه، شما رو هم به مقصد می‌رسونم. عجله‌ای که نیست؟»
زن سوار شد. بوی نان تازه فضای ماشین را پر کرده بود. راننده تاکسی با یک دست فرمان را گرفته بود و با دست دیگرش نان سنگک‌ها را بلند کرد و گفت: «بفرمایید آبجی». زن تکانی به خود داد. گره روسریش را سفت کرد و زیر لب خشک و بی‌روح گفت: «بسیار ممنونم.»
مرد جلوی خانه‌ای آجری ایستاد. نان‌ها را روی دستش گذاشت و از ماشین پیاده شد. زنگ خانه را به صدا درآورد. در که به رویش باز شد، خانمی سنگک‌ها را از او گرفت و مرد با اشاره به ماشینش چند کلمه‌ای با او رد و بدل کرد و یک تکه از سنگک را برید و به سوی ماشین برگشت. زن داخل ماشین با دیدن این صحنه‌ها آه بلندی کشید و حسرت دستانی را ‌خورد که با نان تازه، صبح زود فضای خانه‌اش را معطر کند…
مرد که پشت فرمان نشست تکه نان را رو به زن گرفت و گفت: «آبجی بفرمایید. بخورید، نمک گیر نمی‌شید به خدا.» زن تکه نان را گرفت و مقداری از آن را برید و بقیه را به راننده پس داد. چند باری راننده از آیینه زن را نگاه کرد. زن فقط و فقط بیرون را می‌پایید، جسمش در ماشین بود و روحش میان زمین و آسمان معلق.
راننده با تأنی پرسید : «آبجی می‌شه بپرسم روز جمعه، تو این هوای سرد، در این فصل، تک وتنها چرا کنار سد؟ اونجا الان خیلی خلوته.»
زن لقمه نان را قورت داد. نگاهی به اطراف چرخاند و مردد از جواب گفت: «خودمم نمی‌دونم پی چی می‌رم، یک آشنا یا یک حقیقت.» آهی کشید. با این آه به راننده فهماند که تمایلی به حرف زدن ندارد. راننده با هر دو دست روی فرمان زد. چشمانش را از آیینه دزدید. سری تکان داد و زیر لب گفت: «ای روزگار!».
صدای آه زن و آه راننده آخرین صدایی بود که از حلقوم آن دو نفر بیرون آمد و دیگر سکوت در ماشین حکمفرما شد. آب سد یواش یواش از پشت تپه‌های بزرگ و کوچک شروع به خود نمایی کرد. هر چه به سد نزدیکتر می‌شدند تعداد ماشین‌هایی که در گوشه و کنار جاده ایستاده بودند بیشتر می‌شد.
راننده از دیدن ماشین‌ها، آن هم در اواخر آذر ماه و این سرما و این ساعت بسیار متعجب شد. با صدایی خفیف گفت: «یا خدا! چه خبره اینجا؟» در اطراف ماشین‌های پارک شده کسی دیده نمی‌شد، راننده یواش یواش و با احتیاط به جلو راند. تا چشمش به چراغ‌های آژیرهای آبی و قرمز ماشین‌های پلیس افتاد. گفت: «یا خدا! باز هم سد چه بی مروتی در حق مردم کرده است.»
نزدیک ماشین پلیس که رسیدند، آقایی با یونیفرم پلیس ایست داد و گفت: «از این جلوتر نمی‌تونید برید فعلا، قدغنه.»
راننده تاکسی گفت: «‌سرکار میشه بفرمایید اینجا ‌چه خبره‌؟‌» پلیس سری تکان داد و گفت‌: « خود ما هم بی‌خبریم‌.‌» گویا از بس این سوال را شنیده بود میلی به پاسخ دادن به آن را نداشت‌. زن گفت‌: «‌بسیار متشکرم‌، همین جا پیاده می‌شم و بقیه راه رو پیاده می‌رم‌.‌» راننده تاکسی گفت: «آبجی! شما از این شلوغی خبر داشتید؟» زن با نا ملایمتی گفت: «ابدا» کیفش را باز کرد و مقدار پولی را که قرار بود بپردازد روی صندلی گذاشت و با عجله ماشین را ترک کرد تا بتواند زودتر خود را به کنار آب و آمبولانسی که آنجا ایستاده بود برساند. هر چه نزدیک‌تر می‌شد تعداد جمعیت و شلوغی و همهمه آن بیشتر می‌شد‌. اول فقط صدای قلب خودش و قدم‌هایش را می‌شنید‌. وقتی به جمعیت نزدیکتر شد گوش‌هایش را تیزتر کرد تا شاید چیزی از ماجرا دستگیرش شود‌. یکی می‌گفت‌: «‌بیچاره اون مرد‌.» یکی می‌گفت‌: «بیچاره دختره‌.» یکی می‌گفت‌: «‌حالا مادره در نبود اینها چکار کنه‌؟ چه جوری سرش رو بلند کنه‌؟ حرف و حدیث مردم رو چکار کنه…»
یکی دیگر با آب وتاب انگار در صحنه حضور داشته بود می‌گفت‌: «‌اول دخترش رو پرت کرده توی آب، بعد می‌بینه که دخترش در آب دست و پا می‌زنه‌، پشیمون می‌شه برای نجات دختره می‌پره تو آب…»
زن سراسیمه و بدون اینکه چیز زیادی دستگیرش شود، خودش را به کنار آمبولانس رساند. زنی در کنار جسدی که لای پتو پیچیده شده بود رو به آسمان ضجه می‌زد. خدا را صدا می‌کرد.« اخ خدااااا…» صداش دورگه شده بود ، انگار گلویش را صداها خراشیده بودند. گاه صدا خفه می‌شد و گاه بریده بریده کلماتی از دهان زن خارج می‌شد. آنقدر صورتش را خراشیده بود که پوستی بر صورت نداشت جز خراش‌های عمیق و خون‌آلود.
زن نمی‌دانست به جسد و زن کنار جسد نزدیک شود یا به مردی که به آمبولانس تکیه داده بود و برای چند نفر حرف می‌زد و ماجرای زن را حکایت می‌کرد‌. بی‌اختیار به آمبولانس نزدیک شد‌. مردی آشفته و پریشان با صدایی گرفته صورتش را درمیان دستانش گرفته بود‌. رو به آب‌های راکد با تأنی گفت‌: «‌به خاطر نیومدن یه شب به خونه دایی جون‌، مرگ حقت نبود‌.» مردی چهار شانه و سر تا پا مشکی دست‌های نیرومندش را روی شانه‌های لرزان مرد گذاشت و گفت‌: «‌خواهش می‌کنم آقا‌، واضح‌تر توضیح بفرمایید‌. خودتون رو کنترل کنید من باید تحقیقاتم را کامل کنم‌، اگرم الان ‌اوضاع‌تون خوب نیست و نمی‌تونید حرف بزنید، لطفا سوار ماشین شید و بقیه حرف‌ها رو اداره آگاهی بزنید‌.»
مرد دستی روی پلک‌هایش کشید. در یک حرکت رو به مرد سیاه پوش که بازرس پرونده بود برگشت و گفت‌: «‌نه نه‌! من نمی‌تونم خواهرم رو در این شرایط تنها بگذارم‌. الان همه چیز رو می‌گم‌. دایی براش بمیره با پدرش دعوا کرد‌. یک شب را به خانه نیامد‌. پدرش قسم خورد او را بکشد‌. صبح زود که برگشت، پدرش او را به باد کتک گرفت‌. خواهرم به من زنگ زد‌. گردن خوردم دیر رسیدم‌. پدرش او را سوار ماشین کرده بود . با خواهرم دنبالشون کردیم. رسیدیم اینجا. دختر رو کشون کشون برد روی سد (با دست‌های لرزان به سد اشاره می‌کرد و زود زود پلک‌هایش را می‌مالید‌، زبانش را روی لبانش می‌چرخانید.) ازشون دور بودیم خیلی‌. هر چی داد زدیم، هر چی هوار کشیدیم‌. صدامون نرسید یا شایدم رسید و گوش شنوا نداشت‌. دختر مثل بره‌‌ی قربانی لب سد بود‌. تقلایی نمی‌کرد‌. گویا دوست داشت بمیرد و از اسارت پدر رها شود‌. پدرش او را پرت کرد‌. غرق شدن دخترش رو دید و تاب نیاورد‌، برای نجاتش خود را به آب زد ولی او که شنا بلد نبود‌.» مرد صورتش را با دستانش پوشاند و پشت به حضار رو به سد هق‌هق گریه را سر داد.
زن بعد از شنیدن حکایت دردناک دستانش را در هم قفل کرد و با شانه‌های افتاده و تنی لرزان و پاهای بی‌جان رو به جسد و زنِ نشسته کنار جسد رفت‌. دست رو شانه‌های زن گذاشت و گفت‌: «‌وقتی یک شب‌تاب بمیرد همچنان شکمش می‌درخشد‌.‌» بعد با صدایی بلند فریاد زد‌: «‌دخترمممم‌‌!‌» زنِ نشسته کنار جسد را در آغوش کشید‌. آب‌ها راکد و بی‌صدا مانده بودند‌. غواصان همچنان در پی جسد پدر می‌گشتند‌. آسمان تیره وتار بود و میلی به بارش نداشت‌. جمعیت کنار آب با شانه‌های افتاده و چشمانی پر از اضطراب و انتظار به آب‌های راکد سد چشم دوخته بودند و دو تا زن کنار جسد همچنان در آغوش هم شانه‌هایشان از هق هق گریه می‌لرزید…

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights