
داستان «من و دوستم با لیدا»

(… کیست که داستان بخواند و داستانهای این مجموعه [اگر جنگی هم نباشد] تکانش ندهد؟ برای من داستان «من و دوستم با لیدا» داستان خاصی است. این داستان در سال ۸۱ نوشته شده است و عجیب بوی سالهای دههی هفتاد را میدهد. وقتی من و دوستم با لیدا را میخوانید احساس میکنید در فیلم «نفس عمیق» پرویز شهبازی گیر افتادهاید. همهچیز ویدئویی است. واقعیت در این داستان مثل نوار وی اچ اس همان سالها دور «هد» میپیچد و از اینکه نمیتوانید آزادش کنید نگران میشوید. واقعیت خشن، چرک و کثیف که ناتورالیستی و خونسردانه روایت میشود و به هیچ صورت قصد ندارد احساسات کسی را برانگیزد … بخوانید و برایم بنویسید که در «من و دوستم با لیدا» وقتی راوی از خانهی دوستش بیرون میرود، ادامهی داستان در خانهی چه کسی اتفاق میافتد؟ در کدام کوچه و کدام خیابان؟)
محسن توحیدیان
***
دوستم میگوید: «نه.» و نی را به لب میگیرد.
لیدا شانه بالا میاندازد؛ میگوید: «نمیفهمی چی میگم.»
سربرمیگردانم و نگاهش میکنم. دوستم دود را بیرون میدهد. «به هر حال.»
لیدا میگوید: «میخوای بخوا، نمیخوای باید بخوای. نه؟»
دوستم پوزخند میزند: «کم آوردی؟» و لبش را به نی میچسباند. برای خودش سر تکان میدهد و لب میزند. انگار به خودش چیزی میگوید. بعد باز میگوید: «نترس.»
لیدا میگوید: «نمیترسم.» دستهایش را در هم گره میکند و از ته دل آهی میکشد. میگویم: «چیه؟»
«هیچی.»
نگاهش میکنم. لبزنی میکند. سر تکان میدهم. لبخند میزند. میخواهم که راحت باشد. میخواهم این¬جا را خانه خودش بداند. میگویم که هر چند تا به حال دوستم را ندیده است، اما بداند که او از دوستان خوب است. باز لبخند میزند و من را که نگاه میکند زیرچشمی نگاهی هم به دوستم میاندازد. این بار دیگر خندهاش گرفته. نگاه دوستم پایین است. لیدا برای خودش سیگاری روشن میکند؛ برایم چشم و ابرویی میآید و به اتاق میرود. دوستم سرش را بلند میکند و همینطور به لیدا خیره میماند تا در اتاق بسته میشود. دود را که بیرون میفرستد میگوید: «این دیگه کیه؟»
خندهام میگیرد: «غریبی میکنه.»
«این چرتوپرتا چیه که میگه؟» دست دراز میکند تا میل را پاک کند.
میپرسم: «مزهاش چطوره؟»
«خوبه.» میل را برمیدارد.
میگویم: «خودت میدونی که جریان با کدوم جیمه.»
دارد دود میگیرد. حبابها را میبینم که در هم میلولند و میترکند. سینهاش را که خالی میکند میپرسد: «همیشه هس؟»
«هس. بیشتر روزها با هم هستیم. چطور؟»
«اونو نمیگم؛ از اینا میگم.» و به سوزن اشاره میکند. میگویم که از اینها هم هست. هر قدر بخواهد هست. «یکی از نگهبانهای در شمالی دانشگاهه که کار بیشتر بچهها رو راه میاندازه. اگه وزنی بخوای، باید زودتر بگی تا برات بیاره.»
سر تکان میدهد و نی را به لب میگیرد. صدای قلقل میپیچد. دنبال کارش را میگیرد تا تمام میشود. سوزن را روی آتش میسوزاند و به من اشاره میکند: «یه کوچولو.»
برایم میگیرد. میپرسد: «طرف کیه؟» و چشم به چشمم میدوزد.
«نگهبان در دانشگاس. چند وقتی هس که باهاش آشنا شدم. جنسهاش بد نیس.»
میگوید که چرا حرف تو حرف میآورم. باز میگوید: «طرف کیه؟» و به اتاق اشاره میکند.
سینهام را خالی میکنم «ها.»
پوزخند میزند.
«دوستمه.» میخواهم بیشتر بگویم که میل سرخ را میگیرد سر تنگ. میگوید: «تیتیش مامانیه.»
«دنیادیده¬اس.»
دهانش را کج میکند: «دنیادیدهاس.»
به قلقل آب گوش میکنم و دود را که بیرون میفرستم میگویم: «دوسش دارم.»
میگوید که او هم بدجوری از اینطور آدمها خوشش میآید، و میزند زیر خنده.
«با هم قرارمرارهایی گذاشتهایم.»
میخواند: «دیشب منِ فلکزده …» و همینطور نگاهم میکند.
میگویم که برنامه دیگری است.
میپرسد: «چی گفتی؟»
میگویم: «هیچی.» و باز میگویم که من و لیدا قرار گذاشتهایم با هم برویم آنور آب.
دست دراز میکند و همینطور که با پوزخند دارد من را نگاه میکند تنگ را سوی خود میکشد. نگاه از من میگیرد و نیمچرخی میزند تا سوزن را بالای گاز بگیرد. شعلۀ کوچکی به تندی زبانه میکشد و تمام میشود. میخواهد برای خودش بچسباند.
من و دوستم با لیدا ساعتی است که نشستهایم و داریم دود میگیریم. دوستم خواسته بود تا برایش کمی جنس بیاورم. خیلی وقت بود که ندیده بودمش. گفته بود گذاشته کنار. اما انگاری دست دراز کرده و دوباره از کنار برش داشته. من هم برایش پیدا کردم. آخر کار من همین است؛ کارم که نه، اما از این کارها هم میکنم. چند روز پیش که به او زنگ زده بودم خواسته بود هر چه زودتر برایش بگیرم. خمار خمار بود.
از این دوستها زیاد دارم. آدمهای درست و حسابی هستند. همهشان خانه و زندگی دارند؛ زن و بچه و نمیدانم هزار چیز دیگر، کار درست و حسابی. گذشته از اینها هر کدام یک خانه برای خودشان دارند. من همیشه به خانه خودشان میروم؛ هرچند وقت یکبار خانه یکیشان. خوب میدانم کدامشان چه روزی با من کار دارد؛ خودم میروم سراغشان. اول زنگ میزنم؛ از خانۀ یک دوست دیگر؛ از حال و احوالشان که میپرسم خودشان به حرف میآیند. میگویند که بدجوری لنگ ماندهاند. بعد سفارش میگیرم و دست پر میروم پیششان. کارشان را راه میاندازم؛ برای همین آنها هم هوایم را دارند. هر روز جایی هستم. شبها هم اینجا و آنجا میخوابم. گاهی هم میروم خوابگاه پیش بچهها. خیلی کم به خانه میروم؛ هر از چند گاهی؛ شبها؛ آخر شب آرام و بیصدا وارد خانه میشوم و صبح زود هم میزنم بیرون. تازگیها هم چند بار رفتهام. آخر از وقتی با لیدا آشنا شدهام دنبال مکان میگردیم. وقتی همه خوابیدهاند، آرام وارد خانه میشویم و از پنجره اتاق خودمان را میاندازیم تو. صبح زود هم خوابآلود میزنیم بیرون.
با لیدا تازه دوست شدهام. با هم کار میکنیم؛ کار که نه؛ چه بگویم؛ با هم اینور و آنور میرویم. از وقتی سر و کلهاش پیدا شده یک طوری شدهام؛ خودم هم نمیدانم چرا. انگاری آرام ندارم. دختر خوبی است. راستش میخواهیم برویم آن طرف آب. کرمش را او به تنم انداخته. میخواهیم مثل دو دیوانه از قفس بپریم. برای همین داریم پول جمع میکنیم. گاهی از دستش ناراحت میشوم؛ گاهی. اما راستیراستی دوستش دارم. همیشه با هم هستیم؛ روزها بیشتر، اما شبها نه. وقتی میگوید که نمیخواهد شبها همانجایی باشم که قرار است او هم بماند، یک حالی بهم دست میدهد. این کارهایش دیوانهام میکند. اما چه میشود کرد؟ فکرش را که میکنم، میبینم همه چیز یک روز تمام خواهد شد. لیدا هم گناهی ندارد. چه کار کند؟ وقتی پایمان برسد آن طرف، دیگر همه چیز تمام میشود. دیگر خبری از کسی نیست. کسی نیست که ما را بشناسد. کسی نیست که بداند من چه کاره بودهام و لیدا چه کارها کرده است. آن وقت میشود همه چیز را فراموش کرد و از نو شروع کرد. اینها را لیدا میگوید، میگوید با این پشتکاری که ما داریم میتوانیم صد بار از اول شروع کنیم. کلمه «پشتکار» را که به زبان میآورد، میخندد؛ خنده که چه، قهقهه میزند. کارش را بلد است و خوب پول میگیرد. از آن دخترهای بلاست؛ از آن دخترهایی که خوب میدانند چه کار کنند و چه کار نکنند. حالا دارد کارهایی میکند که خودش هم دوست ندارد. خودش میگوید که دوست ندارد؛ اما خواسته کاری به کارش نداشته باشم تا برسیم آن طرف. خواسته این طرف چشمهایم را ببندم؛ همه چیز را ندید بگیرم؛ من هم همیشه چشمهایم را میبندم. لیدا به شوخی میگوید: «خب؛ حالا چی میبینی؟» میگویم: «همه جا تاریک است.»
لیدا که برمیگردد دوستم به شوخی بلند میشود و برایش صندلی میکشد و میگوید: «بفرمایید خانوم خانوما!»
لیدا مینشیند و به خنده مرا نگاه میکند. تاپ مشکی به تن دارد و یک کله اسکلت به گردن انداخته. بازوهایش سفید و لاغر است. دوستم از او میپرسد: «بچسبونم؟» و به من نگاه میکند. لب ور میچینم. به لیدا نگاه میکند. لیدا میگوید: «هی.»
دوستم به خنده میگوید: «پس بچسبونم.»
لیدا میگوید: «بدم نمیآد.»
دوستم یک تکه میچسباند و تَف میدهد. به دوستم میگویم: «لیدا گهگاه میکشه.»
سر تکان میدهد. لیدا میگوید: «هر وقت که پا بده.»
دوستم میگوید: «اگه میتونه هیچ¬وقت نکشه.» و چون ما چیزی نمیگوییم خودش باز میگوید: «زیادش خوب نیس؛ چیز بدیه.» و تنگ را هل میدهد سمت لیدا. لیدا میگوید: «هر وقت پا بده این پام به اون پام میگه زود باش دیگه این قد پابهپا نکن.» و ردیف دندانهایش پیدا میشود. دندانهایش سفید سفید است. دوستم میگوید: «حالا.»
لیدا میکشد. دوستم میگوید: «خب.»
لیدا سر بلند میکند.
دود بالا میرود.
دوستم میپرسد: «خوب گرفتم؟»
لیدا میگوید: «بد نبود.»
دوستم میگوید: «حالا.»
حبابها میترکد.
میگوید: «نتونستم بذارمش کنار.»
این بار بیشتر نگه میدارد. لیدا که سینهاش را خالی میکند دوستم سرش را تکان میدهد. میگوید: «خوب میکشی ها.»
لیدا میخندد. وقتی سر سوزن تمام میشود لیدا میخواهد یکی دیگر پشتبندش برود. میگوید: «دوتا دوتا.»
دوستم برایش میچسباند. این یکی که تمام میشود لیدا میکشد کنار و سیگار روشن میکند. دوستم به شوخی میگوید: «سه تا سه تا.»
لیدا میگوید: «بریم من هستم.»
دوستم میگوید: «هستی؟»
لیدا میگوید: «هستم؛ خوبم هستم. تا آخرش هم هستم.»
دوستم میخندد. به من نگاه میکند. میگوید: «میمونه رو دستمون ها!»
میخندم. میگویم که لیدا خودش ختم این کارهاست.
دوستم میگوید: «حوصلۀ نعشکشی ندارم.»
لیدا میگوید که خودش یک پا نعشکش است. میگوید: «ما رو دستکم نگیر؛ ما خودمون گواهی فوت صادر میکنیم.»
دوستم انگاری از این حرف لیدا خوشش میآید. لیدا باز میگوید: «مرگ موش.»
دوستم میخندد.
لیدا تنگ را میکشد جلوی خودش. برای دوستم چشمکی میزند. میگوید: «مرگ من یا مرگ موش؟» این بار برایش لب غنچه میکند. میگوید: «یه دور دیگه.»
دوستم میگوید: «این همه دور میزنی سرت گیج نره!»
برایش میگیرد. تمام که میشود لیدا بلند میشود و برای خودش چای میریزد. سیگاری روشن میکند و دور میچرخد. دوستم میگوید: «یه راه دیگه.»
لیدا پرتی میخندد. از سیگارش که کام میگیرد باد به غبغب میاندازد و دستهایش را باز نگه میدارد.
میگوید: «میترسم راهراه بشی.»
دوستم میگوید: «من هم یه تیپا میزنم در کونت.»
لیدا میگوید: «ها!» میرود بالای سر دوستم. دوستم سوزن را گرفته بالای گاز. به من نگاه میکند و چشمک میزند. به هر دو نگاه میکنم. لیدا هم برایم چشمک میزند. بعد اخم میکند. دوستم لبش را به نی میچسباند. حالا میخواهد دود بگیرد. لیدا دستهایش را دور گردن دوستم حلقه میکند. یکطوری میشوم. لیدا میپرسد: «تا حالا تیپا خوردهای؟»
دود را بیرون میدهد: «من خودم تیپا میزنم.»
لیدا میآید و سر جایش مینشیند. دوستم به من میگوید: «این دیگه کیه؟»
لیدا دست دراز میکند تا سیگار دیگری بردارد. میگویم: «لیدا از این بچه مچهها نیس.»
لیدا پوزخند میزند و حلقههای دود را بیرون میفرستد.
دوستم میگوید: «برمیگشتی خونه.»
لیدا هیهای میکند. میگوید: «ولش کن.» بسته سیگار را به دست میگیرد و برای خودش شاه و وزیر میریزد. شاه میآید.
میگوید: «شب بود؛ باید یه جایی پیدا میکردم.»
دوستم میگوید: «جلوی یه ماشین رو میگرفتی و میگفتی آقا شما شبکاری هم میکنید؟»
«صبحش زده بود به سرم و حسابی گندهگنده بار این و اون کرده بودم. نمیخواستم برگردم. زنگ زدم به دوستم و گفتم میخوام شب برم پیشش. اونم نه گذاشت نه ورداشت، گفت برم پیش اون پسرخاله گردنکلفتم بخوابم. گمونم شنیده بود. بهش گفتم لابد اونجات میسوزه که گردن پسرخالهام کلفته.»
با این حرف قهقهه میزند. «آدمها رو نمیشه شناخت.»
دوستم میپرد بین حرفش و من را نشان میدهد. میگوید: «این چه جور جونوریه؟»
لیدا میگوید: «نازنینه.»
دوستم پوزخند میزند. میگوید: «باید جنسش خوب باشه.» و یک تکه بزرگ میچسباند. به من میگوید: «فقط به خاطر تو.» و باز به خنده لیدا را نشان میرود و میگوید: «جنسش خوبه نه؟»
لیدا میگوید: «راس میگم؛ خوبه.»
دوستم برایم میگیرد. میزند زیر خنده. من هم خندهام میگیرد. دود میپرد توی گلویم. سرفه میکنم. دوباره برایم میگیرد. به لیدا میگوید: «من چه جورم؟ من؟»
لیدا میگوید: «چه میدونم.»
دوستم میگوید: «تو دنیادیدهای؛ باید با یه نگاه آدمو بشناسی.»
لیدا میگوید: «چرت نگو!»
دوستم میزند زیر خنده. بلندبلند و هیز میخندد. میگویم: «بگیر!» برایم میگیرد.
میگویم: «لیدا بگو چه جور آدمیه.» و لبم را به نی میچسبانم.
دوستم میگوید: «اگه راست میگی بگو.»
لیدا میگوید: «میگم.»
میگویم: «بگو.»
میگوید: «از این آدمایی که میمیرن برا یه ذره پنیر.»
پرتی میخندم. دوستم به من اشاره میکند و میل سرخ را دور سوزن میچرخاند. دود را در سینه نگه میدارم. برای خودش میچسباند. به لیدا میگوید: «من نون پنیر میخوام.»
لیدا نگاهش میکند. دارد میخندد. میگویم: «داشتی میگفتی.»
لیدا میگوید: «چی میگی تو؟»
دوستم سوزن را میگیرد روی آتش و بلند و کشیده میگوید: «خـــب چــی شـــد؟ کـجـا رفـتـی؟»
لیدا ساکت میشود. به او نگاه میکند. بعد میگوید: «مگه همین الآن تو گلوت گیر نکرد. نوبتی هم باشه نوبت منه.»
دوستم میگوید: «بزرگی گفتن.»
لیدا همینطور نگاهش میکند. کمکم در چهره دوستم خنده پیدا میشود. لیدا میگوید: «هی، بزرگ!» و میخندد. دست دراز میکند و تنگ را سوی خود میکشد. میگوید: «هی، بزرگ! خمارم، خمارم.»
دوستم میخندد. برایش میگیرد. لیدا با انگشتش نشان میدهد؛ یک؛ دو؛ سه و چهار. میگوید: «سه سوته تموم شد.»
میگویم: «حالا بگو لیدا.»
لیدا میگوید: «باید خودمو بسازم.»
لیدا همیشه این حرف را میزند. دوستم میخندد و سر تکان میدهد. میگوید: «باشه. باشه.» و باز میگوید: «اونقدر برات میگیرم که بری بچسبی به سقف.»
حرفهای لیدا را بارها و بارها شنیدهام. خودش دوست دارد هر جا که میرویم حرفش را پیش بکشم تا او تعریف کند. میگوید که اگر این و آن بشنوند شاید دری به تخته بخورد و راهی باز شود. میگوید: «باید شلوغ پلوغش کنیم تا هر طوری شده پول و پلهای به جیب بزنیم.» برای همین ماجرا را پیش هر کس و ناکسی که بتواند تعریف میکند. میگوید: «خدا رو چه دیدی. دیدی یه دفه گرفت و زندگیمون از اینرو به اونرو شد.» خواسته تا میتوانم کاری کنم که حرفش پیش کشیده شود. میگوید: «یه دفه دیدی یکی خر شد و سوارش شدیم.» راستش ته دلم نگرانم که اگر کسی خر بشود فقط به لیدا سواری بدهد. اما به هر حال تیری است در تاریکی. من هم ماجرا را پیش میکشم.
مدرسه که میرفته با یکی از همسایههاشان روی هم میریزد، تا سرو کله پسرخالهاش پیدا میشود. به او هم در باغ سبز نشان میدهد. قرارهایی میگذارند؛ اما با آن قول و قرارها که بینشان بوده نمیتواند شبها پاورچین پاورچین پلهها را بالا نرود روی پشتبام و خودش را نیاندازد بغل همان همسایه. خودش با قهقهه میگوید: «در باغ سبز. در باغ قرمز. در باغ زرد». بیشتر شبها را آنجا صبح میکرده. با قهقهه میگوید: «خوابگاه.» تا اینکه گندش در میآید و جریان به گوش پسرخاله میرسد. او قسم میخورد که تلافی کند. همسایه هم حسابی زرد میکند؛ لیدا هم میترسد. دست به دامن همخوابگاهیاش میشود؛ اما او جا خالی میکند و تا میتواند از لیدا دوری میکند. لیدا هم میزند به سیم آخر و گندهگنده بار همه کس و کارش میکند.
لیدا میگوید: «تازه ننه بابام هم یک طرف.»
دوستم میخندد و با صدای بلند میگوید: «هر چه بادا باد. بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا.» و باز میخندد و به من نگاه میکند و برایم چشمک میزند. لیدا را نگاه میکنم. دود را از دهانش بیرون میدهد و دوباره از بینی تو میکشد. یک لحظه نگاهش به نگاهم میافتد. چشمهایش شهلاست؛ خیس و سرخ. بلند میشود و برای خودش چای میریزد و سر جایش مینشیند. سیگار دیگری روشن میکند. میگوید: «دیگه گفتن نداره. حالا خوشخوشونه.» این را برای آن میگوید که دوستم را تشنه کند. ساکت میشود. دوستم ظرف نبات را روی میز میگذارد. لیدا حبهای برمیدارد و توی چایش میاندازد و هم میزند. «باید خیلی دریده باشی که بتونی تو این خرابشده شب رو صبح کنی و صبح رو شب.»
باز ساکت میشود و به فنجان چای نگاه میکند. میگوید: «سخت میشه یه جای درست و حسابی پیدا کرد.» چایش را هم میزند: «یه روزایی خوب بود؛ با یه آدم درست و حسابی بودم.» فنجانش را دست میگیرد و به لب میچسباند. بعد میگوید: «همون این زهرماری رو گذاشت تو کاسهام و یه چیزهایی هم از توش برداشت.»
به دوستم نگاه میکند که دارد دود میگیرد.
دوستم میگوید: «چیزی هم تو کاسهات بود؟»
لیدا پوزخند میزند. میگوید: «همین دیگه.»
دوستم می¬گوید:«هم¬خوابگاهیت گذاشته¬بود چیزی بمونه؟»
لیدا نگاهش میکند.
دوستم میگوید: «گذاشتی ما رو سر کار.»
لیدا میگوید: «سر کاری؛ حسابی سر کار سر کار.» میخندد. میپرسد: «کتابِ بر باد داده رو خوندهای؟» و به او چشمک میزند. دوستم میگوید: «نه.» لیدا میگوید: «همینه دیگه. یکی دستش رو میکنه تو کاسه، یکی دیگه رو مار نیش میزنه.» دوستم میگوید چهقدر نیش چیز خوبیست. به من نگاه میکند و به بساط روی میز اشاره میکند. میخواهد خودم را سرگرم کنم. بعد به لیدا نگاه میکند و میگوید: «بلند شو.»
لیدا می گوید: «برای چی؟»
دوستم میگوید: «میخوام ببینیم ته این کاسه چی هست.» بسته سیگار و فندک را برمیدارد و بلند میشود. میگوید: «اسم کتابه چی بود؟» دست لیدا را میگیرد تا بلندش کند. نیمنگاهی که میگردانم لبخند تلخ لیدا را میبینم. دستش را میبرد پس گردن و با لاله گوشش بازی میکند. میگوید: «بر باد رفته.»
دوستم میگوید: «رفته یا داده؟»
لیدا بلند میشود. دوستم دستش را دور کمر او حلقه میکند و همینطور که زبان میریزد، میبردش. چارچوب در آشپزخانه را که میخواهند رد بشوند، دوستم سر برمیگرداند و برایم چشمک میزند. بعد میروند و میروند تا صدای بسته شدن در به گوشم میرسد.
بلند میشوم و میروم کنار گاز. یک تکه درست و حسابی جدا میکنم و در جیبم میگذارم. بعد یکی دیگر جدا میکنم و میچسبانم. دود همینطور پیچ و تاب میخورد و بالا میرود. صدای ترکیدن حبابها را میشنوم. به در اتاق نگاه میکنم. در بسته است و صدایی نمیآید. انگاری کسی در خانه نیست.
اولین بار در پارک لاله دیدمش. رفته بودم برای یکی جنس بگیرم. دیدم فروشنده با دختری جروبحث میکند. دختر پول نداشت و جنس میخواست. فروشنده جوابش کرد. دختر رفت نشست روی نیمکت و همینطور به ما خیره ماند تا کارمان تمام شد. بعد که راه افتادم، آمد دنبالم و صدایم کرد. جوابش را ندادم. کمی که رفتم باز صدایم کرد. ایستادم. گفت: «مگه صدات نمیکنم؟»
گفتم: «بگو؛ کار دارم.»
گفت: «منم کار دارم.»
گفتم: «برو پی کارت.»
گفت: «با تو کار دارم.»
گفتم: «با من؟»
گفت: «آره نازنین، با تو.» و سعی کرد بخندد.
گفتم: «چی کار؟»
گفت: «هر کاری که بگی.» حالش هیچ خوب نبود. مف میکشید. گفت: «هر کاری نازنین.» گفت: «خرابم نازنین.»
چیزی نگفتم. گفت: «ما رو دریاب نازنین.» داشت وامیرفت. خواست کمی هوایش را داشته باشم. نگاهش کردم؛ خوب؛ از بالا تا پایین. برایم چشمک زد. به چشمم خوش نشست. فقط خالی بود. یخ بود. سرد بود.
با هم راه افتادیم و رفتیم خانه دوستم. همانجا حسابی دود گرفتیم. سر حال که شد گفت که آن کاسب پارک لاله عجب آدم گهی است. گفت که تا به حال خماری نکشیده. گفت: «ببین، آب افتاده دست یزید.» و بعد گفت: «نگاه کن کارمون دست چه آدمایی افتاده.» یادش آوردم که با هم قرارهایی گذاشته بودیم. گفت: «نترس، مُفتکش نیستیم.» و خواست باز دود بگیرد. دست آخر هم همانجا ماند تا به کارهای دوستم برسد.
چند روزی گذشت تا دوباره در پارک لاله دیدمش. آویزانِ آویزان بود.
گفت: «اون دیگه کی بود؟»
گفتم: «چطور؟»
گفت: «گمونم از اوناییه که به ننهشون هم رحم نمیکنن.»
گفتم: «خب حالا که چی؟»
گفت: «حالا اینکه خرابم؛ خراب خراب نازنین.»
شانه بالا انداخت و باز سعی کرد لبخند بزند. صورتش پرچین شد؛ اما خبری از خنده نبود.
گفت: «چیزی داری؟»
گفتم: «مال کسیه.»
گفت: «منم هستم نازنین.»
باز خواست بخندد. چیزی نگفتم. بدم نمیآمد؛ سنگ مفت، گنجشک مفت. گفتم: :« دوباره دبه نکنی که فلان و بهمان» خندید و دست انداخت و لپم را گرفت. گفت: «برات آب میشم نازنین؛ همچین که نفهمی.»
راه افتادیم. اسمش را که پرسیدم گفت: «یه گُه گَندی بستن به نافمون.» و خواست هر چه دوست دارم صدایش کنم. صداش کردم «اوهوی.» نگاهم کرد. با تلخ¬خند گفتم: «چی صدات کنم؟»
گفت: «تو لیدا صدام کن.»
گفتم: «لیدا.»
گفت: «ها؟» چیزی نگفتم.
آخر شب با هم از خانه دوستم آمدیم بیرون. دیروقت بود. پرسیدم کجا میخواهد برود؟
گفت: «یه جایی میرم. تو کجا میری؟»
گفتم: «ما رو زا به راه کردی. هر شب برا خودمون جا و مکانی داشتیم.»
گفت: «ما هم همچین خونه به دوش نیستیم نازنین.»
گفتم: «کجا میری؟»
گفت: «همونجا که اولین ماشینی که جلو پام نگه داره میخواد بره.»
گفتم: «پس تو هم اینجا و اونجایی هستی.»
گفت: «نه اینکه تو نیستی.»
خواستم با من بیاید خانه.
خندید. گفت: «تو هم خونه داری نازنین؟»
بیخانه که نبودم، اما همیشه اینجا و آنجا میماندم یا میرفتم خوابگاه. کم میرفتم خانه، آن هم شبها بیصدا. از پنجره خودم را میانداختم توی اتاق. دست لیدا را گرفتم تا از پنجره بیاید تو. زد زیر خنده.
گفتم: «هیس!»
ریز خندید و بیصدا. گفتم: «بیدار میشن.»
چیزی نگفت. شب خوابیدیم و صبح زود زدیم بیرون تا یک شب دیگر که باز آمدیم خانه ما تا بخوابیم. اما بیخوابی گرفتارمان کرد. دراز کشیده بودیم و پشت به پشت سیگار روشن میکردیم که لیدا گفت از من خوشش آمده است. پوزخند زدم. گفت: «شوخی نمیکنم.»
گفتم: «هیس!»
لیدا به آرامی گفت: «میآی با هم بریم اونور.»
گفتم: «کدوم ور؟»
گفت: «اونجایی که هر کی رفته خوش به حالش شده.»
گفتم: «ما تو خونه خودمونم باید آسته بیایم و آسته بریم.»
گفت: «اونجا که کسی با کسی کاری نداره.»
گفتم: «اینجا هم هر کی به هر کیه.»
گفت: «راسراس راه میری و پول میگیری.»
گفتم: «اینجا هم بد در نمیآرم.»
گفت: «میریم اونجا جلو جماعت غلت و با غلت میزنیم پول درمیاریم. وقت و بیوقت هم نداره.»
برگشت به طرفم و دستش را گذاشت زیر سرش. سیگار دیگری روشن کرد. گفت: «پام که برسه اونور راه میافتم تو خیابون قهقه میزنم.» گفت: «دیگه تو خیابون که بخندی کسی نیس بهت گیر بده.» گفت: «کسی نیس بهت بگه ابولی خرت به چند؟» گفت: «دیگه تو خیابون که راه میری همه نمیخوان پشت و روت رو یکی کنن.»
همینطور میگفت و میگفت و دود سیگار را حلقهحلقه بیرون میداد. گفت: «اونجا آخر زندگیه.» گفت: «هر چی بخوای هس.» گفت: «تو خیابون شلوارک میپوشی.» گفت: «میری لب دریا لخت دراز میکشی.» گفت: «یه قایق میگیری میری وسط آب زیرآبی میری.» گفت: «میری وسط جنگل زندگی میکنی.» گفت: «میری تو کوه زندگی میکنی.» گفت: «یه جایی پیدا میکنی و عصر به عصر میری کلهات رو داغ میکنی و گپ میزنی و گپ میزنی، اونم با آدمای باحال.» گفت: «میری دانشگاه و درس میخونی.» گفت: «از اونجا هر جا بخوای میتونی بری.» گفت: «اونجا که بریم بهمون دوباره شناسنامه میدن. انگاری یه آدم دیگه میشیم.» گفت: «دیگه هرجایی نمیشیم، میشیم اونجایی.»
گفت: «بریم؟»
گفتم: «بریم.»
گفت: «تا آخرش هستی؟»
گفتم: «تا چی پیش بیاد.»
همینطور او گفت و من گفتم تا صبح شد و خواستم که از خواب بیدار شود و زود از خانه برویم بیرون.
در اتاق باز میشود و دوستم بیرون میآید. به آشپزخانه میآید و میگوید که میرود زیر دوش. میخندد. مینشینم روی صندلی خودم و سیگاری روشن میکنم. هنوز خبری از لیدا نیست. سیگار دوم تمام نشده که سروکله دوستم پیدا میشود. حوله تن کرده و دارد موهایش را خشک میکند. میگوید: «خیلی گرمه.» و از من میپرسد که نمیخواهم بروم زیر دوش؟
میگویم: «نه.» بلند میشوم و برای خودم چای میریزم. میخندد. میگوید: «خوب بود. خوب.» و دست دراز میکند و یک تکه میچسباند. برای خودش سوت میزند و آواز میخواند. صدای باز شدن در اتاق به گوشم میرسد. دوستم سر خم میکند و به آن طرف نگاه میاندازد. کمی بعد صدای باز شدن در دیگری میآید. دوستم لبش را به نی میچسباند. دود را که بیرون میدهد میگوید: «پول میدم برام بیشتر بگیر.» کسی سیفون را میکشد. دوستم باز میگوید: «جنسش خوبه.» دوباره صدای باز و بسته شدن در میآید. نگاه دوستم به آنسو برمیگرد. لیدا میآید. سعی میکند لبخند بزند. مینشیند. سیگار و فندک را از روی میز برمیدارد و یکی روشن میکند. برایش چای میریزم. حرفی نمیزند. حلقهحلقه دود بیرون میدهد و به آنها خیره میشود. چایش را نمنم مینوشد. دنبال حرفی میگردم تا سر صحبت را باز کنم. حرفی نیست. لیدا هم ساکت است. دوستم خودش را سرگرم نگه داشته. کارش که تمام میشود به لیدا میگوید: «بچسبونم؟»
لیدا میگوید: «نه.»
دوستم از او میپرسد که چیزی میخواهد یا نه.
لیدا میگوید: «نه.»
دوستم میگوید: «یکی بچسبونم.»
میگوید که میل ندارد.
دوستم میخواهد برایش شربت درست کند.
لیدا شربت هم نمیخواهد. دستهایش را ستون چانه کرده است.
دوستم به او میگوید که میتواند برود در اتاق نشیمن و روی مبل دراز بکشد. میگوید اگر دوست دارد میتواند تلویزیون را روشن کند و برنامه ماهواره را بگیرد. بعد میگوید که کدام دکمهها را بزند و میگوید اگر نتواست او را صدا کند. میگوید اگر هم بخواهد میتواند نوار بگذارد و صدایش را زیاد کند. لیدا چیزی نمیگوید. اما بلند میشود و همانطور که چایش را مزمزه میکند به اتاق نشیمن میرود. دوستم نگاهم میکند. اول میپرسد که چرا من و لیدا قیافه گرفتهایم. انگار بخواهد بگوید همین است که هست. بعد هم میگوید این کارها که دیگر ننه من غریبم بازی ندارد. میگوید: «نزنی میزننت.»
دارد از همین حرفها میزند که یکی میزند زیر آواز. صدا بند میآید. نوار دیگری میگذارد. حالا خوشی زده زیر دل یکی دیگر. دارد داد میزند. یک آهنگ تند خارجی¬ست. صدایش را زیاد میکند؛ زیادتر و زیادتر. دوستم نگاه میکند و همراه آهنگ سرتکان میدهد و زمزمه میکند. نگاهش میکنم. فکر میکنم میخواهد به من چیزی بگوید. میپرسم: «ها؟»
زیر لب چیزی میگوید. میگویم: «چی میگی؟»
میگوید: «I need you»
میگویم: «که چی؟»
باز میگوید: «take to you» با آهنگ زمزمه میکند. بدنش را میچرخاند و سیگاری گوشه لبش میگذارد و روشن می¬کند. شانهاش را میلرزاند. بلند میشود. پشت سر هم کمر میچرخاند و سر میگرداند. به اتاق نشیمن میرود. کمی بعد برمیگردد و میگوید: «دراز کشیده.» مینشیند و باز میگوید: «جنس خوبیه.» میگوید: «نوبره.» میگوید: «کارش درسته.» میگوید که لیدا خوب میداند چه کار کند.
میگویم: «میخوایم دس تو دس هم بریم اونور.» میفهمم که دارد چپچپ نگاهم میکند.
حالا آهنگ دیگری شروع میشود. دارد پا میکوبد. میگوید: «خر نشیها.» چیزی نمیگویم. میگوید من باید چت کرده باشم که این حرف را میزنم. میگوید که لیدا هم چت کرده است. کمی بعد میپرسد: «کارکشته است یا نه؟» میخواهد خیالش راحت باشد که کاری دستش ندهد. پایش را تکان میدهد. میگویم که لیدا آخر این کارهاست. میگویم که او کم نمیآورد.
راستی که لیدا کم نمیآورد. هر چیزی را تا آخرش هست. میخواهد بداند ته دنیا چه خبر است. تنها از یک چیز میترسد. دوستم دستش را میبرد پس گوشش. میگوید: «چی؟» بلند میشوم تا در آشپزخانه را کیپ کنم. حالا یکی دیگر دارد میخواند. در را که میبندم صدا آرامتر میشود. میخواهم یکی برایم بچسباند. مینشینم پشت میز و تنگ را میکشم جلو خودم. دوستم سوزن را روی آتش میگیرد. بوی تیزی میپیچد. میگویم: «میترسه.» حبابها میترکند. میگوید: «چرا؟» دود را بیرون میدهم. میگویم: «میترسه دیگه.» میل سرخ را میگیرد سر تنگ. میگوید: «از چی؟» میگویم: «از پسرخالهاش.» میگوید: «بدجوری زخمیه. نه؟» دود را در سینه حبس میکنم. نگاهم میکند. سر تکان میدهم. میگوید: «باید کم داشته باشه.» دود را بیرون میدهم. میگویم: «تا حالا اونو ندیدم.» میل سرخ میشود. دود بالا میرود. بوی تیزی همه جا را میگیرد. باز میگوید: «باید کم داشته باشه که گیر داده به این یکی. این همه از اینها ریخته تو خیابون.» تنگ را سمت خودش میکشد. میگوید: «از این دخترخالهها تا دلت بخواد هس.»
سیگاری روشن میکنم. میگویم که لیدا همیشه فکر میکند کسی دنبالش است. یکی قسم خورده که بکشدش. لیدا هم کینه را در چشمهای او دیده. برای همین همیشه ترس دارد که یکی از پشت صدایش کند و رو که برمیگرداند او را ببیند که کاردی در دست دارد.
دوستم میگوید: «از بس مفت کشیده چت کرده.»
میگویم: «خودش میگه. میگه وقتی میخوابه کابوس میبینه. میترسه از خواب که بیدار میشه چمشش بیفته به چشم اون. یا یکی زنگ خونه رو بزنه و در رو که باز میکنه ببینه اونه. یا یکی توی خیابون صداش کنه و رد صدا رو که بگیره چشمش بیفته به دو تا چشم قرمز رنگ.» نگاهش میکنم و میگویم: «برا همینه که خواب نداره.»
دوستم سینهاش را حسابی خالی میکند و گاز را خاموش میکند. میگوید: «آدم شبکار که خواب نداره.» میگوید: «قاطی داره. دلم براش میسوزه. چند روزی نگهش دارم درست میشه. این قدها هم شهر هرت نیس که یکی از راه برسه و همینطوری دخل دختر مردم و بیاره.»
این را من هم به لیدا گفته بودم؛ خیلی پیش از اینها. خودش هم میداند که خیالاتی شده. پیش از آن هم رفته بود پیش روانپزشک؛ او هم برایش دوره گذاشته بود و چند ماهی علافش کرده بود. دست آخر گفته بوده: «دخترجون باید فراموش کنی. برو خودتو پیدا کن. باید خودتو محکم کنی؛ محکم.»
دوستم پرتی میخندد و میگوید: «همینه آدم رو محکم میگیره.»
چیزی نمیگویم.
باز میگوید: «همینه که دستش همه جای آدم میره؛ میخواد پیداش کنه!»
باز چیزی نمیگویم. باز میخندد.
میگوید: «چند روزی که اینجا بمونه خودشو پیدا میکنه.» و قاهقاه میخندد و دست دراز می کند تا سوزن را بردارد.
میپرسد: «بچسبونم؟»
چندان میلی ندارم. خودش باز میگوید: «یه چُسه میچسبونم تا ختم کلام باشه.» و برایم میچسباند و بالای گاز تفش میدهد.
میگوید: «حالا.»
دود میگیرم و در سینه نگه میدارم. دوستم میگوید: «بده بیرون. این گدابازیها چیه!»
دود را که بیرون میدهم میگوید: «حالا.» آب قلقل میکند و انگاری به جوش میآید؛ اما زود آرام میشود. دوباره میگوید: «یه وقت خر نشی ها.»
نگاهش میکنم. باز میگوید: «اینور چه خبره که اونور چه خبر باشه؟!» میل را روی شعله نگه میدارد. «نری ما رو بذاری تو خماری.» میگوید: «یه وقت نگیریش ها.» و میل سرخ را میگیرد سر تنگ. پوزخند میزنم و میکشم. میگوید: «ما که درست و حسابیش و گرفتیم، روزگارمون اینه.» و میل سرخ را چند بار محکم روی شعلهپخشکن میکوبد. میگوید: «حالا.» دود بالا میرود. حبابها میترکد. میگوید: «بازم اینجاس که چندتا آدم هواش و دارن. بره اونور براش تره هم خورد نمیکنن.» چند دور میل را دور سوزن میچرخاند و بعد تنگ را سمت خودش میکشد و میل را در آن فرومیکند. صدای فسّی برای لحظهای به گوش میرسد و تمام میشود. همه چیز با یک «چُس و فِس» تمام میشود. دست دراز میکند و از توی قوطی تکهای جدا میکند و به من میدهد. میگوید: «از همین میخوام.» بلند میشود و از آشپزخانه بیرون میرود و وقتی برمیگردد یک دسته هزاری در دست دارد. میگوید: «گمونم خوابیده.» و مینشیند و هزاریها را سُر میدهد سمت من. میگوید: «برام بگیر، مال خودت رو هم بردار.» سیگاری روشن میکند. میگوید: «این دختره رو هم ول کن.» کامی از سیگار میگیرد. میگوید که به درد من نمیخورد. مکث میکند. میگوید: «نه تو، به درد هیچ کسی نمیخوره.» برای لحظهای به چشمهایم خیره میشود. میگوید: «چند روزی نگهش میدارم. بعد راش میندازم میره.» حالا به پایین نگاه میکند. انگاری خوابش میآید: «چند روز دیگه دست پر بیا.» و چرت مرغوب میزند.
چیزی نمیگویم. کمکم جل و پلاسم را جمع میکنم. پولها را برمیدارم. میگویم: «تا بعد.» برایم دست بلند میکند. چشمهایش سنگینی کرده. از آشپزخانه میآیم بیرون و میروم بالای سر لیدا. روی مبل خوابیده. دستش را گذاشته روی پیشانی و سیگار سراسر خاکستر بین انگشتهایش مانده. صدایش که میکنم از خواب میپرد. انگار میترسد. خاکستر میریزد روی صورتش. سر تکان میدهد و صورتش را دست می¬کشد. میگویم: «میرم.» پولها را نشانش میدهم. میخندد. از دستم میگیردشان. پا که پس میکشم، بلند میشود و تا دم در همراهیام میکند. در را که باز میکنم میخواهد بایستم. میایستم. میخواهد من زود برگردم. میگویم به زودی برخواهم گشت. میخواهد چشمهایم را ببندم. چشمهایم را میبندم. میگوید: «تا نگفتم باز نکنی ها!» میگویم که باز نمیکنم. همه جا تاریک است. لیدا میگوید: «باز نکنی ها!»
میگویم: «باشه.»
میگوید: «باز نکن!» همینطور در تاریکی است که سنگینی دستهایش را روی شانههایم احساس میکنم. بعد احساس میکنم که گرمایی نزدیکم میشود. میگوید: «باز نکنی ها!» بعد لبش را روی لبم میگذارد. تمام بدنم داغ میشود. لبش را کمی نگه میدارد و بعد که میخواهد بردارد شانههایم را فشار میدهد. میگویم: «باز کنم؟»
میگوید: «حالا نه!»
میگویم: «باز کردم ها!»
میگوید: «نه نه!»
صدایش دورتر میشود. میگوید: «تا ده بشمار بعد باز کن.»
میشمارم: « یک، دو، سه،…، شش، …، …، نه، ده.»
میگویم: «باز کردم.» صدایی نمیشنوم. چشمهایم را که باز میکنم، لیدا پیش رویم نیست.
زمستان ۱۳۸۱
این داستان را می توانید در کتاب اگر جنگی هم نباشد از آدرس زیر تهیه کنید و بخوانید
https://www.nogaam.com/book/2021/