داستان کوتاه حیرانی همراه با ترجمه انگلیسی
سپیده زمانی در سال ١٩٧٣ میلادى در مازندران ایران شهر شاهى به دنیا آمد و پس از اتمام تحصیلاتش در رشته حقوق، سال ٢٠٠٠ میلادى از ایران به آمریکا مهاجرت کرد. اهتمام سپیده زمانی در سالهای اخیر سه مجموعه داستان کوتاه ” باربودا ”، ” خوابیدن در غارى تاریک”، و ” زن ها به آسمان نگاه مى کنند” و نیز رمانى بنام ” اوروبروس ” مى باشد. داستان کوتاه حیرانى از مجموعه باربودا با نشر بدون در ایران به چاپ رسیده است.
خرداد بود. وسط حیاط خانهای روستایى، زیر درخت توتى پیر، کنار اجاقی بزرگ ایستاده بودم. شاخههاى درخت توت همۀ حیاط را پوشانده بود. بوتۀ انگورى کنار توت، خود را دور تکتک شاخههاى آن پیچیده بود. سنگینیاش شاخههای پیر توت را پایین کشانده بود و سایهبانى از برگ توت و انگور ساخته بود. مثل مادر و فرزند آنقدر به جانِ هم پیچیده بودند که تا ایوان میرسیدند.
دوباره خرداد است. غربت دلم را چنگ میزد.
مثل اینکه تازه از خواب بیدار شده باشم، هر چه فکر میکردم یادم نمىآمد که چهطور به آن خانه آمدهام. مات و مبهوت از زنی که شده بودم، با یک دست نارگل را زیر بغل گرفته بودم و با دست دیگر تکههاى مرغ را سرخ میکردم. هر چند دقیقه یک بار هم سرى به کتابم، که آن طرفتر باز بود، میزدم. حقوق مدنى. حقوق مدنى از دکتر ناصر کاتوزیان. یک نگاه به صفحات کتاب و یک نگاه به تکههای مرغ. درسهایم مانده بود، آخر هفته امتحان داشتم، نگران بودم، تب داشتم و دوست نداشتم آنجا باشم. حقوق مدنی؟ تصویر خودم را میدیدم که داشتم کفگیر بزرگى را در دیگ میچرخاندم.
مهرى آن طرفتر داشت برنج را آبکش میکرد. پسرش هم دنبال مرغ و جوجهها بود. دیدم که نشست وسط حیاط و پوست هندونهای را که جلوى مرغها افتاده بود پیروزمندانه کش رفت و خوشحال و خندان آن را به دندان کشید. پوست هندوانه از صبح آنجا بود. مرغها روى آن فضله کرده بودند. همانطور که به پسرک نگاه میکردم عقم گرفت.
دکتر میللر گفت:تصور کنید بعد از کشف این دارو، بیمارى که به مطب اومده، به زندگى معمولیش برمیگرده. فقط با تزریق یک آمپول، بدون جراحی، بدون باتری.
قهوهاش را مزهمزه کرد و برگشت سر صحبتش: بتا ادرنرژیکها، هورمونهاى نوراپى، نوراپینفرینها….
رویم را برگرداندم تا فضله خوردن پسرک را نبینم. مهرى را صدا کردم و گفتم:
ـ مهرى ، ول کن اون دیگ رو. برو بچهات رو بردار، داره فضلۀ مرغ میخوره.
ـ نمیتونم، برنجم میره…
زیر تابۀ مرغ را خاموش کردم. دویدم به طرف دیگ برنج، کفگیر را از دست مهرى گرفتم، و هلش دادم طرف پسر. تب داشتم. کمرم از بچه بغل کردن درد گرفته بود. خشمگین بودم. عقم گرفته بود. درسهایم مانده بود و بغض گلویم را میفشرد.
مهرى پسرک را کشانکشان برد زیر شیر آبى که کنار چاه آب وسط حیاط قرار داشت. دهان و صورت پسرک را شست. دستى به سرش کشید و گفت:
ـ دفعۀ بعد که هندوانه خواستى، بگو بهت بدم. نباید آشغال بخوریها، آفرین.
پسرک رفت نشست در ایوان. نگاهم افتاد بهش که مظلومانه به من خیره شده بود. از اینکه باعث شده بودم پوست هندوانهاش را از دست بدهد، عذاب وجدان داشتم. رفتم آشپزخانه و در یخچال را باز کردم. عطر هندوانه تازه قاچشده به مشامم خورد. ظرف هندوانه را از یخچال بیرون آوردم و چند قطعۀ بزرگ گذاشتم توی بشقاب و برایش بردم. چشمهایش با دیدن هندوانه از خوشحالى درخشید..
دکتر میللر قدمزنان به طرفم آمد و گفت:یکجور سردگمى قلب در جواب دادن به پیامهایى که دریافت میکنه. حیرانى. مورد مشابهش وقتى اتفاق میافته که غواصها از روى صخره به داخل آب سرد شیرجه میرن. تداخل سیستمهاى عصبى کنترلکنندۀ قلب. ممکنه به ایست قلبى منجر بشه.
پسرک نشست کنار جعبههای نوشابه و یکى از شیشهها را برداشت. ازش پرسیدم: نوشابه میخواى؟
ـ مهری، مهری، بیا این نوشابه رو براش باز کن.
ـ مهرى! شیشه رو از جعبه درآورده. از دستش میافته میشکنه، دست و پاش رو میبرهها.
مهرى با بىتفاوتى گفت: چیزیش نمیشه. بذارش سر جاش. آفرین پسرم.
حقوق مدنى. حقوق مدنى ناصر کاتوزیان. با صداى برخورد شیشه و فلز برگشتم. پسرک سر شیشۀ نوشابه را کوبیده بود به ستون آهنى و آن را شکسته بود. شیشه را سرکشید و چند قلپ از نوشابه خورد. بطری را که پایین آورد، خون از دهانش شرّه کرد.
فریاد کشیدم: مهرى ! مهرى !
تیشرت سفیدش حالا پر از لکههاى قرمز شده بود. هاج و واج نشسته بود و با شگفتى به رد خون روى موزاییک ایوان نگاه میکرد. دویدم طرف ایوان و بهش گفتم: بذارش پایین اون لامصب رو.
به پلههاى ایوان که رسیدم، حس کردم دور قلبم مورمور میشود و تیر میکشد. پاهایم انگار خواب رفته باشند.
چشم که باز کردم، روی تخت بیمارستان بودم. مهرى با شکم برآمدهاش روبهرویم ایستاده بود. با یک دست نارگل را بغل کرده بود و با دست دیگر دست پسرش را گرفته بود که خون دور دهانش دلمه بسته بود.
—————————
Wonderment
Author: Sepideh Zamani
Translated by: Amir Marashi
It was May. I was standing under a mulberry tree and next to an open oven in the middle of the courtyard of a cottage. The mulberry branches had covered the entire courtyard. There was a vine growing next to it and it had wrapped itself round most of the mulberry branches. Like mother and child they were closely attached.
It’s May again. Being in foreign land my heart was aching with nostalgia.
As if I had just woken up and couldn’t remember how I got to that house. I was astonished and confused about the woman I had become, holding Nargol under one arm and frying pieces of chicken with the other hand. And every few minutes I would go and check on my book that was open a little away from me; the Civil Code by Prof. Nasser Katouzian. I had one eye on the pages of the book and one eye on the chicken pieces. I had more studying to do and I had an exam at the end of the week. I was anxious; I had a fever and I didn’t like to be there. Civil Code? I was watching my own image stirring the content of a saucepan with a large skimmer.
A little away from me Mehri was cooking the rice. Her son was following the chicken and the chicks in the yard. I saw him sitting in the middle of the courtyard; surreptitiously he picked up a piece of watermelon skin that had been left there for the chicken and the chicks, and joyfully began to eat it. As I looked at the little boy I felt sick.
Dr. Miller said: “Just imagine, after the discovery of this drug a patient who has visited your clinic will return home to continue with his normal life. All it takes is one injection, with no surgery and no pacemaker.”
He tasted his coffee and returned to his speech: “Beta-adrenergic, Epinephrine and Norepinephrine hormones.”
I turned my head in order to avoid witnessing the boy eating chicken droppings. I called Mehri and said: “Mehri, leave the saucepan alone for a moment and go and get your child; he is eating chicken droppings.”
I can’t… My rice will be ruined…
I turned off the heat under the frying pan. I ran towards the saucepan with rice in and took the skimmer from Mehri and pushed her towards the direction of her boy. I had a fever. My back was hurting from carrying the baby. I was angry and I felt sick. I was behind with my studies.
Mehri dragged her boy to the tap next to the pool in the middle of the courtyard. She washed his mouth and face. Then she caressed his head and said: “Next time you want watermelon tell me and I’ll give you some. You mustn’t eat rubbish, O.K., good boy.”
The boy went and sat on the terrace. I caught his eyes that were innocently looking at me. I felt guilty for having caused him to lose his watermelon skin. I went into the kitchen and opened the refrigerator door. The pleasant smell of very recently cut watermelon hit my nose. I took the watermelon dish out of the fridge and put a few large pieces on a plate and took them to him. His eyes sparkled when he saw the watermelon
The boy had finished the watermelon in no time and was now lying on the terrace.
Dr. Miller walked towards me at a leisurely pace and said: “Kind of confusion by the heart in responding to the signals it receives. Wonderment! A similar situation happens when the skin divers plunge from a rock into the cold water. The same interference between the controlling nervous systems in the heart. It may result in a heart attack.”
The boy sat next to the boxes of drinks and picked up one of the bottles.
I asked him: “Do you want a drink?”
Mehri! He has taken the bottle out of the box. He might drop and break it and cut himself.
Mehri said reluctantly: “He won’t come to any harm; put it back my love; good boy.”
Civil Code! Civil Code by Prof. Naser Katouzian.
I turned quickly when I heard the sound of glass against the metal. The boy had hit the top of the bottle on the steel pillar and broken it. He put the bottle to his mouth and began to drink. As he lowered the bottle from his mouth there was blood coming out of his mouth. I screamed: Mehri !Mehri!
His white t-shirt was covered with large spots of blood. He was sitting on the terrace looking totally astonished, staring at the traces of blood on the tiles.
I ran towards the terrace and said to him: “Put down that damned bottle.”
As I reached the steps leading to the terrace I felt a sharp twinge and then a sharp pain in my heart. It seemed as if my feet had gone numb; they weren’t carrying me up the steps.
When I opened my eyes I was lying in a hospital bed. Mehri with her bulging stomach was standing by my bed. She was holding Nargol in one hand and her son’s hand with the other; his mouth was covered with congealed blood.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده زمانی؛ شاعر و مترجم
Sepideh Zamani