طاقت بیار من!
زندگی داشت از لبه‌ی تیغ هم برآن تر میشد،… یک پس و پیش بیشتر نمانده بود… که به انتهای...
دسته: داستان و رمان
سلول عشق
در شکم یک هزارپا زندانی بودم. نه متأسفانه خواب نبود. من واقعن در زندانی که به آن هزارپا می گویند،...
«خنکای مرهمی بر شعله‌ی زخمی»
جشن عروسی آکیم و آذر در باغ دلگشای مدرسه، برگزار شد. در مدرسه‌ای که آذر معلم بود، در شهرکی...
داستان خالی، تهی
زن، شاید برای پر کردن یک حفره خالی مخوف بود که تلفن را برداشت و به مردی که سال ها پیش دوست می...
داستان موتچان در غار
نویسنده: ماچیکو ناکائوبرگردان از انگلیسی: هادی ابراهیمی رودبارکی نویسنده متن انگلیسی: سوزان...
امروز آدینه است
اثر ارنست همینگویبرگردان: شیوا شکوری سه سرباز رومی، ساعت یازده شب در میخانه مشغول نوشیدن‌اند....
از ملال فرنوش تا ذوق نیلوفر
یک اسپایگتی شکل دار رو به بیژن و آنا بالا میگیرم. ته اتاق روبرو دارند لگو می‌چینند.
داستان کوتاه «پشتِ سر»
پیرمرد را تیچـر صدا می زدنند. اکثر شب ها کنار پیتِ آتش می نشست و کتاب می خواند.
دو مینی داستان از ناصر پویش
«بوی ماهی‌های مرده» و «قاتل‌ها و قربانی‌ها»
وقتی گرازها پا به خواب شما می‌گذارند
وقتی گرازها پا به خواب شما می‌گذارند
ثریا و یک پیمانه شراب قرمز
روی دورترین صندلی بار جلوی پیشخوان نشست.
داستان کوتاه لکاته
باد زوزه می‌کشد و در هوار جمعیت صدای گله‌ی کفتارهای وحشی می‌دهد
سه‌گانه‌ی یادگار نیاکان ما
زینال
آنا دستم را می‌گرفت سوار درشکه می‌شدیم درشکه‌چی می‌گفت
و حالا او آمده بود
وقتی باران سایه‌اش را انداخت روی پنجره‌ی خانه، تازه دیدمش…
داستان کوتاه «یک، دو، سه»
ظهر بابا بیرون رفت. کمی بعد، با ماهواره و نصاب آمد.
آسمانِ امروز چه رنگیه!؟
امروز هم رنگ آسمان را نمی‌بینم.
آسمان تن‌اش بوی دود می‌دهد.
داستان کوتاه «پیراهن خاکستری»
پدر به گل ها نگاه می کند. و مادر از اتاق دیگر به او نگاه می کند.
داستان کوتاه اِروس
اوه یادم رفت زیر ماهیتابه رو خاموش کنم.
داستان کوتاه «نسترن»
اسمم نسترن است. بیست و شش ساله‌ام.
داستان کوتاه «آزادی»
دیگر نمی‌توانم در حال و هوای آن روزها راه بروم خیز بردارم سمت صحرا
شمردن ساعت‌های بی‌خوابی
گفت: «متنفرم…از همه دیکتاتورها متنفرم…»
وضعیت قرمز، یار مهربان
دور سفره نشسته‌ایم و شام می‌خوریم. تلویزیون تشییع جنازه‌ی شهدا را نشان‌می‌دهد.
داستان کوتاه پرسفونه
ساعت کلیسا چند ضربه زد وقتی که از خانه بیـرون آمـدم .
داستان کوتاه «پاسخش فریاد است»
پایش را روی پایم گذاشته بود. فشار می‌داد و همه حواسش به من بود
تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان
تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان
آگهی‌های تجاری:
ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:
