زیر باران
مادمازل کتی و چند داستان دیگر، اولین مجموعه داستان میترا الیاتی در سال ۱۳۸۰ توسط انتشارات چشمه منتشر شد. این کتاب از سوی منتقدین ادبی مورد توجه بسیاری قرار گرفت و جوایزی مختلفی همچون: جایزه اولین مجموعه داستان سال ۸۱ «بنیادگلشیری»، و جایزهی کتاب سال «خانهی داستان»، را از آن خود کرد.
مجموعه داستان مادمازل کتی شامل ۷ داستان کوتاه است که به چاپ ششم رسیده.
دومین مجموعه داستان او تحت عنوان«کافه پری دریایی»/ نشر چشمه/ سال ۷۸، منتشر شد و تاکنون به چاپ سوم رسیده و هم اکنون چاپ چهارم آن آماده انتشار است.
میترا الیاتی علاوه بر داستاننویسی تاکنون داوری چند جشنوارهی داستانکوتاه کشوری از جمله:
- داوری داستانهای برتراصفهان/ مشهد/ خرم آباد/ گرگان…
- داور مرحله اول چهارمین دورهی جایزهی بنیاد گلشیری در سال ۸۳
- داور بخش نخست و بخش نهایی پنجمین دورهی جایزهی بنیاد هوشنگ گلشیری در سال ۸۴ (در بخش مجموعه داستان).
- داور اولین دورهی جایزه ادبی روزی روزگاری در سال ۸۵ و ۸۶
- داور نهایی برترین داستانهای علمی تخیلی و فانتزی سال ۱۳۸۵ و ۸۶
- داور نهایی ششمین دورهی جایزهی داستاننویسی صادق هدایت، در سال ۸۶
- داور نهایی دو دوره از جایزه هفت اقلیم و داور چند جایزه ادبی دیگر.
سخنرانی دربارهی مقوله «خود سانسوری و نوشتار زنانه»، در کشورهای سوئد، آلمان و فرانسه از دیگر فعالیتهای این نویسنده است.
گفتنی این که نویسنده، حدود هفت سال سردبیر مجلهی ادبی اینترنتی «جن و پری» بود- که متاسفانه در حال حاضر در دسترس نیست.
[clear]
زن از پیاده رو به خیابان پر از ماشین نگاه کرد و گفت: «بگو ببینم بدجنس ناقلا دیشب دلت برام تنگ نشد؟»
پسرک چیزی نگفت. از بغل اش گردن کشیده بود به خیابان شلوغ و برای ماشینی که دور و دور تر میشد دست تکان میداد.
زن قدم که بر میداشت لبه ی ریش ریش پالتو پانچواش روی هم موج میخورد: «جوابمو ندادی!»
نگاه پسرک هنوز به انتهای خیابان بود.
زن گفت: «حالا چرا اینقدر عجله داشت. فکر نکرد ممکنه باهاش کار داشته باشم؟»
پسرک چشم از خیابان برداشت: «میخواست بره اداره.»
زن چرخید و سایه ی سبز پشت پلکهایش مثل پولک ماهی برق زد: «برو چاخان امروز که جمعه است.» و نفس زنان پشت چراغ عابر پیاده ایستاد: «سردت که نیست؟» انگشتهای کوچک پسرک را طرف دهانش برد و بوسید: «دستت که حسابی یخ کرده!»
پسرک سرش را روی شانه ی زن گذاشت و گفت: «نع.»
زن با کف دست به پشت او زد و خنده کنان گفت: «خسته که نشدی؟»
«نع.»
«خب معلومه بغل مامانی به آدم خوش میگذره. مگه نه؟»
«نع.»
«نع یعنی آره؟»
پسرک بلندتر گفت: «نع!»
زن گفت: «آی بد جنس دورغگو . الان نشونت میدم نع یعنی چی.»
دستش را برد زیر بغل پسرک و قلقلکش داد. پسرک به تنش پیچ و تابی داد و از خنده ریسه رفت.
آمبولانسی آژیرکشان از میان ماشینها راه باز کرد و گذشت.
زن گفت: «بگو ببینم چی شد که دیر کردید؟»
پسرک گفت: «بابایی برام گیتار زد. میدونی چه آهنگی؟» منتظر جواب نماند. با انگشتهایش شروع کرد به نواختن گیتاری خیالی و به تنش پیچ و تابی داد.
زن گفت: «چطور دلت اومد مامانی رو زیر بارون این همه منتظر بذاری؟»
«ماشین بابایی وسط راه بومب!… »
« لاستیکش ترکید؟»
«درستش کرد. آخه منم کمکش کردم.»
«پیرهن خوشگلتم که کثیف کردی. خونه رفتیم باید عوضش کنی.» انگشتهای پسرک را از هم باز کرد و گفت: «چرا به بابات نگفتی گیتار زدن رو بذاره برای بعد. چرا بهش نگفتی مامانم وسط خیابون منتظره؟» دست پسرک را در مشت گرفت: «هیچ میدونی هر دفعه تا بیاردت دلم هزار جا میره؟»
«خب منم بهش گفتم آخه.»
«نگفتی. چون حواست حسابی پرت بوده.»
«گفت اگه مامانتم بیاد براش آهنگ میزنم.»
«نمیخواد مزخرف بگی..دیگه محاله بذارم شب نگرت داره.»
پسرک طره ای ازموی سیاه زن را که از زیر روسری بیرون آمده بود با نوک انگشت تاب داد و گفت: «مگه من چکار کردم مامانی؟»
«تو کاری نکردی پسرم . اون میخواد…»
« اگه هوا تاریک بشه من چطوری برگردم خونه مون خب ؟»
«خب اون وقت خودم میآم دنبالت.»
[clear]
پسرک انگار رازی را کشف کرده باشد چشمهایش برق زد و دو دندان نیشش بیرون افتاد. دهانش را به گوش زن نزدیک کرد و گفت: توی کوچه شون یکهاپوی گنده هست. اگه بیای گازت میگیره .»
«ای بد جنس دورغگو !»
ماشینها وسط خیابان انگار بهم گره خورده بودند و از هر طرف صدای بوق میآمد.
زن گفت: «حالا بگو ببینم بهت خوش گذشت؟» و پسرک را در بغلش جا به جا کرد.
« بابایی ازم عکس گرفت. گفت وقتی دوباره اومدی اینجا نشونت میدم.»
« شام بهت چی داد؟»
« نمیدونم .»
«یعنی نمیدونی شام چی خوردی؟»
«یادم نیست.»
«مهمون چی ؟ مهمونم داشت ؟»
«نمیدونم!»
«تلفن چی؟ تلفنی هم با کسی حرف زد؟»
پسرک گوشهایش را با دستهایش گرفت و بلند گفت: «ن… می… دو… نم . منو بذار زمین .»
«آروم باش. چته تو؟»
پسرک پاهایش را تکان داد: «گفتم منو بذار زمین. خودم میخوام راه برم.»
« نمیشه خودت راه بری. یک چتر بیشتر نداریم . خیس میشی!»
«نمیشم!»
«میذارم، ولی هر وقت بارون بند اومد. بیا این چتر رو بگیر …»
پسرک دستهی چتر را گرفت و تکان داد: «نمیآد. این بارون بند نمیآد.» قطرههای باران شره کرد روی شانهی زن.
«یواش! پرده ی گوشم پاره شد … چت شده تو! چرا هر وقت از اونجا برمیگردی اخلاقت عوض میشه؟… یه کاری نکن که دیگه …» چرخید طرف اش: «دستت رو از دماغت بیار بیرون.»
آسمان رعد و برق زد.
پسرک آرام گرفت. بعد خودش را به زن چسباند وگونه اش راتند تند بوسید.
«مامانی… دیشب دلم برات یک دونه عدس شده بود.»
زن خندید و کلاه پسرک را تا ابروهایش پایین کشید.
«این حرف رو کی یادت داده؟»
[clear]
ماشینی از کنارشان گذشت و گل و لای خیابان را به اطراف پاشید. زن چند قدم عقب رفت. به چکمههای ساقه بلندش که خیس شده بود نگاه کرد و خنده روی لبهای سرخاش ماسید: «مرتیکهی آشغال!»
پسرک به عقب گردن کشید. ماشین را با نگاه اش دنبال کرد: «تلفن بزنیم بابایی با ماشینش غیژ… بره کتکش بزنه .»
زن به رگ گردن پسرک نگاه کرد و گفت: «کتک کاری کدومه. آدم همین جوری به جون مردم نمیافته که!»
پسرک گفت: «خب بابایی میگه فحش دادن ام کار آدمای بده.»
زن پسرک را به سینه اش فشار داد.
باران تند تر شد.
پسرک گفت: «بریم دیگه.»
زن دست اش را دراز کرد: «میریم . هروقت اون سبز شد. میریم.»
پسرک کش و قوس آمد و انگشتش را دراز کرد طرف زن و مردی که از میان ماشینها به آن طرف خیابان میرفتند: «پس چرا اونا رفتند؟»
«اونا اشتباه کردند. ممکن بود خدا نکرده برند زیر ماشین.»
«اون وقت کله شون میشکست و آمبولانس میبردشون دکتر ؟»
«شاید.»
«اونوقت دیگه واسه خودشون جشن تولد نمیگیرند؟»
«نه نمیتونند.»
«مامانی…»
«جونم.»
« برام جشن تولد نمیگیری ؟»
چراغ سبز شد.
زن راه افتاد: «پس چی که میگیرم! نمیدونی دیشب اتاقت رو چقدر قشنگ درست کردم … فقط مونده کیک خرگوشی ات که اونم باید سر راه از عمو شکلاتی بگیریم .»
پسرک را دم عابر بانک زمین گذاشت. کارتی از توی کیفش بیرون آورد: «امروز میخوام حسابی بهمون خوش بگذره.» کارت را توی دستگاه گذاشت و چند دکمه را زد.
پسرک نگاهش به آن دست خیابان بود: «آخه چطوری؟»
«خب، میریم یک جای خوشگل و مامانی که میدونم خیلی دوست داری.»
«بابایی چی؟ اونم میآد؟»
[clear]
زن پولها را از باجه برداشت: «فقط خودمون دو تا.» پسرک را بغل کرد و از شیب تند پیاده رو بالا رفت: «میخوام ناهار ببرمت همون جایی که حوضچه اش یه عالمه مرغابی داره. همونی که پارسال رفتیم … یادته برای مرغابی کوچولوها توی آب نون میریختی و اونا هی بهش نوک میزدن ؟»
پسرک کلاه بافتنی را از سرش برداشت و پس کله اش را خاراند: «کدوم؟»
«همون جا که پلههای سنگی داشت و تو هی ازشون بالا میرفتی، هی پایین میپریدی؟»
پسرک گره بزرگ کلاه بافتنی را با ناخن کشید، یکی از رجها چین خورد و شکافت: «خب.»
زن هنوز نفس میزد و بالا میرفت. « دیدی یادته! همون جا که پیتزاش خوشمزه بود؟»
«ولی بابایی میگه خیلی ام بد مزه اس.»
«تو که مزه اش رو دوست داشتی ؟»
نخ کاموا در دست پسرک کشیده میشد.
«بابایی گفت پیتزاش هم خیلی بد مزه اس.»
«نگفت بد مزه اس. گفت یه خرده شوره.»
«مرغابیهاش ام دست آدمو گاز میگیرند.»
باد افتاده بود زیر چتر زن و او را عقب میکشید.
«اما بهمون خوش گذشت. خودت گفتی خوش گذشت. بازم خوش میگذره. حالا میبینی!»
«پس تولد مگه نگفتی میگیری برام؟»
«میگیرم. چند دفعه بگم ؟»
«خب اون وقت کی میخواد بیاد تولدم ؟»
«همه.»
«همه یعنی کی؟»
«همه دیگه! دوستای مهد کودکت. رکسانا، علی، شیفته، پرستو…»
«دیگه کی؟»
« خاله مهتاب. خاله سوسن اینا… دایی شهاب با نرگس و پویا . امشب خیلی خوش میگذره.»
«عکس چی؟ ما که نمیشه عکس بندازیم .»
«چرا نمیشه؟ میاندازیم. امشب یک عالمه عکس میاندازیم.
«ما که دوربین نداریم .»
زن گفت : «داریم.» و پیچید توی کوچه ی بن بستی که انتهای اش به در چوبی کهنه ا ی میرسید. پشت به دیوار ایستاد تا ماشینی که از باغ بیرون میآمد بگذرد.
پسرک گفت: «چرا اینجوری شد؟»
زن نگاهش به روبرو و ستونهای سنگی کنار پلهها بود که مشعلهای روشنشان زیر بازان میلرزید: «چی چه جوری شد؟»
پسرک دستش را دراز کرد: «این…»
زن نگاه کرد به کلاف کاموا که تا بالای مچ پسرک در هم گره خورده بود: «خب برای اینکه شکافتی اش.»
پسرک گفت: «آخه…»
زن از در چوبی گذشت: «میبافم برات. یکی بهترشو میبافم.» و خیابان شنی باریک را تا انتهای باغچه رفت. از کنار حوضچه ی خالی که میگذشت فوارههای خاموش را دید. کمی آن طرفتر روی چمن سبز مرغابی سفیدی بالهای اش را روی جوجههای کوچک اش پهن کرده بود. نزدیکتر که شدند نیم خیز شد و رو به آنها ایستاد. زن راهش را کج کرد. ردیف چنارها را رد کرد و کنار پلههای سنگی رستوران ایستاد. پسرک از بغلش پایین پرید: «این باز نمیشه…» و دستش را دراز کرد طرف زن.
زن گفت: «رفتیم تو بازش میکنم.»
پسرک گفت: «بازش کن خب…»
زن گفت: «میریم تو بازش میکنم دیگه!»
پسرک پشت به زن خم شد یک مشت سنگ ریزه از زمین برداشت و پرت کرد طرف مرغابی.
زن جوانی چتر در دست از پلهها ی سنگی پایین میآمد.
زن چتر را بست و گفت: «میخوای مسابقه بدیم ببینیم کی زودتر میرسه اون بالا؟»
زن جوان چترش را باز کرد و به آسمان نگاه کرد.
باران بند آمده بود.
پسرک گفت: «من با زنا مسابقه نمیدم !» و مشت دیگری سنگریزه طرف مرغابی انداخت.
«اوهو! این حرفو کی توی دهنت گذاشته؟»
«زنا همه شون جر زنند.»
«اینو بابات گفته؟»
گونههای پسرک از سرما گل انداخته بود: «گفت دروغگوام هستند.»
ابروهای کمانی زن بالا رفت: «دیگه چی گفت؟»
پسرک دستهای گلی اش را روی شلوار جین اش کشید: «تو که گفتی دوربین نداریم؟»
«حالا داریم.»
«مگه نگفتی بابایی برده؟»
«خب راست گفتم.»
«ولی بابایی گفت مال خودم بود.»
«منم عوضش واسه خودمون یه دونه خریدم.»
«آخه گفت شب میآره در خونه مون.»
«لازم نکرده.»
«گفت میدم مال تو و مامانی.»
«لازم نکرده. وقتی میگم داریم یعنی داریم.»
رسیده بودند بالای پلهها. پسرک با کفش گلی اش در شیشه ای رستوران را به عقب هل داد و قبل از اینکه وارد شود گفت: «من از عکس گرفتن بدم میآد . از کیک خرگوشی بدم میآد … از علی و رکسانا و شیفته…»
زن گفت: «حالا بریم تو. بعدا حرفشو میزنیم. قراره بهمون خوش بگذره.»
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
میترا الیاتی داستاننویس، علاوه بر داستاننویسی تاکنون داوری چند جشنوارهی داستانکوتاه کشوری از جمله:
۱) داوری داستانهای برتراصفهان/ مشهد/ خرم آباد/ گرگان…
۲) داور مرحله اول چهارمین دورهی جایزهی بنیاد گلشیری در سال ۸۳
۳) داور بخش نخست و بخش نهایی پنجمین دورهی جایزهی بنیاد هوشنگ گلشیری در سال ۸۴ (در بخش مجموعه داستان).
۴) داور اولین دورهی جایزه ادبی روزی روزگاری در سال ۸۵ و ۸۶
۵) داور نهایی برترین داستانهای علمی تخیلی و فانتزی سال ۱۳۸۵و ۸۶
۶) داور نهایی ششمین دورهی جایزهی داستاننویسی صادق هدایت، در سال ۸۶
۷) داور نهایی دو دوره از جایزه هفت اقلیم و داور چند جایزه ادبی دیگر.
سخنرانی دربارهی مقوله «خود سانسوری و نوشتار زنانه»، در کشورهای سوئد، آلمان و فرانسه از دیگر فعالیتهای این نویسنده است.
گفتنی این که نویسنده، حدود هفت سال سردبیر مجلهی ادبی اینترنتی «جن و پری» بود- که متاسفانه در حال حاضر در دسترس نیست.
مادمازل کتی و چند داستان دیگر، اولین مجموعه داستان میترا الیاتی در سال ۱۳۸۰ توسط انتشارات چشمه منتشر شد. این کتاب از سوی منتقدین ادبی مورد توجه بسیاری قرار گرفت و جوایزی مختلفی همچون: جایزه اولین مجموعه داستان سال ۸۱ «بنیادگلشیری»، و جایزهی کتاب سال «خانهی داستان»، را از آن خود کرد.
مجموعه داستان مادمازل کتی شامل ۷ داستان کوتاه است که به چاپ ششم رسیده.
دومین مجموعه داستان او تحت عنوان«کافه پری دریایی»/ نشر چشمه/ سال ۷۸، منتشر شد و تاکنون به چاپ سوم رسیده و هم اکنون چاپ چهارم آن آماده انتشار است.