Advertisement

Select Page

چهار شعر از لاله عنبری

چهار شعر از لاله عنبری

یک

شعر من پر از دلهره‌های زایش است
بی صبری واژه‌ها، تاب بر می‌دارد
بی‌داری جلادانی که بر هوشیاری من می‌لغزند
و این چرخ، چرخ، چرخ خوردن
بر اصطکاک یخ زده‌ی زمستان
بی‌تابی را از رو برده است.
از روی هر چه بادا باد
از لحن غلط انداز صدایت
از این ضمیر عاشقانه‌ی دوم شخص مفرد.
دیگر نه دلالتی است در از پی هم آمدنِ واژه‌ها،
و نه در پی آمدنی است رویای هزارساله‌ای را
که از گیسویت بافتم،
ای از درون من، ویران.
————–
با دلالت‌های از هم گریزانِ اشیاء
و جای قدم‌هایی که می‌سُرَد
بر انقباض ترک‌های تاریکِ عبورِ زمستان.
در حال که می‌آیی حاضر،
و در حال که می‌روی غایب،
محو در کبودی آسمانی باردارِ برفِ سال‌های دور
به طنینی بی‌صدا بر برکه‌ای می‌نشیند آرام،
که تنها
چهره‌ی تو را در آب‌هایش منعکس دارد
ای ماه-ماهی گریزان.

دی ۹۰

دوم

ماهِ بعید

بعید است ماه از این منظومه گذشته باشد
مگر آن‌که ماه
همیشه از بعیدها می‌تابد.
ببین!
از تغزلِ تنِ تو آسمان آرام گرفته است.
از تغرل تن تو،
ابرها، سنجاقک‌ها، چرخ‌ ماشین‌های اتوبان،
و دکمه‌های پالتوی زمستانی
از جان رنج‌های خود
چند قافیه می‌کاهند.
ببین!
در من اقیانوس آن چنان پریشان بود که از عبور قافله‌های آرام نیز
موج‌های ترک خورده
بر صخره‌های ساحلی شعر بر جای می‌گذاشتند.
آن چنان پریشان که
از عبورِ آسمان
چند لکه بیشتر بر جانِ یخ زده‌ی ستاره‌ها نمانده بود.
می‌شد آرام بگیرم و موج‌های سینوسی گهواره باشم.
اما عطر جان‌گدازِ سلول‌های خاکستری ذهنت‌ات
از رسوخِ تنم، نغمه می‌نواخت.
من در نیمه‌ی پنهان خورشید گداخته‌ام،
و ترسی ندارم از ماهی‌های انتظار،
که دهان نیمه‌باز بودن را
به رخ زخم می‌کشند.
در من آبشارها فرو می‌ریخت،
گدازه‌های تنِ هراس
به گوشه‌های مکعبی دنیا
خراش می‌انداخت.
من از گدازه‌های تن‌ِ هراس
برای جنگل بندِ رختی بافتم
تا شعرم
در یکی از گوشه‌های تنِ مکعب
جان بسپارد.

۱۹ و ۲۰ اردی بهشت ۹۲

سوم

ماخولیا

با زاویه ای عجیب نسبت به افق
ماخولیای دشتی نشسته است.
با خرطوم درازش ماغ می کشد.
انحنای پشتش
تصویر مُکدَرِ جانورانی است
که تاریخ انقراضشان در هیچ تقویمی ثبت نشده است.
ماخولیای دشتی به یاد می آورد
جانورانی را که پیش از حضور تقویم منقرض شدند.
ستارگان فرفره‌های دَوًارِ روز اند
که رنگ ها را در هم می‌پیچند.
لحظه‌ی مرگ یک جانور عجیب‌الخلقه در حافظه‌ی میلیاردها ساله‌شان
جرقه‌ای محال و ابدی است.
ماخولیای دشتی در افسون رنگ‌ها
تنش را می‌خواراند.
حضور باد،
سبز و بنفش و قرمز،
در رفت و آمد است.
رد پایش روی همه‌ی پیرهن‌های آسمان مانده است.
فکرهای جانوران دشتی
موسیقی ملایمی است که می‌نوازد در گوش صخره‌ها
چون فلوت سحرآمیز
آوایی پیوسته و بی‌انتها.
عبور باد بر جای جایِ آسمان
ردی ماندگار می‌اندازد
مثل لکه‌های رنگی در گذر،
زرد و آبی و ارغوانی
فرفره وار در چرخش‌اند.
ماخولیای دشتی روی پیکر صخره‌ها می‌خزد،
و از ته مانده‌ی خزه‌های کنار تالاب می‌نوشد.
تلائلوء زودگذرِ ماهی آواره
لحظه‌ای می‌درخشد که به اعماق می‌گریزد.
ماخولیا پلک می‌زند
که به اندازه‌ی مرگ تمام ماهیان تالاب طول می‌کشد.
او باید بالای صخره‌ها برود اما
عجله‌ای ندارد.
ماخولیا هزاران سال وقت دارد برای خزیدن
و آسمانی را که با فرفره‌های رنگی می‌چرخد،
مزه مزه کردن و سیر شدن.
بر پوستِ ضخیمِ تنش
جای استخوان‌های پرنده‌ای باستانی نقش بسته‌
که از افسانه‌ها گریخته و بی‌فرجام مانده بود
و بر تن ماخولیا لانه کرد و همانجا خاکستر شد اما
دیگر برنخواست.
موهای درهمِ تنِ ماخولیا
نقش تن پرنده را شکل داده است.
ماده غوک تالابی سر از آب بیرون می‌آورد
آوار می‌خواند،
او را به نام می‌خواند:
مالی… مالی خو…. ماخولی…
در گوش‌های ماخولیا، چنگ و فلوت طنین‌انداز است
و در چشم‌های فرورفته‌ی کهن‌سالش
زمین و آسمان رنگ‌های درهم پیچیده است
قرمز و سبز و درختی
پیکر حجیم‌اش برادرِ صخره‌هاست
و نسیم تاریکی موهای یک دست و بلند تنش را می‌رقصاند
که از پرواز جمعیِ کلاغ‌ها جان گرفته است.
ماخولیا تا بالای صخره‌ها راهی دراز دارد
و فرصتی درازتر.
تا زمانی که نقش اسکلت همه‌ی جانوران روی پوستش جا انداخته باشد
ماخولیای دشتی،
آرام،
سنگین
و در سکوت
از صخره‌ها و تپه‌ها بالا می‌خزد
و ماده غوک تالابی می‌‌خواند:
مالی… مالی خو… ماخولی…
به یاد نیما یوشیج.

لاله. ۷ دی ۹۲

چهارم

توت و ستاره

روزها بی جهت این همه ساعتند
و ما بی‌جهت همه جا پراکنده‌ایم
و بی‌جهت به هزاران زبان سخن می‌گوییم
اگر آن غرور بی‌جا بر بلندای بابِل برپا نبود،
اکنون تنها یک زبان بود و یک شعر
و وسوسه‌، گناه نخستین را اگر بارور نکرده بود
اکنون تنها،
یک بهشت بود و
یک سیبُ
یک مردم.
و عشق گسسته نبود.
و کیلومترها و هزاران کیلومتر جاده
مثل گلوله‌ی نخ دورتادور زمین نپیچیده بود،
هر یک به دنبال مقصدی و وطنی.

و این کلاف سردرگم از چرا و چرا و چرا
دست و پای تاریخ را به هم نپیچیده بود
و از رگ‌های تاریخ این همه خون نمی‌ریخت
هنوز که هنوز
بر سر و روی وجدان معذب جغرافیای عرش.

و مختصات، بی‌جهت این‌طور هزاران هزار نقطه نبود
و ستارگان به جای صدها میلیون سال نوری
به اندازه‌ی نگاه کردنی،

تمنایی

و دراز کردن دستی
از میوه‌ی خواهش ما فاصله داشتند.

اما امروز حتا توت‌های سفید اردی‌بهشتی بالای درخت‌های خیابان رسیده‌اند
و به اندازه‌ی لباس‌های تر و تمیزی که از سر کار برمی‌گردند،
و به اندازه‌ی مبتذلِ خجالتی
که از سر خیابان تا تهِ کوچه جلوی در و همسایه روی زمین کشیده می‌شود،
از ما دور و هرگز اند.

توت‌های شهری رسیده و نچیده پیاده‌رو را فرش می‌کنند

و چشم از دنبال کردن مسیرشان در هوا هم هراسان است.

توت‌ها بی‌جهت این همه رسیده‌اند
و خواهش، بی‌جهت این همه بارور است.

اگر می‌شد! های اگر می‌شد!
دو سر مختصات را در تمام ابعاد کشف شده و نشده به هم رساند،
و یکبار از اول
پاسخی موازی برای هستی پیدا کرد،
اگر زبان این همه بی‌جهت نبود و شعر به این همه زبان نبود…

ما بیهوده این همه‌ایم
بی‌جهت این‌همه در جغرافیا و تاریخ پراکنده‌ایم

تا ابد
تنها من بودم و تو بودی و بوسه‌ای،
و آن درخت که بر نادانستن ما سایه انداخته بود
اگر که در دلت هوای چشیدن طعم گندم نرسته بود…

اردی‌بهشت ۹۴

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

Leave a reply

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights