«جادوی کلام و ایجاز در واژهگان به ظاهر ساده»
جادوئی در کلام فرناز جعفرزادگان است که آدم را جذب میکند. شعر او هوشمندانه، همراه با خرد و زندگی است. شعرها در مرحلهی اول ساده به نظر میرسند اما همان واژگان به ظاهر ساده انسان را به طرف هنر ناب و یک نوع جادو رهنمون می سازد ایجاز در شعرها بیداد میکند. تمام بار اندیشگانی شعر، توسط واژه، به خوانندهی آگاه منتقل میشود و آدمی را سرشار میکند. سرشار از لذتی ناب و تجربه نشده و اینگونه است که شعر اصیل زاده میشود آنهم از سرچشمهای زاینده. تکامل در اشعار فرناز جعفرزادگان به خوبی آشکار است. در کتاب پیشین اشعار خوب بودند اما این همه عمق و درد در آنها نبود انگار که شاعر در فضای دیگری تنفس کند. فضایی که با شعر ناب پهلو میزند. کافیست که انسان عمق ماجرا را احساس کند. احساس کند که هدف شاعر تشخیص دادن به واژگان است تا از خلال معانی آنها منظور خود را برساند و بیان کند .
با کمی تفکر و تعمق در اشعار به چند نکتهی مهم بر میخوریم؛ که مهمتر از همه دردهای جامعه را دیدن و آنها را در مقابل دید خواننده گذاشتن است.
قاعدتاً شعر بانوان سرشار از حدیث نفس است اما، از میان پنجاه و یک شعر به چهارده شعر بر میخوریم که شاعر عمیقا به دردهای خویش پرداخته است. کلام پر از گله و شکایت از روزگاری است که باید باشد و نیست و نهایتا شاعر را دچار اندوه میسازد. و این دلگیری را استادانه با ما در میان میگذارد تا سهمی از آن همه خستگی را به ما نیز بسپارد.
(ش، ش۱۶)
تمام راه
کرگدنها
پوستِ خواب را کشیدند
کرگدنهایی
که خطوط را گم کردند
و تو
همرنگ آنها پوست انداختی
خواب پرید
تنها
کرگدنی کوچک
درکف دستم جا مانده بود
میبینید که شعر خاصیت آن را دارد که به درون انسان نقب بزند و منظور خود را عیان سازد و ما را متوجه چیزی کند که با آن دست به گریبانیم و یا جرات ابراز آن را نداریم و یا توانایی سرودن آن را، در شعر بیست ودو زنی خسته از این همه حصار و محدودیت، خود را فریاد میکشد تا بلکه گوشی بتواند باز و بازتر شود تا بهتر بشنود !
زنی
بخت خود را
آگهی کرده
جار میزند
میانِ این همه هنجارِ خیابانهای هیز
آقایان :
خداحافظ
دیگر دستان شما
سقفی نمی شود
تا گره ای کور را
از روسری باز کند
و یا شعر شماره ۴۹
زخمها
آدمهای کوچکی
که یکی یکی
دهان باز کردند
آدمها
چشمهای بستهای
که تو را
کم کم از یاد بردند
…
به گمان شعرهای ۶- ۱۱-۱۸-۲۳- ۳۵ – ۳۶ – ۳۷ – ۳۸ – ۳۹ – ۴۵ – ۴۸ – نیز در این ژانر قرار میگیرند.
اما شعرهای فرناز جعفرزادگان سرشار از مسئولیت و تعهد است. دلیری خاصی در مفهوم اشعار نهفته است. به چند نمونه از این اشعار توجه کنید. مخصوصاً به این شعر که به کاریکلماتور نزدیک است .
(ش، ش، ۲)
شلیک واژه
همیشه
آتش
شب را
شعله ور میکند
و چه زیبا مفهوم تنهایی و خستگی نوع بشر را جار میزند. انسانهایی که از زخم درون رنج میبرند و آنچه باعث این زخمها شده است، اندیشیدن به دردهای مردم است
(ش،ش،۳)
زخم خیابان
همیشه
بردوش عابری ست
که عریانی درخت
و پرواز کلاغ را
میداند
(ش، ش۱۴)
ویترینها
مانکنها
خیابان را فریاد میزنند
حتی
عروسکها هم خستهاند
از رفت
از نخنما شدنِ آمد
(ش،ش، ۱۹)
دادگاه
داد میزند
داد
در داد و بیداد
از اتاقی که راه راه فکر میکند
و راهرویی
که به هزار راه میرسد
کدام میز
کدام صندلی
کدام راه
کدام داد
کدام …
(ش،ش،۲۶)
اینروزها باید
از صمیمیت مخفی کلاه با سر ترسید
و به صبح، به عابر، سلام کرد
باید رو-
-سری را انداخت
روی زبالههایی
کهخیابان
آنها را به باد میدهد
تا باد روسری را
به گردن تاریخ بیاندازد
این روزها
از صمیمیت مخفی کلاه با سر باید ترسید
و (ش،ش، ۲۹)
در زمینی که چمن
لگد کوب بازیکنان می شود
و سوت داور
پیروزی را نشانه
جنگ
توپیست
که در هیچ دروازهای
گل نمی کارد
مضامین زیبایی که شاعر را به طرف تعهد و مسئولیت سوق میدهد را میتوانید در این اشعار هم جستجو کنید: ۴- ۷- ۱۰- ۱۳- ۱۷ -۲۱
(ش،ش،۷)
ما امضاییم
خط میخوریم در خود
گاهی امضا
طنابداری میشود
که سرنوشت را
در خود
خفه میکند
شاعر به خاطر دید اجتماعی که دارد و پلشتیهای جامعه را تصویر میکند کمتر به مفهوم عشق و والهگی و شیدایی پرداخته است. از آن همه عشق فکر میکنم عشق به مردم را انتخاب کرده باشد. به این زیبایی که در این شعر مستتر است توجه کنید و لطافت رمانتیکوار آن را؛
(ش، ش، ۳۱)
پرندهای ست
پرندهای
که در خواب همهی اشارهها
لانه کرده
پرنده ای که
در قفسهای بنفش
برای ما
آوازهای آبی میخواند
و یا (ش،ش،۳۳)
گاهی
دلتنگی
قدم میزند
و با کلمه
از پلکان حرف
پایین
میآید
تا ازلبهای من
اعتراف بگیرد
شاعر نیستم
اما هر شب
دلتنگیام را
برای ماه تعبیر میکنم
و همچنین
شعرهای ۲۴- ۴۱-۵۱ را فراموش نکنید نوستالژی – خستگی و بیهودگی در آن فریادها دارد
(ش، ش۵۱)
نزدیکی
نزدِ یکی…
یکی نزدِ
نزدیکی
تو نزدیک میشوی
یکی نزدیک تر
نزدیک هم
گاهی بعید میشود
تا از تو دور بمانم
همانند این دو شعر:
(شعر شماره ۴۲)
آن قدر حافظه
پرشده از رنگهای کبود
که خالی شدهام
حتی از گلی سرخ
میدانم
اینجا
هیچ کبوتری
سلامی از آدمی
برنمیچیند
(شعر شماره ۲۴)
مریخ هم
که زیر پایمان
قدم زند
باز هم آسمان همان رنگ است
به جز آسمان کودکی
که پر بود
از حواس ماه و راه ستاره
یاس فلسفی – نهیلیسم و بیهودگی چیزهایی نیستند که دست از دامن یک شاعر اصیل بدارند. همیشه شاعر با خودش در جدال است و همیشه به چراها میاندیشد و خود را اسیر چرخهای میبیند که به شب وروز شکل میدهد .
(ش،ش،۴۰)
در این گرگ و میش
مدام
دام میچینند
گرگم به هوا را
دیگر هوایی نیست
مدار راست
داری ست
بر
گردن روزها
(ش،ش،۴۷)
آمدن
کلاغها را
باور کنم
یا رفتن پرستوها را
هر دو
سیاه پوشیدهاند
(ش،ش، ۱۲)
گوش ها
دوسؤال چسبیده به صورت فکر
که از علامتها فراریاند
این همه سؤال:
از کدام انگشت اشاره ریخت
که هیچ صدایی
از خدایان برنخاست
(ش،ش،۹)
قاب
دیوار
دیوار قاب
قاب دیوار
و چه ساده
روزها
قاب میشوند
بر دیوار
آیندهی شعری این سرزمین، بیگمان از آنِ شاعرانی چون فرناز جعفرزادگان است. شرط آن را خود بهتر میداند. ممارست و ناامید نشدن
امین فقیری – شیراز؛ ۱۲ مرداد ۹۵