آرایش کن خاله
مداد را روی پلکاش، جایی که مژهها روییدهاند، میکشد و تا خط انتهای ابرو ادامه میدهد. بعد سایهی صورتی را بالای پلک تا ابرو میمالد. رو به مریم میپرسد:
ـ خوبه؟ به من میآد؟
ـ نه، آبی بزن.
ـ نه، صورتی بهتره.
ـ چیه؟ آهان، حتما طرف از صورتی خوشاش میآد.
دخترم با سر به من اشاره میکند و به مریم چشمغره میرود.
میگویم:
ـ بابا والله خودتون خوشگلاید. احتیاج به آرایش ندارید. مگر ما دختر بودیم و آرایش نمیکردیم، ازدواج نکردیم و زندگی نداریم؟ والله ما صد تا خواستگار داشتیم و یکبار هم آرایش نکردیم. مگر مرا نمیبینید توی این سی سال یکبار هم آرایش غلیظ نکردم!؟ کلهم یک ماتیک دارم که روز اول نامزدی پدر خدابیامرزتان برایام خریده بود. ماها که اصلاً جرئت نمیکردیم پیش پدر و مادرمون آرایش کنیم. وقتی میخواستم با نامزدم گردش برم بهاش میگفتم توی کوچه منتظر باشه و میچپیدم توی مستراح و هولهولکی ماتیک میزدم و درمیرفتم. آن هم وقتی پدرم خانه نبود. وگرنه پدرم که نامزدم را به خانه راه نمیداد و اجازهی گردش هم نداشتیم.
دور لبهایش را مداد قرمز میکشد و میگوید:
ـ میدونی مامان، شما چون صد تا خواستگار داشتید لازم نبود آرایش کنید ولی ماها چی؟ یکی هم که به زور پیدا کردیم، شما رضا نمیدید. اگر زد و آن هم پرید چی؟ پسرها که ثابتقدم نیستند. این دختر نشد یکی دیگه. چیزی که زیاده دختر. حالا دیگه عشق معیار نیست. هزار جور توقع دارن. دختر پولدار باشه، نجیب باشه، خوشگل باشه، بساز باشه، به گرسنگی و بیکاری هم بسازه، حتما خانه و ماشین هم نخواد. جهاز خوبی هم داشته باشه، پدرش، هم خانه بده و هم کار جور کنه، دست و بالاش رو هم بگیره، شاید اگر پاش بیفته، ماهانه مقرری هم بده! تازه پدردارهاش ول معطلاند چه برسه به من بیپدر. فکر میکنی کسی میآد سراغ یک دختر یتیم؟
ناگهان چشمهایم مثل دو تا تیر به مغزم فرومیرود. سرم به دوران میافتد. هزاران سوال به مغزم هجوم میآورند و توفانی در سرم شروع میشود. چرا دخترها اینقدر خودشان را دستکم میگیرند؟ چی از پسرها کم دارند؟ چرا فکر میکنند نمیتوانند روی پای خودشان بایستند؟ دلیل این همه احساس ضعف چیست؟ واقعا فکر میکنند از گرسنگی خواهند مرد؟ دخترهای امروزی با زمان ما چه فرقی کردهاند؟ چه چیزی کم دارند؟ چرا ما اعتمادبهنفس داشتیم و اینها ندارند؟ یکدفعه کنترلام را از دست میدهم و فریاد میکشم:
ـ والله من ماندم چرا اینقدر هول خواستگار دارید. دنیا که خراب نشده. کور و کچل که نیستید. هنوز پیر نشدید. نترسید این نشد یکی دیگه.
دخترم به دوستاش مریم میگوید دستمال بیاورد تا ریملی را که زیر چشماش پخش شده پاک کند.
ـ مامان جون، دیگه زمان شما نیست. حالا خواستگار پیدا نمیشه. پسرها یا شهید شدن یا بیکارن. تازه دخترهای کمسنوسال و خوشگل و تودلبرو هم دارن گزینهها رو تسخیر میکنن. ما هم که ماشالله هر سال بزرگتر و بیرنگوروتر میشیم. باید هوای این خواستگار یکییکدانه رو داشته باشم. اگه پرید که دیگه واویلا. حالا بیا خر بیار و دختر ترشیده بارکن.
ـ آهان! پس بگو… که اینطور! گویا قرار نیست از آسمان به زمین بباره! از زمین به آسمان میباره! یکباره بگو بریم منتاش رو هم بکشیم که بیاد دخترمون رو بگیره. آخه من نمیدونم این پسر جز ابروی برداشته و کاکل فشن و یک مدرک لیسانس چی داره. سربازی که نرفته. کار هم که نداره. حالا خانه و ماشین نخواستیم. تو بچهای. والله فردا پسفردا که نداری اومد سراغات، میفهمی چه اشتباهی کردی. نمیدونی نداری و درماندگی چه به روز آدم میآره. توی عالم و آدم بیارزش میشی و آدم حسابات نمیکنن. گوشهگیر و منزوی میشی. از قوم و خویش فاصله میگیری و از همهچیز عقب میافتی. نداری خیلی سخته. آدم یواش یواش گداصفت میشه. انگار مجبوری پیش هر کس و ناکس دست باز کنی. از این میترسم که محتاج من بشی. من که با زور دارم خودم رو اداره میکنم، چطوری حمایتات کنم.
ماتیکها را یکی یکی روی لباش امتحان میکند. نارنجی، صورتی، گلبهی، قرمز.
ـ مریم، به نظرت کدوم به آرایشام میخوره؟
ـ صورتی بهتر بود. کلهخراب، قرمز رو پاک کن! آخه سایهات صورتیه!
میروم به ایوان، لباسهای خشکشده را از روی بند جمع میکنم و میآیم اتاق. شروع میکنم به تا کردن لباسها. دخترم بیآنکه نگاهام کند، میگوید:
ـ مامان، همهی اینها رو میدونم. خوب هم میدونم. نمیآم! به خدا اصلاً دیگه این طرفها پیدام نمیشه چه برسه که پیشات دست باز کنم. خوب شد یادم اومد. مگه نمیگفتی هنوز هم بعضی شبها خواب میبینی خواستگار نداری و ترشیدی، با هول و ولا از خواب میپری و خدا رو شکر میکنی؟ اگه سنام بالا بره و دیگه اصلاً خواستگار گیرم نیاد چی؟ میخوای این یکی هم بره و دیگه کسی سراغام نیاد؟ به خدا مامان، قول داده حتما کاری گیر بیاره. اصلاً هر کی اومده یک ایرادی گرفتید. آخه من خواستگار ایدهآل از کجا پیدا کنم. خانوادهی خوب، مدرک خوب، پول خوب، قد و قوارهی خوب، عروسی خوب و اخلاق خوب. خدایا دارم از دست شماها دیوانه میشم، دیوانه… گوشهاتونو خوب باز کنید. دیگه چهل سال پیش نیست که هر کی رو شما پسندیدید ما قبول کنیم و یکدفعه چشم باز کنیم و ببینیم سی سال با یکی زندگی کردیم که اصلاً بهاش دل ندادیم. تا آخر عمرمون هم هی منتظر باشیم که عشقمون رو پیدا کنیم، آخرش شاید توی قبر گیرمون اومد.
آینه را ها کرده، با دامناش پاک میکند. چشمهایش را که میبیند، دادش بلند میشود:
ـ بیا مامان خانم! اینقدر اعصابام رو به هم ریختی که خط چشمام کج شد. سایهی چشام با هم فرق داره. یکی آبی و یکی صورتی.
داستان به اینجا که میرسد صدای زنگ در بلند میشود… زنی را وارد داستان میکنم. دوست قدیمیام زیبا، مصداق زنی قربانی. به طرف آیفون میروم اما به جای شستی آیفون، درِ یخچال را باز میکنم. مریم میگوید:
ـ چی شد خاله؟ چرا چشمهات قیلیویلی میره؟
دستمال را از مریم میگیرد و شروع به پاک کردن سایهی چشماش میکند.
ـ اعصاب برای آدم نمیذارید. دوباره باید سایه بزنم.
ـ امان از دست شماها. قدیم به ما میگفتند خیر و صلاحتون این است، ما هم میگفتیم چشم. شماها هزار متر زبان درآوردین. این رو نمیخوام، اون رو میخوام، باکی هم ندارین، هرچه میخواین در طلباش اصرار میکنین. چه دُمی درآوردن بیحیاها. میگن حتما شوهرمون بدید! حالا شوهر نکنید مثلاً چی میشه؟
برمیگردم به طرف آیفون و در را باز میکنم. سرک میکشم از پنجره نگاه میکنم. یکدست بنفش پوشیده. کیفاش را از دوش میگیرد و در را میبندد. دوستام زیبا است. چندین ماه است که ندیدماش. در آغوشاش میگیرم و میرویم به اتاق پذیرایی. میگوید:
ـ دلام برات تنگ شده بود. بچه رو بردم مدرسه اومدم ببینمات.
مانتو و روسریاش را درمیآورد و پشت صندلی میاندازد. کیفاش را روی میز ولو میکند. مینشیند روی مبل و دستمالی برمیدارد و عرق گردن و پیشانیاش را پاک میکند. موهایش را بیحوصله و درهم و برهم پشت سرش بسته. دو دکمه بالایی بلوزش باز است.
ـ چیزی شده زیبا؟ پکری یا کلافه؟
ـ کلافهام.
دست به گوشاش میکشد. یکی از گوشوارههایش نیست.
ـ میبینی؟ گماش کردم.
ـ اِ…! کجا؟ خوب گشتی؟ حالا کاریه که شده. فدای سرت.
ـ صبح جلسهی آخر دادگاهام بود. آخرش دادگاه حکم به طلاق داد. اما باید منتظر رأی نهایی مرکز باشم. وای، نمیدونی چه باری از دوشام برداشته شد. ذلهام کرده بود. بابا وقتی دو نفر نمیتونن زیر یک سقف باشن دیگه چه اجباری هست! خوب، نمیشه با هم زندگی کرد. به صلاح هر دوی ما بود.
ـ آخه من تعجب میکنم. چطور شد اولاش قبول کردی؟
ـ من کتک پدر خدابیامرزم رو خوردم. راضی نبودم. بهاش گفتم آخه بابا من تحصیلات عالی دارم. با کسی که سوم راهنمایی هم نخونده چطور ازدواج کنم؟ همه به من میخندن. درک و فهم و افکارمون فرق داره، ما زبان همو نمیفهمیم. چطوری با هم زندگی کنیم؟ خدابیامرز گفت عوضاش ثروت داره، با آدمهایی که سرشون به تنشون میارزه نشست و برخاست داره. میتونه با پول همهی مشکلات زندگی رو حل کنه و راحتی تو رو تأمین کنه. آنقدر گفت و گفت تا وسوسه شدم و گفتم توکل به خدا. ای کاش لال میشدم و بله نمیگفتم. ای خدا، لال میشدم… خدایا لالام میکردی… میدونی این همه سال چه عذابی کشیدم؟ عمرم تباه و اعصابام داغون شد. یعنی جبران میشه؟
دست روی شانهاش میگذارم و میروم آشپزخانه برایاش چای بریزم.
ـ چایی بخور تا آروم بشی.
مریم با بشقاب کیک نصفهنیمهی دیروزی میآید و میگذاردش روی میز. یک تکه از کیک را میبُرم و جلویاش میگذارم. دستمالی از جعبه برمیدارد و چشمهایش را پاک میکند.
ـ ولی خوب، این رو هم بگم، شاید اگه خودم کار نمیکردم و درآمد نداشتم، نمیتونستم طلاق بگیرم. نان، آدمو پاگیر میکنه. خدا پدرم رو بیامرزه که گذاشت درس بخونم و کاری گیر بیارم.
مریم النگویش را از زیر آستین بلوزش درمیآورد و چاقویی برمیدارد و میگذارد کنار بشقاب زیبا و میخندد.
ـ شماها کار داشتین. ماها که کار هم نداریم، خدا میدونه پاسوز چه مردای مادرمردهای بشیم.
من چایام را زودتر از همه میخورم و مریم میرود برایام چای دیگری بیاورد.
ـ بچه چی؟ چی کارش میکنی؟
ـ نمیدونم… موندم… خودش میگه با تو میمونم. دادگاه گفته حق سرپرستی مال پدره ولی میتونیم خودمون توافق کنیم. میدونی… وقتی فکر میکنم ممکنه بچه رو از من بگیره به درستی کاری که کردم شک میکنم. میگم باید به خاطر بچه تاب میآوردم اما به خدا دیگه تحملام تموم شده بود. بعضی وقتها حالمو نمیفهمیدم. میگفتم بچه هم به جهنم، ازم گرفتن که گرفتن.
مریم یک تکه کیک میگذارد دهاناش و میپرد وسط حرفمان.
ـ خاله زیبا، حالا اینارو ول کن بیا آرایش کن تا دلات باز شه.
ـ نه خاله، حالا آرایش به چه دردم میخوره! ده ساله که هر روزش میخوام اخلاقمو آرایش کنم تا شاید ازش خوشام بیاد و همهی مشکلاتام حل بشه. اما نمیشه. دست خودم نیست، نمیتونم ظاهرمو آرایش کنم و به خودم دروغ بگم. نتونستیم با هم کنار بیاییم. آرایش هم کارساز نیست.
میپرسم:
ـ اختلافتون از کی شروع شد؟
ـ از همون روزی که دکترا قبول شدم، یواشیواش شروع کرد به تحقیر من. سعی میکرد کوچکترین اشتباهام رو بهانه کنه و سرکوفت بزنه. همیشه ایرادهای بنیاسرائیلی میگرفت. چرا گفتی، چرا رفتی، چرا چنین و چنان کردی. کمکم داشت جایگاهام رو از من میگرفت. ارزش و اهمیتی به من نمیداد تا باور کنم ارزشی ندارم. انگار دیگه منو توی خانه نمیدید. حتی وقتی به خانه میاومد سلام آهستهای هم نمیداد. انگار یک شیء اضافی باشم. میخواستم بدونم آخر من کجای این زندگی هستم و آخرش تصمیم گرفتم. من هم کمکم شروع کردم به حذفاش از زندگیام. اول از لذتها شروع کردم. خودم رو ازش محروم کردم. رنجیده و آزرده بودم. مثل گلولهی برفی که از سراشیبی پایین بغلته، وقتی شروع شد ادامه یافت و هر روز فاصلهمون بیشتر شد. نمیدونم چه حسی بود، شاید حس انتقام که شروع کردم به اینکه او رو هم از خودم محروم کنم. فاصلهها آنقدر عمیق شد تا دیواری بینمون کشیده شد. دیگه همدیگر رو نمیدیدیم. نه خوبیهامون رو میدیدیم، نه بدیهامون رو میبخشیدیم.
مریم ظرف میوه را میگذارد روی میز. برمیگردد طرف زیبا و نگاهاش را با حرکت دستاش تکمیل میکند.
ـ اشتباه کردین خاله زیبا! آخر شما مادر هم بودین. به خاطر بچه باید رک و راست باهاش صحبت میکردین. شاید اگه حقایقی رو که میدیدین با دلسوزی و محبت مطرح میکردین، اون هم اعتراف میکرد و یخ بینتون آب میشد.
ـ نه عزیزم. مردها هرگز خودشون رو نمیشکنن. غرورشون جزو مایملک مادرزادیشونه.
معدهام میسوزد. بلند میشوم و میروم آشپزخانه شربت معده را از یخچال برمیدارم و یک قاشق میخورم. همینطور که حرف میزنم، برمیگردم اتاق پذیرایی.
ـ میبینی؟ خدابیامرز زخم معده برام ارث گذاشت و رفت. بس که حرصام داد. زبانی میگفت دوستات دارم، عملا اذیتام میکرد. همهاش ریختوپاش بود. توی رختخواب صبحانه میخورد. روی فرش تخته اره میکرد. با کفشهای گلی از پلهها بالا میاومد. هیچ وقت هم در کارهای خانه به من کمک نمیکرد. مردها احمقن. اما همیشه هم از این میترسن که حماقتشون پیش زن و بچههاشون رو بشه، برای همین هم شکاکان که نکنه زن و بچه بو بردن و به روشون نمیآرن و در خفا به ریشاش میخندن. همین هم دیکتاتورشون میکنه. به زن و بچه سخت میگیرن که قدرت و ابهتشون رو به رخ بکشن.
مریم فنجان چای را میگذارد روی میز و مینشیند روی دستهی مبل. ابروهایش را با شیطنت بالا میاندازد و میگوید:
ـ خاله، خودمونایم، شماها هم باهاشون همدستی کردین و شریک جرماین. آخر بابا وقتی خیلی چیزها رو ازشون پنهان میکنین، اونا هم شک میکنن. مثلاً مامان من، از خرجی خانه زده و پول جمع کرده، پنهانی برده بانک برای خودش حساب پسانداز باز کرده. قربون خدا برم، زد و مامانام یک میلیون تومن توی قرعهکشی برنده شد. از خوشحالی به بابام گفت. بابام تا این رو شنید دعوا شروع شد که تو پولهای منو دزدیدی و برای خودت حساب باز کردی؟ ماهای بختبرگشته هم یک هفته زندگی نداشتیم. والله خاله، من میگم مردم با دست خودشون زندگیای برای خودشون درست کردن که توش موندن. آنوقت تقصیر رو گردن هم میاندازن. من اصلاً ازدواج نمیکنم. سری که درد نمیکنه چرا دستمال ببندم.
زیبا فنجان خالی را میگذارد توی نعلبکی و قند باقیمانده در دهاناش را میاندازد داخل فنجان.
ـ نه، مریم جان. من هیچ چیز پنهانی ازش نداشتم. فکر میکنم دلیل اختلافمون این بود که هیچ مردی در دنیا دوست نداره ضعیفتر از زناش باشه. مثلا سواد یا درآمدش کمتر از زناش باشه. مردها دوست دارن کفهی سنگینتر ترازو باشن. اگه اینطور نباشه، ناسازگار و بهانهجو میشن.
مریم دستاش را به علامت ایست جلو میآورد.
ـ خوب، خاله زیبا، مردها خلقتشون اینه.
ـ نه مریم جان، زن و مرد در خلقت هیچ فرقی ندارن. از اول تولد به گوششون خوندن که تو پسری، باید قوی باشی و چون قویان باید قدرتشون رو به رخ زنشون بکشن.
دخترم آینه و شال به دست وارد پذیرایی میشود. گوشوارههای حلقهای آبیاش را به گوش کرده و آرایشاش را از صورتی به سرخابی تغییر داده. شیشهی ادکلن را هم خالی کرده به لباسهایش. شلوار جذبیاش را پوشیده. فرم رانهایش آنقدر زیبا شده که خودم هم خوشام میآید نگاهاش کنم. میگویم:
ـ این چه شلواریه؟ اگه بگیرنات چی؟ این رو بگم من دنبالات نمیآم.
ـ ولاش کن. خودم یک کاری میکنم.
دخترم برمیگردد طرف من و انگشت اشارهاش را نشانه میرود.
ـ ولی مامان خانم، گفته باشم، من سرم برای شوهرداری و بچهداری درد میکنه. میخوام زندگی شیرینی داشته باشم و شوهری که حمایتام کنه. اصلاً بذار نخ زندگیام رو بگیره دستاش. لذت هم داره که شوهرم سفت و سخت پشتام بایسته و من بهاش تکیه کنم. بدونم کسی رو دارم که دستام رو میگیره و کمکام میکنه… .
فرصتی دستام میافتد که زیرکانه مچاش را بگیرم. تند توی حرفاش میدوم.
ـ خوب، اگه دستات رو نگرفت و پشتات رو خالی کرد و باری برات شد، چی؟
ـ آنوقت باید ببینم کجای کارم میلنگه و از این لنگیدن سهم من چیه. کجا و چطوری اشتباه کردم. من به هیچ قیمت حاضر نیستم شوهر و زندگیام رو از دست بدم.
ـ دختر بیچارهام، مردها از همین موضوع استفاده میکنن و سوارت میشن.
یک قلپ چای میخورم. سرد و تلخ است. تازه متوجه میشوم تازهدم نیست و چای صبحی است. عجب تلخ است چای کهنه؟! برمیگردم طرف زیبا:
ـ زیبا، بذار چای تازه دم کنم، این کهنه است.
میگوید:
ـ آره دلام هوس چای تازهدم کرده تا خستگیام رو بگیره. خیلی خستهام، تا عمق دل.
میگویم:
ـ میبینی، باید افکارمون رو هم تازهدم کنیم تا قابل خوردن باشه.
دخترم زیرلب میخندد و به مریم چشمک میزند. زیبا سرش را به علامت تایید تکان میدهد. مریم میپرد جلو و گونهام را میبوسد:
ـ قربون خالهی چیزفهم. پس راضی شدی؟
منتظر بلهی من نمیشود. هر دو شلنگانداز از اتاق بیرون میروند. با چای تازهدم میآیم به اتاق پذیرایی. زیبا نگاهی به سینی میکند.
ـ چه خوشرنگان.
ـ مثل زندگی تازهی تو.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
In touch with the Iranian cultural diaspora.
Shahrgon is an online magazine for Canada’s Iranian cultural diaspora and Persian-speaking languages.
Shahrgon started working in Vancouver, Canada, in 1992 with the publication “Namai Iran” and then in the evolution of “Ayandeh” and “Shahrvand-E Vancouver,” it transformed into Shahrgon.
Shahrgon; The magazine of the Iranian cultural diaspora;
شهرگان مجلهی دیاسپورای ایران فرهنگی در ونکوور کانادا از سال ۱۹۹۲ با نشریهی «نمای ایران» آغاز بهکار کرده و سپس در فرگشتی از «آینده» و «شهروند ونکوور» به شهرگان فراروئید