وقتی مردان بدن زنان را جاودانه میخواهند
[clear]
وقتی به مجسمهی الههها و یا به تصاویر زنان از نقاشهای بزرگ مینگریم، حتا کمی عقبتر، وقتی تصاویر نقشبستهی زنان بر ظروف باقیمانده از دوران باستان یا از روزگار انسان غارنشین را میبینیم، تا زنان نقشگر در هالیوود امروز، در همهی آنها یک چیز مشترک مییابیم، و آن طراوت و شادابیِ پیشبلوغ و بلوغ و زیبایی بیعیب و نقص تعریفشده از دیرباز است. همهی آنها از نظر ظاهر، پیچیدگی ماهیچههای بازو و ران، سفتی برجستگیهای بدن، خطوط بیرونی چهره، دور چشم و دور لبها، و انحناهای بدن، انگار بیش از یکی دو سال از دورهی بلوغ فراتر نرفتهاند. گویی انسان یا، شاید بتوان قاطع گفت، «مردِ» سازندهی این تصاویر و نقوش و مجسمهها در اندیشهی توقف زمان بوده است. در اندیشهی جاودانه کردن لذایذ خود از طریق نامیراکردن سوژهاش، که همانا زیبایی و شادابی زن و حفظ او در این مرحلهی نورسی است. این مرد ـ نقاش ـ مجسمهساز ـ خدا، زنِ مورد نظرش را در اوج شکوفایی و زیبایی ظاهری و با تمام انحناهای دورهی بلوغ میآفریند و او را پیش از آنکه شکمش برآمده شود و یا نواحی پیرامون باسنش به چربی بنشیند، پیش از آنکه خلیج بدنش دستخوش حوادث زمان شود و دلتای جوانیاش را نابود کند، در زمان متوقف میسازد. این متوقف کردن زمان در کار هر آفریننده و در هر آفرینشی دیده میشود، حتا در آفرینش خدایگان که برای جاودانگی و برای لذایذ ابدی پریچههای فرمانبردار و فرشتههایی با فر و شکوه و زیبایی جاودانه میآفرینند.
بیشک پای این جاودانهخواهی و نامیرایی به ادبیات هم کشیده میشود. پیگمالیون مجسمهی گالاتئا را در اوج این ویژگیها خلق میکند: پیگمالیون آنقدر روی مجسمهی گالاتئا کار میکند و برای هر ضربهی چکش و هر حرکت قلمش وسواس و دقت ویژه به کار میبرد و با احساس روزافزون پیش میرود که حاصل کار او از هر زن واقعی زیباتر میشود، بهگونهای که خودش بر او عاشق میشود و نزد آفرودیت التماس و دعا میکند تا در او روح بدمد. هومر در اودیسه، پنهلوپیاش را در بدن دوازده سالگیاش متوقف میکند و کلیپسو را الههای با تمام انحناهای نوجوانیاش ابدی میسازد. مادر هملتِ شکسپیر با چنان زیبایی جاودانهای تصویر میشود که این فریبایی تغییرناپذیر برایش به دام بلا تبدیل میشود… ویس اسعد گرگانی چنان زیباست که رامین در نخستین دیدار او مدهوش میشود: «ز بوی ویس آب زندگانی / بخورد و ماند نامش جاودانی / چو با ماه جهانافروز بنشست / ز جانش دود آتشسوز بنشست / بدو گفت ای بهشت کام و شادی / به تو یزدان نموده اوستادی» و رودابهی فردوسی که چهرهاش به خورشیدِ تابان مانند میشود و در رخ به بهشتِ جاویدان و در قامت به ساج، مظهر زیبایی و تندرستی با انحناهای نامیرا و زیبایی ابدی، در پس همان پرده، زال را از خود بیخود میکند: «پس پردهی او یکی دختر است / که رویش ز خورشید روشنتر است / ز سر تا به پایش به کردار آج / به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج.»
و این متوقف کردن زمان، این حس جاودانه ماندن در جاودانگی انحناهای زن ـ الهه ـ پریچه ـ نیمفت* تا امروز ادامه دارد همچنانکه آنابل ـ الههی ادگار آلن پو حتا پس از مرگش تن به میرایی نمیدهد و در پو، همان دخترک نورسیدهی زیبا، ادامه مییابد. هامبرت هامبرتِ ناباکوف آنابل لیاش را در آن اوج شکوفایی بلوغ، در قلهی انحناهای نیمفتی از میان میبرد و در لولیتایش بازمیآفریند: «دستِ خالی من هنوز پر بود از رنگ عاجی لولیتا، پر از حس لمس کمر انحنادارِ پیش از نوجوانیاش، آن حس لغزش روی پوست نرم عاجی او…» و وقتی پستانهای لولیتا گنده میشوند و شکمش برآمده، او را نیز نابود میکند تا آنابل لی ـ لولیتایی را زنده و جاویدان نگه دارد که «پستانهایش ترد و جوان» مانده، «نوکشان ورم» نمیکند و «ترک» برنمیدارد، و «دلتای ظریف و زیبای جوان و مخملیاش» ذرهای آسیب نمیبیند و هرگز ویران نمیشود.
این را هامبرت آشکارا اعتراف میکند و در جایی از داستان میگوید: «وقتی بچه بودم و او هم بچه بود، آنابل لی کوچولوی من برایم نیمفت نبود؛ من با او برابر بودم و او الههی کوچکی بود که حق خودم بود.» و جایی نزدیک به پایان داستان، وقتی لولیتایش گستاخانه از او و زیباپایایی میگریزد و تسلیم زمان میشود و جاودانگی را در دل و جان مردان وامیگذارد و به میرایی تن میدهد، هامبرت میگوید: «او فقط نشانهی محوشدهای از لولیتای کرکدار و پژواک برگ پاییززدهی نیمفتی بود که روزی خودم را با چنان خروشی بر او غلتانده بودم، پژواکی بر لبهی درهای قهوهای، با درختانی بسیار و دور، زیر آسمانی سفید، و برگهایی سوخته که گلوی رودباری را میگیرد و خفهاش میکند، و آخرین جیرجیرک در علفهای هرز خشک…»
اما هستند هنرمندان آوانگاردی که برای آفرینش جاودانگی از این جریانهای شناختهشدهی ابدی و ازلی پیروی نمیکنند و زن را سوژهی نیمفتیِ پایندهی خود نمیدانند. در اثر هنریای با نام «لالایی» یا «زنی که گهواره را میجنباند»، بدعتگذاری ونسان ون گوگ در جاودانگی را نمیتوان نادیده گرفت. اینجا ونگوگ آگوستین رولین، زن جوزف رولین، را به تصویر میکشد و به دستش طنابی میدهد که از نام تصویر میفهمیم سر دیگرش به گهوارهای متصل است.
ونگوگ در جایی مینویسد: «میخواهم زنان و مردانی بکشم با چیزی از جاودانگی…»** اما در این جاودانگی زنی به تصویر کشیده میشود که خود خودش است و با هیچ ویژگیای از زیباییهای نیمفتی ـ پریچهای و خدایگانیای که تا امروز آفرینندهها در آثارشان خلق کردهاند، هماهنگی ندارد. نه از آن چهرهی بیایراد و بینقص چیزی مانده، نه از آن دلربایی و عشوهگری، و نه از آن ظرافت نیمفتی و انحناهای پریچهای او؛ بر زنِ اثر هنری ونگوگ عمری و روزگاری گذشته است. زن ـ مادر ـ گهوارهجنبان ونگوگ زن زمینی است که گویی پس از ساعتها کار در مزرعه، آشپزخانه و رختشویخانه، خسته و وامانده از ناملایمات، ناباورانه به روزگار نامروت زل زده است.
اما تصویر رایج زن در آثار هنری مردان، تصویری است که در قالب پیکر، نقاشی، شعر و روایت زیبایی و جنسیت مرحلهی پیشبلوغ را به نمایش میگذارد و مثل سفیدبرفی تقریباً دوازده ساله است و یا مانند المپیای ادوار مانه [نقاشی سردر همین یادداشت] آن گردی کودکانهی صورتش حفظ شده و کرکهای بدنش به مو تبدیل نشده است. اما آیا در این جاودانگی سوژه و از پی آن، لذت ابدی مردان، هدف نهفتهی دیگری نیز میتوان جست؟
جان برگر در اثری به نام Ways of Seeing مینویسد: «تو زن برهنهای را کشیدی، زیرا از نگاه کردن به او لذت میبردی.» و در جایی دیگر از همان اثر میگوید: «تصویر زن را همیشه و مصرانه مردان خلق کردهاند و برای مردان به نمایش گذاشتهاند. همیشه تصویرگری و بازنمایی زن را مردان در کنترل خود داشتهاند.» حتا تصویری که زن از خود و زیباییاش دارد همان تصویری است که مرد در قالبهای مختلف هنری از زن به عنوان سوژهاش ارائه داده است.
نکتهی ظریف دیگری که در تصویرگری زن در قالب نوباوه میتوان یافت، در یک کلام و صریح، این است که نوباوگان از نظر قانون و در عمل، قدرت و حق تصمیمگیری ندارند و حتا برای گذران زندگیشان، بزرگان آنها باید تصمیمگیری و برنامهریزی کنند. با این ترتیب، میتوان گفت که این کودکنگاریِ زنْ ایدهی وابسته بودن زن به مرد را تثبیت میکند و خودمختاری و استقلالش را از او میستاند. وقتی در این نکتهی آخر غور میکنیم، میبینیم که از آن حس نیمفتخواهی زن برای مرد تفکیکناپذیر است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشتها:
* نیمفت: واژهی Nymphet از ریشهی nymph به معنی الهههای اساطیر یونان است. نیمفت یعنی دخترکان نوبالغ زودرس، زیبا، وحشی و از نظر جنسی فعال که میتوانند توجه مردان را جلب کنند و برایشان خِرفی، مستی، شیفتگی و دیوانگی به ارمغان آورند. از آنجا که این واژه را ناباکوف از لاتین به زبان انگلیسی آورده و به معنیای که توضیح دادم در زبان انگلیسی جا انداخته است، بر آن شدم که آن را دستنخورده به زبان فارسی بیاورم، زیرا شاید هیچ واژهای نتواند دربرگیرندهی معنی کامل آن باشد. نیمفت در فرهنگ معاصر پویا به «تیکه، جیگر، هلو» و در فرهنگ معاصر هزاره به «تیکه، لعبت، عروسک، خوردنی» معنا شده است، که هیچیک از این واژهها معنی دقیق آن را نمیرساند. از سوی دیگر، ناباکوف در مصاحبهی تلویزیونیای با سیبیسی (دههی ۱۹۵۰) اصطلاح «نیمفت» را، با آن معنای وصفشده در اینجا، اثر جاویدان کوچکی برای خود میداند.
** این جمله در شرح زیر نقاشی «لالاییِ» ونگوگ در موزهی هنرهای زیبای بوستون آمده است.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
«اکرم پدرامنیا در حاشیهی کویر کاشان پا به هستی گذاشت و در آغوش مادری بزرگ شد که داستانهایش را هرگز پایانی نبود و پدری که هر سخن را با شعری از حافظ میآراست. کودکی و بخشی از نوجوانی را در همان حاشیهی کویر بهسر آورد. از آغاز کودکی به خواندن و نوشتن عشق میورزید. در سن نه سالگی نوولایی (داستان بلند) نوشت که از پی آن جایزهی بهترین داستان را از وزیر آموزش و پرورش وقت دریافت کرد. …
پس از پایان دورهی دبیرستان برای ادامهی تحصیل به تهران کوچ کرد. بهرغم داشتن رتبههای عالی در کنکورهای سراسری، به دلیل دگراندیشی، از ورود به دانشگاه محروم شد، اما پس از صدور بخشنامهی معروف آیتالله منتظری به عنوان دانشجوی مشروط نخست در رشتهی ادبیات انگلیسی دانشگاه تهران و سپس در رشتهی پزشکی دانشگاه علومپزشکی ایران به آموختن ادامه داد و پس از پایان دکترای پزشکی برای پیگیری آموزش و پژوهش به همراه همسر و دو فرزند به کشور کانادا کوچ کرد. …»