
یک شعر از مانا آقایی

«سوراخ»
در قلب من سوراخیست
که فقط با خاک پر میشود
و بر لبانم سکوتی بلند
که عکس منگنه خورده
در صفحهی اول شناسنامه را به یاد میآورد
شهروندی پر از تردیدم
که هنوز شاهکاری نیافریده
و بر خلاف نامش از زوال خود آگاه است
زنی با اندوهی بیسبب
و دستهایی در رفت و آمد میان خودکار و چاقو
میان میز تحریر و آشپزخانه
که نمیداند بنویسد یا بِبُرد
پاهایی مقاومتر از چهل ستون دارم
که درد چون پیچکی نامرئی
هر سال از آن بالاتر میرود
گردنی همواره خم
در برابر گلها و عظمتشان
و ابری آمادهی باریدن در کاسهی چشم
پلک میزنم
و از ورای گویِ بلورین اشک
جهان درخشان میشود.