بیست کیلو گردوی سبز
مجتبی هوشیار محبوب (تهران ۱۳۶۶ ش)؛ داستاننویس ایرانی و فارغ التحصیل کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی است. از هوشیار محبوب سه کتاب منتشر شده است:
داستان بلندی با نام آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش (۱۳۹۰)،
اثری پژوهشی-انتقادی با عنوان از رمان؛ جستارهایی پیرامون آثار هوشنگ گلشیری (۱۳۹۴)
و رمان آنها با شاعری که خیلی دوستش داشتند بد تا کردند (۱۳۹۵).
رمان آقای مازنی و دلتنگیهای پدرش از سوی جایزه ادبی واو (رمان متفاوت)، رمان شایسته تحسین سال ۹۰ انتخاب شد. او در مقام ژورنالیست یادداشتها، گزارشها، مصاحبهها و ریویوهای بسیاری منتشر کرده است. از مجتبا هوشیار محبوب به عنوان مترجم آثار پراکندهای در حوزه نقد، داستان و شعر معاصر جهان خواندهایم. اشعار ِ شاعرانی نظیر استنلی کونیتز، لیندا گرگرسون، فیونا سمپسون، هلن دانمور، لاچلان ماکینون، هیرومی ایتو، ماکسین کومین، اشن وانگ و … برای اولین بار توسط او برگردانده شدهاند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک
رویایی دارم…رویای کودکی. کودک که بودم فکر میکردم اگر بتوانم کودک بمانم زندگی پیر میشود… کودک که بودم فکر میکردم کسانی که پیر میشوندآدمهای ضعیفی هستند چون نتوانستند جلوی زندگی بایستند و جوان بمانند… کودک که بودم احمق بودم و به رویاهای کودکانه به دیده واقعیت نگاه میکردم… حالا پیرشدم و همچنان به حماقت دوران کودکی وقت میگذرانم…
دو
من ماهیگیرم… صبح قبل از اینکه آفتاب دربیاید میروم دریا… یک یارویی هم با خودم میبرم که نمیدانم اسمش چیست… الان چهار روزی میشود… چهار روز است که همراهم میآید و خیلی هم کمک میکند… تقریبا هیچ کاری نمیکنم… من اُرد میدهم و او انجام میدهد… بگذارید بگویم چه شکلی است…مو ندارد… کم دارد… بخشی پشت سرش و بعد دور کلهی گِردش همین طور مو درآمده… اما از جلو کچل است… از آنجایی که فکر میکنم سنی ندارد، اشتباهی که میکند، پَخ میکوبم توی کلهاش… این کار را خیلی دوست دارم… همینکه صدای پَخ میدهد دلم خنک میشود…طرز لباس پوشیدنش، نوع نگاهش و جوری که رفتار میکند داد میزند که آدم بدبخت بیچارهای است… نه اینکه بخواهم اذیتش کنم، نه… همیشه با آدمهای بدبخت و بیچاره؛ آنهایی که ذلیلاند، راحتتر میتوانم صادق باشم… چیزی که میخواهم را میگویم…کاری که میخواهم را میکنم و از آنجایی که آدم بدی نیست صداقتم برای کسی چندان گران تمام نمیشود…
سه
احتمالا مال روستای مَلات است… ملاتیها همه بدبختند…همهشان به نان شبشان محتاجند، و با اینکه مثل خری کار میکنند اما همیشه هشتشان گرو نُهشان است… کمتر توشان ماهیگیر پیدا میشود… حالا این یکی چرا ماهیگیر از آب درآمده نمیدانم… البته شاید هم ملاتی نباشد… گفتم که اصلا حرف نمیزند…
چهار
میگویند امروز آخرین روز ماهیگیری است… هیچ کس نمیتواند بگوید چه روزی آخرین روز ماهیگیری است اما خب بومیها بلندند تخمین بزنند که چه روزی آخرین روز ماهیگیری است… من به بومیهای اینجا اعتقاد دارم… آنها از روی شکم حرف نمیزنند… از روی سالها ماهی گرفتن و ماهی نگرفتن یاد گرفتند این کار را… من خودم بومی اینجا نیستم… شش سال است اینجایم…
پنج
اینجا کجاست؟… اینجا دریاست و من در آخرین روز ماهیگیری با این الاغ لال رفتم ببینم چیزی از توی این دریای بی معرفت پیدا میشود یا نه… این را هم بومیهای اینجا میگویند…میگویند دریا خیلی نامرد است… مواج نباشد این را نمیگویند اما اگر دریا آن روی سگش را نشان بدهد بومیها میگویند دریا نامرد است…
شش
الان باید سه صبح باشد… ملاتی قایق را میاندازد توی آب… من حوصله کار ندارم… من پیرمردم… این را گفتم اما خب ممکن است شما درست نفهمید پیرمرد بودن یعنی چی… من خیلی پیرم… منتظرِ مرگم… اما مرگ حال نمیکند بیاید سراغم… نیاید… به درک که نمیآید… من هم نمیروم سراغش… انگار با هم قهر کرده باشیم…
چند بار که چوب را توی آب فرو میبرم مینشینم کناری و زل میزنم به این ملاتیِ بدبخت…
هفت
دریا نامرد نیست… یک آبی را میآورد، یک آبی را میبرد… سیاه است… سیاهِ سیاه… الان یک ساعتی میشود که روی آبیم… تورمان را هم انداختهایم و منتظریم ببینیم کار چطور پیش میرود… آخرین روز ماهیگیری، ملالآورترین روزِ فصل است… نه کاری برای انجام دادن هست و نه حرفی برای گفتن… ملاتی نشسته است و به من نگاه میکند… بعد نگاهش را برمیگرداند به دریا… بعد از ۴ روز بالاخره صدایش درمیآید… میگوید: «پیرمرد…دریا امروز نامرد نیست…» میگویم: «صدات هم شنیدیم، ملاتی… آره… بهتره ما…» چند دقیقهای هیچی نگفت… من گفتم: «امروز چیزی گیرمون نمییاد…» باز هم چیزی نگفت… کمی که گذشت گفت: «شاید هم چیزی گیرمون بیاد… معلوم نمیکنه…»
فکر کنم ساعت پنج شده بود… همچنان خبری نبود… به خودم گفتم بومیها لابد میدانند که میگویند امروز آخرین روز است…
ملاتی بلند میشود… میگوید: «حاضری پیرمرد؟»… و بعد چکمههایی را که بنا به عادت درآورده بودم وُ انداخته بودم گوشه قایق برداشت و انداخت جلوی پام… گفتم: «پیرمرد باباته… برای چه کاری؟»
«وقتشه الان…پاشو…»
«زبون دراُوردی ملاتی… چیزی اگه گیراُوردی خودت بکش بیرون… یادت رفته که من اجیرت کردم نه تو…»
«چیزی گیر اُوردم؟ چه چیزی؟»
«چی میگی پس حاضری یا نه؟»
«خودتو میگم…»
«من؟»
«آره…وقتشه بندازمت تو آب… موعدت رسیده…»
گفتم: «با نمک شدی ملاتی…» بعد هم گفتم: «چیزی از توی ما در نمیآد…» بارانیام را کَندم وُ گفتم :«چیزی توی لباسم نیست… شاید ده-بیست هزار تومان…»
«نه احمق… من میکشمت فقط به خاطر اینکه وقتش رسیده بمیری…»
«فرشته مرگی؟»
«آره…»
«تعجبی نداره… خیلی وقت بود منتظرت بودم…»
«میدونم…»
«خب الان باید چه کار کنم؟»
«هیچی… یا خودتو بنداز به آب یا من میاندازمت…»
گفتم: «خودم هستم… لازم نیست شما زحمت بکشی…»
ملاتی نشست نوک قایق… همانجایی که همیشه مینشست… کمی ساکت نشست وُ بعد گفت:«تو واقعا تعجب نکردی؟»
«از چی؟»
«این که فرشته مرگ اومده سراغت… نترسیدی واقعا؟»
خودم را لرزاندم و ُ گفتم: «نمیبینی دارم میلرزم…» بعد هم گفتم: «برو بابا…»
گفت: «حالا وقتی افتادی توی این آبِ ساکت وُ سرد، و مثل بچهها شروع به داد و فریاد کردی بهت میگم…»
گفتم:«باشه… بگو…»
چند دقیقهای طول کشید تا خودم را برای مرگ آماده کنم… بعد گفتم: «من دیگه آمادهام ملاتی… بپرم؟» ملاتی مثل خنگها نگاهم میکرد… سرش را به نشانه تایید تکان داد اما به مجرد اینکه خواستم بپرم گفت: «نه…»
گفتم: «گرفتی ما رو… نکنه حرف مفت میزنی که مامور مرگی…»
«ها…»
«همون… معلوم بود دله دزدی ملاتی… فکر کردی منم احمق ها؟… حالا که میبینی پولی توو بساطم نیست…»
واقعا هم میدانستم… فرشته مرگ؟ چه غلط ها! از روز اول که پیدایش شد فهمیدم کاسهای زیر نیم کاسه است… چکمههایی که پوشیده بودم را در آوردم و انداختم سر جای همیشگیشان… گفتم: «خاک توو سرت…»
شبیه آدمهای نادم سرش را انداخت پایین…
از قیافه بزدلش بدم آمد… از ذلتی که توی رفتارش بود… دوباره گفتم: «خاک توو سرت…»
این سکوتش بیشتر دیوانهام میکرد…
گفتم:«میدانی ملاتی از کجا فهمیدم حرف مفت میزنی؟»
نگاهی کرد و گفت:«از کجا؟»
«شاید باور نکنی…»
«از کجا؟»
«چون من فرشته مرگم…»
خندید…
گفتم: «میخندی ها…»
باز هم خندید…
گفتم: «بخند…» و آرام رفتم سمتش… یک قدم مانده بود دستش را بگیرم خنده روی دهانش خشکید…
گفت: «پیرمرد شوخی نکن…»
دستش را که گرفتم گفت: «تو به فوتی بندی پیرمرد… بازیت گرفته؟!»
گفتم: «پس میخوای با فرشته مرگ دست و پنجه نرم کنی، ها… بد نیست… یه امتحانی بکن…»
دیدم که پاهایش میلرزد…
مثل یک گونیِ گردوی سبز انداختمش روی کولم وُ انداختمش توی آب… واقعا سبک بود… شاید بیست کیلو…
مثل اینکه شنا بلند نبود… دست و پا میزد…
سرش داشت میرفت زیر آب که فریاد زد: «نمیتونم شنا کنم…تو رو خدا کمک…»
به خودم گفتم: «خدا این سرنوشتو از ما دور کنه…»
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید