چند شعر از فرناز جعفرزادگان
۱
بالا می رود
کلاغ از من
بالا بالا
می افتد از تن
چرخ می زند در چشم
تالانه شود در مردمک
و چرخش چشم ها را
تا سیاه چالِ آسمان
بدوزد
۲
اینروز ها باید
از صمیمیت مخفی کلاه با سر ترسید
و به صبح ، به عابر، سلام کرد
باید روسری را انداخت
روی زباله هایی
که خیابان
آن ها را به باد می دهد
تا باد روسری را
به گردن تاریخ بیاندازد
این روزها
از صمیمیت مخفی کلاه با سر باید ترسید
۳
انتظار
حلق آویز چاهی ست
به نام تاریکی
وما
میان گودی نشسته ایم
در انتظار
گودو
۴
هنوز کفش های کودکی
به دنبال پاهایم می گردند
اما پاهایم را
راههای دور دزدیده اند
مانده ام میان این دو
پایی
که به دنبال کفش بزرگ تر بود
یا
راهی که
با کفش هایم
می دوید
۵
راهی نیست
در خطوط چشم هایم
تا کولی پیری
آن را
به تعبیر روز ها ببرد
راه های چروکیده ی دنیا
در امتداد دست هایی پنهان شده
که از نگاه هیچ کف بینی
تعبیر نمی شود