Advertisement

Select Page

ورفن ما varfən mä

ورفن ما varfən mä

آناکوچیکه گفت:
– هیچ خبری نیست، نه تی‌تیل، نه چی‌چی‌نی، نه شوبوغ.
صبحانه می‌خوردیم. عمه‌آنای پدر از پنجره‌ی آشپزخانه به باغچه نگاه کرد. شاخه‌های خشکیده‌ی یاس دیوار را خط‌خطی کرده بود. پدر دست کشید روی پیشانیش. مادر پنکه را رو به پدر برگرداند.
پدر گفت:
– شوبوغ چیه دختر؟
مادر غر زد:
– مثلا داریم غذا می‌خوریم‌‌آ، نمی‌شه از جک و جانور حرف نزنین؟
خدا نکند پای گیاهان و حیوانات در میان باشد، آنوقت آناکوچیکه و عمه‌آنای پدر می‌شوند فلورانس نایتینگلِ جنگل!
عمه‌آنای پدر گفت:
– بخیل!
مادر پرسید با کی هستید آناجان؟
عمه‌آنای پدر به آسمان اشاره کرد.
دیشب تا صبح ابرهای بی‌باران هی به هم پیچیدند و غریدند و ازشان برق جهید و شیشه‌ی پنجره‌ها لرزیدند اما یک قطره هم باران نبارید. حالا عمه‌آنای پدر از دست آسمان عصبانی شده. مثل اوتامای. مثل آناکوچیکه.
اصلا از وقتی که همسایه‌مان خانم دیلمی خبرِ مرگِ دسته‌جمعی قورباغه‌ها را آورده آناکوچیکه به هم ریخته. من نمی‌دانم چطور می‌شود این موجودات لزجِ ویغ‌ویغو را دوست داشت. خشکی و بی‌بارانی و بادِ گرم و رعد و برق هر بدی که داشته باشد این یک خوبی را دارد که دیگر قورباغه‌های نهرِ پشتِ خانه شب تا صبح با صدای قورقورشان سرِ آدم را نمی‌بَرند ولی کی جرات دارد این را به عمه‌آنای پدر و آنا کوچیکه بگوید؟
چند روز پیش خانم دیلمی که رفته بود رودبَنِه به شالیزارش سر بزند، دیده بود جاده پوشیده شده از قورباغه‌‌ی مُرده.
«به اندازه‌ی همین ایوان» خانم دیلمی گفته بود و با دست طول و عرض ایوان را نشان داده بود.
خانم دیلمی همیشه حرف‌هاش را اجرا می‌کند! دیروز هم وقتی نشانمان داد چطور از روی قورباغه‌‌های مرده یا آنطوری که خودش می‌گوید بُمُرده‌ شوبوغ بپربپر کرده تا برسد به مزرعه‌اش، بپربپر رسید آن سرِ ایوان خانه‌ی ما. آخرِ قصه هم مثل همیشه دعا کرد دروغگو کور بشود «دُوروزَن کورآبون!»
گفت و هرهر خندید و بعدش هم گفت کاش ما هم مثل مردم مالزی یک جفت قورباغه را روبان‌پیچ کنیم و برایشان جشن عروسی بگیریم و بعد بندازیم‌شان توی شالیزار تا دیم دام دارام کنند شاید باران بیاید و باز هرهر خندید و لب و لوچه‌ی آناکوچیکه کج و کوله‌تر شد و عمه‌آنای پدر که سرش پایین بود و مثلا داشت کتاب «تاریخ لاهیجان» را می‌خواند اما معلوم بود نمی‌خوانَد و به حرف‌های خانم دیلمی گوش می‌دهد، سرش را بلند کرد و طوری به خانم دیلمی نگاه کرد که فهمید باید خداحافظی کند و برود.
تازگی‌ها آناکوچیکه هم با خانم دیلمی چپ افتاده. به نظرم به خاطر این است که نگارِ خانم دیلمی تا فهمید اوتامای دوربین ندارد اما عاشق عکاسی ست فورا دوربینش را آورد داد به اوتامای و آناکوچیکه حسودیش شد اما آناکوچیکه می‌گوید با گوش‌های خودش شنیده خانم دیلمی پیش مادر داشته به دوستی اوتامای و عمه‌آنای پدر می‌خندیده و مسخره‌شان می‌کرده. خندیدن به عمه‌آنای پدر و اوتامای به نظر آناکوچیکه یکی از گناهان کبیره است! نمی‌دانم. شاید واقعا همینطور باشد اما من مطمئن نیستم. یعنی از هیچ کار آناکوچیکه نمی‌شود مطمئن بود. او اصلا شبیه من و پدر و مادر نیست. بیشتر شبیه اوتامای و عمه‌آنای پدر است. مثل آنها شعر و پروانه و گنجشک و قورباغه دوست دارد و با گل‌ها و درخت‌های توی حیاط حرف می‌زند و حالا که به قول اوتامای «تش‌باد» افتاده به جان شهر و همه چیز را خشکانده، حال آناکوچیکه اصلا خوب نیست. مثل خودِ اوتامای و عمه‌آنای پدر.
مادر به کوه اشاره کرد:
– ببین دختر! دنیا آتیش گرفته تو هنوز تو فکر قورباغه‌هایی؟
دیشب صاعقه درخت‌های کوه فلاح خیر را سوزانده. همان تکه‌ای که ما هر روز از روی ایوان می‌دیدیم. همان‌وقت عمه‌آنای پدر به آناکوچیکه گفت برود از نگارِ خانم دیلمی دوربینش را برای اوتامای بگیرد بیاورد.
این روزها کسی دوست ندارد از خانه بیرون برود. پدر یک راست از اداره می‌دود به خانه و سرِ راهش از میوه‌فروشی میدانِ معلم هر چه میوه‌ی پلاسیده و خشکیده ببیند می‌خرد و مادر هر وقت که از نانوایی برمی‌گردد خبر گرمازد‌گی و غش‌کردن یکی را می‌آورد. اوتامای هم که هی می‌رود و می‌آید می‌گوید صدای درخت‌های دو طرف خیابان کشاورزی را می‌شنود. می‌گوید درخت‌ها برای یک قطره آب به رهگذرها التماس می‌کنند. حالا اوتامای از چه می‌خواهد عکس بگیرد که باز دوربینِ نگار را می‌خواهد؟ نمی‌دانم.
ظهر تازه ناهارمان را خورده بودیم که درِ حیاط باز شد و تا پدر غرغر کند و بگوید باد آمد و بوی عنبر آورد و عَن‌بَر را جوری دو تکه بگوید که هر چه بوی گَند است یادِ آدم بیاید، اوتامای از حیاط گذشت و رسید بالای چهار پله و آمد توی ایوان و درِ هال را باز کرد و آمد تو. یک راست رفت نشست کنار عمه‌آنای پدر و از یکی از دو خورجینی که ضربدری روی شانه‌ها می‌اندازد چند کاغذ کاهی لوله شده درآورد و به عمه‌آنا نشان داد. عمه‌آنا به آناکوچیکه گفت عینکش را بدهد و اینطوری شد که آناکوچیکه هم رفت نشست کنار اوتامای و سه نفری شروع کردند به خواندن کاغذها و پچ‌پچ کردن. پدر چندباری سرفه کرد. از آن سرفه‌های مصلحتی که به یاد همه بیاورد بالاخره او بزرگتر خانواده است و همه‌ی کارها باید با اجازه‌ و نظر او انجام بشود اما اوتامای و عمه‌آنای پدر و آناکوچیکه اصلا به روی خودشان نیاوردند و هی کاغذها را خواندند و هی پچ‌پچ کردند تا کارشان تمام شد. آنوقت اوتامای کاغذها را دوباره لوله کرد و گذاشت توی خورجیش و بلند شد راه افتاد به طرف در:
– می‌رم شیخ زاهد عکس بِکَنَم.
اوتامای هر روز کنار کافه صنوبر، رو به روی آبشار و ۷۵۰ پله‌ای که از کنار آبشار به بام‌سبز می‌رود، بساطش را پهن می‌کند و کتاب شعر و نقاشی‌ها و عکس‌هایی را که خودش گرفته به رهگذرها می‌فروشد. عمه‌آنای پدر و آناکوچیکه دو مشتری‌ پروپا قرص او هستند. مخصوصا عمه-آنای پدر که عاشق عکس‌هایی ست که اوتامای تازگی‌ها با دوربینِ نمی‌دانم چند مگاپیکسلی نگار از بام سبز و شیخ‌زاهد و دار و درخت دهات به قول خودش می‌کَند. اما آناکوچیکه به نظرم بیشتر عاشق عکاس شده تا عکاسی، که حالا اینطور با التماس زل زده به پدر یعنی که «اجازه بده منم باهاش برم.» پدر بلند می‌شود. پیژامه‌اش را تا زیر بغل بالا می‌کشد و تا برسد به تلویزیون، تندتند سرش را رو به بالا تکان می‌دهد؛ یعنی که «اجازه نداری بری.»
اوتامای از دمِ در اتاق برگشت و گفت:
– هر روز چندتا کشته می‌شن.
مادر هول‌خورده گفت:
– خاکِ می سر، آدم کشتن؟ سرِ آب؟ می‌دونستم اینطور می‌شه.
اوتامای گفت:
– شغال! شغال کشتند. روباه کشتند. مادر و بچه. هر دو با هم.
به آناکوچیکه نگاه کردم. لب‌هاش می‌لرزیدند. بغض داشت.
به نظرم مادر کمی خجالت کشید اما کم نیاورد:
– دوباره برگشتن پایین؟ جادۀ شیخ‌زاهدو که زدند همه رفتن بالا، اونطوری بهتر بود، مردم امنیت داشتن.
اوتامای انگار نشنیده باشد خورجین‌هاش را مرتب کرد، رو به همه سرتکان داد و از در بیرون رفت. حرف مادر ناتمام ماند اما پدر نفس راحتی کشید و روی کاناپه ولو شد. یعنی که «آخیش! از شرش خلاص شدیم.»
مادر کلید برق را زد. شاید برای این که از نگاه‌های خیره‌ی عمه‌آنای پدر و آناکوچیکه فرار کند. هوا هنوز روشن بود. بعد گفت:
– هر روز هر روز خبر بد! دار، درخت، زمین، آسمان، همه از بی‌آبی آتیش گرفتن. چقدر عروسی عقب افتاده باشه خوبه؟ می‌گن برای چهلم مشتی‌آقاجان خدابیامرز یک ردیف آدم هم توی مسجد نبود. مشتی‌آقاجان ها!
بعد به تک‌ تک ما نگاه کرد. کسی چیزی نگفت. لولاهای در حیاط قیژقیژ کردند و اوتامای رفت. مادر دوباره کلید برق را زد و اتاق تاریک شد انگار. بعد گفت:
– اگه از بی‌آبی نمردیم یه روغنی به این لولاها بزن. رسوا می‌کنن آدمو.
پدر غُر زد:
– اینطوری بهتره خانوم. هر کی سرشو انداخت پایین و آمد تو، می‌فهمیم.
مادر گفت:
– دربازکن رو تعمیر کن در حیاطو ببندیم.
و یکدفعه داد زد:
– اَه… پسره دوربینو جا گذشت.
عمه‌آنا با تاکید روی تک تک حروف، انگار هنوز معلم کلاس اول ابتدایی ست و دارد دیکته می-گوید، گفت:
– او… تا… مای.
بعد گفت اوتامای برمی‌گردد دوربین را می‌برد. گفت لازمش دارد. گفت همین امشب هم دوربین را لازم دارد. و روی همین امشب تاکید کرد و پدر شاید به خاطر همین تاکیدها حرصی پرسید:
– عمه‌جان تا چند ماه پیش که این پسره با شما آشنا نشده بود و اسمش رو عوض نکرده بودین بهش چی می‌گفتن؟ رجب خورجین؟
عمه‌آنا بلند شد رفت توی اتاقش. آناکوچیکه هم پشت سرش. و تا هوا حسابی تاریک نشد بیرون نیامدند و درست وقتی مادر از آشپزخانه برگشت و گفت شام حاضر شده، آمدند بیرون و یک‌راست رفتند سراغ رخت‌آویزِ گوشه‌ی هال. چشم‌های آناکوچیکه خیسِ اشک بود. عمه‌آنای پدر مانتوی سفیدِ بلندش را برداشت پوشید و شال سفیدش را کشید روی سر و شانه‌ها و توی گوش آناکوچیکه چیزی گفت. آناکوچیکه مثل بچه‌ای که لج کند چند بار سرش را تکان تکان داد و نه نه گفت و دستِ عمه-خانم را گرفت. عمه‌آنای پدر دوباره توی گوشش چیزی گفت. طولانی. بعد آناکوچیکه به دیوار تکیه داد و چشم‌هاش را بست و عمه‌آنای پدر بی آن که به ماها چیزی بگوید از در هال بیرون رفت و پدر و مادر به هم نگاه کردند و سرشان را به چپ و راست تکان دادند یعنی که «کجا رفت؟» و بعد نمی‌دانم چند دقیقه گذشت که صدای پیانوی نگار بلند شد. گوشخراش بود. شاید نگار بی‌حوصله یا عصبانی انگشت‌هاش را محکم کشید روی کلاویه‌ها که اینطور جیغ کشیدند وقتی ما قیژقیژِ لولای درِ حیاط را شنیدیم و خانه از رعد و برق لرزید و برق قطع شد و تلویزیون خاموش و آناکوچیکه گفت وااای. و اوتامای برگشت دوربین را ببرد… شاید هم برعکس باشد. اول اوتامای برگشته باشد دوربین را ببرد بعد آناکوچیکه گفته باشد وااای، بعد برق… نمی‌دانم، همه چیز آنقدر ناگهانی اتفاق افتاد که نفهمیدم اول کدام بود و دوم کدام. اما اینها مهم نیست، مهم این است که آنوقت عمه‌آنای پدر رفت که رفت.
«باید کاری کرد.«
عمه‌آنای پدر به آناکوچیکه این را گفته بود، پیش از رفتن.
– فقط همین؟
پدر از آناکوچیکه پرسید.
– نه، گفت «حتمن حکمتی در مراسم طلب باران بوده.«
– یعنی چی؟
– یعنی که وقتی چهل روز سر آمد و باران نبارید باید رفت. باید کاری کرد.
– بی‌عقل! چه کاری از یه پیرزن برمیآد؟
و این همان چیزی بود که ظهر اوتامای و عمه‌آنای پدر و آناکوچیکه از روی کاغذهای لوله شده و کاهی اوتامای خوانده بودند؛ این که در چهلمین روز بی‌بارانی، وقتی دوشیزه‌ای یائسه‌ از دشت و مردی برف‌پوش از کوه به هم درآمیزند… پدر هیس بلندی گفت وقتی آناکوچیکه به «درآمیزند» رسید اما آناکوچیکه ساکت نشد:
«آنوقت ابرهای سترون بار گرفته و خواهند بارید.»
و امروز چهلمین روز بی‌بارانی بود و طبق نوشته‌ی کاغذهای کاهی اوتامای، عمه‌آنای پدر باید می‌رفت که کاری کند.
پدر عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند و بی‌حوصله به آناکوچیکه می‌گوید دیگر حق ندارد بنشیند پای قصه‌های عمه‌آنا. مادر پنکه را رو به پدر برمی‌گرداند و می‌رود تلفن کند به فامیل اما پدر می‌گوید شَر به پا نکند و فعلا به کسی چیزی نگوید.
عمه‌آنای پدر پله‌ها را از پایین رفته بالا و سایه‌ی برف‌پوش از بالا آمده پایین. پله‌ به پله رد کرده-اند تا به هم برسند و همآنوقت بوده که آسمان بعد از آنهمه رعد و برقِ بی‌باران ناگهان تَپیده و باران که نه، سیلاب مثل رودخانه‌ای از آسمان سرازیر شده به زمین و تا اوتامای بخواهد بفهمد چه شده، دیده که عمه‌آنای پدر و سایه‌ زیر شولای برف‌‌پوش به هم پیچیده‌اند.
«انگار تنی واحد.»
و او نفسش بند آمده و بعد پرده‌ی باران جلوی چشم‌های اوتامای و دوربین را گرفته و او نتوانسته عکس بگیرد.
– چه عکسی؟
پدر که از وقتی اوتامای آمده حتی جواب سلامش را نداده و انگار منتظر عمه‌آنا باشد هی به در نگاه کرده، می‌پرد وسط نطقِ اوتامای و عصبانی می‌پرسد «چه عکسی؟» و اوتامای می‌گوید پیش از این، در شب سی و نهمِ «تش‌باد» عمه‌آنای پدر توی خوابِ او بوده و همانجا به او گفته دوربین را از نگار بگیرد و فرداشب که دیشب باشد، سرِ جای همیشگیش بایستد و چشم از پله‌ها برندارد و عکس او و برف‌پوش را…
این را که می‌گوید پدر فریاد می‌کشد بس کند این مزخرفات را و خانم دیلمی که از دیشب تا به حال بیشتر با ما زندگی کرده‌ تا با خانواده‌ی خودش، با انگشت اشاره می‌زند به دماغش یعنی که اوتامای عقل درست و حسابی ندارد. مادر با غصه به پدر نگاه می‌کند و می‌گوید پیرزن گم شده. می-گوید باید این بچه‌بازی‌ها را تمام کرد و به پلیس خبر داد اما اوتامای رو به آناکوچیکه که توی مبل کز کرده قسم می‌خورَد به باران و آفتاب و درخت که دیروز غروب همین که نفسش آمده سرِ جا، چشم دوربین را خشک کرده و دیده دوتایی در حال پایین آمدن از پله‌ها هستند. دست در دست هم. برف‌پوش و عمه‌آنای پدر. قسم می‌خورَد به باران و آفتاب و درخت که وقتی دوتایی رسیدند پایینِ پله‌ها، پیش از آن که بپیچند به سمتِ راست خودشان و بروند به طرف استخر که انگار نه انگار تا همین چند دقیقه‌ی پیش از بی‌آبی خشکیده بوده و حالا اینطور موج برداشته، عمه‌آنای پدر یک لحظه خودش را از زیر شولا کشیده بیرون و به او نگاه کرده.
«ساق و سلامت!»
پدر عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. مادر پنکه را رو به او برمی‌گرداند. از وقتی باران نباریده و برق سهمیه‌بندی شده یکی از کارهای مادر برگرداندن پنکه رو به پدر است وقتی که خیسِ عرق می-شود. پدر می‌پرسد:
– بالاخره چی شد؟
بی‌حوصله می‌پرسد، شبیه وقتی شده که من و آناکوچیکه کوچک بودیم و مجبورش می‌کردیم با ما خاله‌بازی کند. اوتامای می‌خندد. می‌گوید عمه‌آنای پدر و مرد رفتند.
– کجا؟
– با آب. جایی که آب می‌رفت.
پدر می‌نشیند کنار دیوار. زانو به بغل. می‌گوید سیل عمه آناش را با خودش برده. چشم‌هاش خیسِ اشک شده. خانم دیلمی دستش را تا صورتش، تا نزدیک دماغش بالا می‌برد. اگر با انگشت اشاره بزند به دماغش‌، یعنی که پدر عقل درست و حسابی ندارد. من و مادر و آناکوچیکه خیره خیره نگاهش می‌کنیم. دستش را می‌اندازد پایین. اوتامای خورجین‌هاش را روی شانه‌ها مرتب می‌کند و راه می‌افتد به طرف در. آناکوچیکه چشم‌هاش را می‌بندد و می‌گوید:
– هیچ خبری نیست، نه تی‌تیل، نه چی‌چی‌نی، نه شوبوغ، نه عمه‌آنای پدر.

ــــــــــــــــــــــــ
پانوشت:
ورف: برف به گویش گیلکی
وَرف‌نَما یا وَرفَن ما: آغاز چله‌ی‌ تابستان‌ است‌؛ ماه‌ اول‌ فصل‌ تابستان‌ گیلانیان‌. می‌گویند در این‌ماه‌ در یک‌ شب‌ شبح‌ آدمی سفید پوش‌ با پیکره‌ی برفی «ورف نما» بر سر کوه‌های بلند پدید می‌آید و تا بامداد دیده‌ می‌شود و سپس‌ از میان‌ می‌رود.
اوتامای: انسان در زبان سانسکریت.
تَش‌باد: آتش‌باد، بادِ گرم در گویش گیلکی
رودبَنِه: روستایی در اطراف لاهیجان

لاهیجان- تابستان ۹۳

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights