نوشی و جوجههایش در خانه کانادایی
شهرگان: از قدیمیترین وبلاگنویسهای ایرانی است: یکی از اولین چهرههایی که شروع به نوشتن در موضوع زنان و بچههایشان در فضای جامعه ایرانی کرد. وبلاگ «نوشی و جوجههایش» را در حدود ۱۴ سال پیش افتتاح کرد و از آن زمان همچنان در این وبلاگ مینویسد. هرچند حالا سالهاست مقیم کاناداست.
خودش میگوید مهاجر نیست، مجبور شده است دست بچههایش را بگیرد و ایران را به قصد ترکیه ترک گوید. از آنجا هم به ساحل غربی کانادا آمد.
اینجا هنوز برایش خانه نشده است، هرچند دیگر امیدوار این هم نیست به خانه گذشته در ایران برگردد: گذشته تمام شده و هنوز آینده روبهرویش مبهم است.
این روزها با همراهی دیگر نویسندگان، وبلاگ گروهی «آرامگاه زنان رقصنده» را شروع کرده است: ده نویسنده زن در یک موضوع هر روز در این وبلاگ گروهی مینویسند و سپس یک نویسنده مرد، میهمان آنهاست و در همین موضوع مینویسد.
نویسندهها همزمان با همدیگر مطالبشان را تحویل نوشی میدهند و البته، تا زمان انتشار متنها، نه کسی خبر دارد دیگری چه نوشته، نه تغییری در متنها صورت میگیرد.
قسمتهای پیشین ستون تجربه مهاجرات در شهرگان بخوانید: به کالج رفتن ترانه؛ تلاشهای مارتا برای رسیدن به رویاهای ناکام ماندهاش؛ حواری در ونکوور؛ و مهاجر پناهنده ایرانی بودن در ونکوور
این متن زیرنظر سیدمصطفی رضیئی آماده انتشار شده است، البته بعد از آنکه متن توسط نویسنده برای انتشار تایید شد. ستون «تجربه مهاجرت»، فضایی است تا خوانندگان و مخاطبین شهروند بیسی و وبسایت شهرگان بتوانند از تجربههای زندگیشان در استان بریتیش کلمبیا بنویسند. اگر علاقهمند هستید تا زندگیتان بعد از مهاجرت را در این ستون با خوانندگان فارسیزبان ما در میان بگذارید، به این آدرس ایمیل بزنید: [email protected] و پیشنهادتان را با مسئول ستون در میان بگذارید.
متن این هفته ستون «تجربه مهاجرت» با زبان شکسته نوشی نوشته شده که به آن شهرت دارد و وبسایت شهرگان دستی در آن نبرده است تا به زبان رسمی تبدیل بشود.
آدمای خونگی
خروح من از ایران بعد از یک دوره طولانی پریشانی و سرگردانی و آوارگی در ایران اتفاق افتاد.
تا چند ماه اول ورودم به ترکیه هنوز هیچ تصویری از آیندهای که پیش روم بود نداشتم. در واقع اونقدر خسته، ناامید و وحشتزده بودم که به هیچ چیز فکر نمیکردم، جز اینکه باید هر چه زودتر، قبل از اینکه اتفاق بدی برای من و خانوادهام بیفته از ایران دور بشم.
این شرایط عملا جایی برای فکر کردن به آینده و خیالبافی برای من باقی نمیگذاشت. تمام ثانیههای زندگی من در اون زمان صرف کم کردن سختی زمان حال و کمرنگ کردن تلخی زمان گذشته میشد تا زندگی قابل تحملتری برای خودم و بچههام فراهم کنم.
موضوع کمی نبود، به مفهوم واقعی کلمه بیخانمان شده بودیم. و شما میدونین خونه یعنی جایی که آدم بهش احساس تعلق داشته باشه و توش احساس راحتی کنه و حتی از اون بالاتر، به آدم احساس امنیت بده، جوری که بتونی بهش پناه ببری. توی همه سالهای زندگی در ترکیه من تمام تلاشمو میکردم که این خونه رو برای خودم و خانوادهم بسازم.
آدما دستهبندیهای مختلفی دارن. یه دسته از اونا آدمای خونگی هستن.
من از این دستهام. دوست دارم به جایی ریشه بدم و همونجا بونم و جالب اینجاست که با این خصوصیت من سه بار مجبور شدم زندگیمو از اول بسازم.
کانادا خیلی از ویژگیهای یه خونه خوب رو داره. این کشور به من پناه داده، با همدردی و مهربونی با من رفتار کرده و کمکم کرده تا روح زخمیم رو درمان کنم. من توی این کشور امنیت رو تجربه کردم و حقوقی به من تعلق گرفته که کشور خودم، از من دریغ کرده بود.
با این وجود کانادا هنوز خونه من نشده. فکر میکنم یه مقدار به شرایط من برمیگرده و یه مقدار به خصوصیت زندگی در اینجا. برای مثال ایران تنها جایی بود که من در اون احساس هویت میکردم و هیچوقت حتی به فکرم نمیرسید روزی مجبور بشم ترکش کنم.
طبیعیه که با این روحیه وقتی مجبور به ترک ایران شدم آسیب دیدم.
از طرف دیگه همه چیزهایی که من در ایران میتونستم به اونها تکیه کنم تا زندگیمو جلو ببرم در کانادا مفهوم خودشو از دست داده بود.
من در اینجا شناخته شده نبودم. زبان نمیدونستم، مدرک دانشگاهیم به کارم نمیاومد و همه سوابق کاریم فاقد ارزش بود. حتی گواهینامه رانندگیم عملا به دردم نمیخورد.
احساس مولد بودن خودمو از دست داده بودم. مجبور بودم همه کارهایی که توی کشور خودم توی جوانی انجام داده بودم اینجا در میانسالی دوباره از اول شروع کنم. این باعث شد روند تهی شدن من در کانادا شدت بگیره.
بچهها و فرهنگ سرزمین مادری
ما قوانین سفت و سختی در خانه داشتیم و داریم تا بچهها فرهنگ مادریشون را فراموش نکنن. برای مثال بچهها بههیچوجه اجازه ندارن با من انگلیسی صحبت کنن، یا به دلیل پافشاری من برای برگزاری مراسمی مثل نوروز یا یلدا، بچهها با بسیاری از مراسم و سنتهای ایرانی آشنا هستن. در عین حال من هیچ اصراری برای القای ملیت ایرانی به بچهها نداشتم.
شاید اگر اجبار در کار بود باعث دلزدگیشون میشد، اما آزادی انتخاب، در کنار حفظ زبان فارسی و رسوم ایرانی باعث شده که بچهها همچنان خودشون رو ایرانی بدونن.
از طرف دیگه اونا این فرصت رو نداشتن که بعد از خروج از ایران، یعنی زمانی که خیلی کوچیک بودن، دوباره به کشور زادگاهشون سفر کنن و در واقع چیز زیادی بجز اونچه که من براشون تعریف کردم از ایران نمیدونن.
گاهی فکر میکنم مفهوم ایران برای بچههای من مترادف شده با من، چون من تنها نقطه اتصال اونها به ایرانم و اونا ایران رو به واسطه من میشناسن.
بااینوجود، این بچهها اینجا بزرگ شدن، این کشور رو میشناسن، لمسش کردن، حسش کردن. دوستش داشتن. توی این کشور خیلی چیزا رو برای اولین بار تجربه کردن… کانادا برای اونا همون مفهومی رو داره که ایران برای من داره. اینجا کشور اوناست و من باید قبول کنم که اونا قلبا کانادایی هستن و به این موضوع احترام بذارم.
بذارین روراست باشم، اگه زمان به عقب برمیگشت و برای من هیچ اجباری در کار نبود، اصلا دوست نداشتم کشورم رو ترک کنم. به بیان دیگه من هیچوقت تصمیم نگرفتم به کانادا بیام. من فقط مجبور شدم ایران رو ترک کنم، به ترکیه پناه ببرم و بنا به توصیه اطرافیان و سازمان ملل به کانادا بیام.
مسلما اگه زمان به عقب برمیگشت و من همون سختیها رو در ایران تجربه میکردم، باز هم تصمیم میگرفتم ایران رو ترک کنم و تا جایی که ممکنه از ایران دور باشم و پناه بگیرم. کانادا این ویژگیها رو داشت، هم به قدر کافی دور بود و هم به من پناه داد. الان هم از بودنم در اینجا پشیمون نیستم. در واقع چیزی برای پشیمون شدن وجود نداره. من توی شرایط سختی بودم، انتخابی کردم و بهاش رو هم هنوز دارم میپردازم.
تلخی مهاجرت را چشیدن
ورود من به کانادا مصادف با وقایع جنبش سبز شد. من اخبار ایران رو دنبال میکردم و از سرنوشتی که مردمم دچارش شده بودن در رنج بودم. یادمه وقتی جوانهای کانادایی رو توی خیابون میدیدم که سرخوش و بیخیال قدم میزنن، بغض میکردم و با خودم میگفتم چرا بچههای ما باید کتک بخورن.
در واقع شادی و بیخیالی مردم کانادا، یا حداقل اون چیزی که من اون سالها از رفتارشون برداشت کرده بودم به قدری در تضاد با شرایط ایران بود که بشدت منو افسرده میکرد.
من آرزوی زوال خوشی مردم کانادا رو نداشتم، فقط سهم بیشتری از صلح، آرامش و خوشحالی برای مردم کشور میخواستم.
اینجا و این روزها، دلتنگ ایران میشم، اما امیدی به برگشتن ندارم. حال من مثل گیاهیه که حین انتقال از یه گلدون به گلدون دیگه ریشه هاش آسیب دیدن، یا عمده ریشهاش توی خاک قبلی باقی مونده. توی این حالت یا اون گیاه دیگه خوب نمیشه، یا مدتها طول میکشه تا دوباره جون بگیره. من خوب نشدم و حتی نمیدونم که دیگه هیچوقت خوب میشم یا نه.
حتی دیگه به برگشتن هم فکر نمیکنم. چون بعید میدونم دیگه کسی یا چیزی توی ایران منتظرم باشه. بعلاوه مطمئن نیستم اگه یه روزی بتونم برگردم ایران، اونجا هم دیگه احساس تو خونه بودن داشته باشم.
بنابراین اگه میخواستم چیزی رو تغییر بدم سعی میکردم باور کنم اینجا خونه منه، ارتباطات اجتماعیم رو بیشتر کنم و سراغ کاری برم که از انجام دادنش لذت میبرم.
مهاجرهای دیگر
بنظر میرسه که ایرانیهای اطراف من آدمهای خوشحالی باشن.
فکر میکنم شرایط من شرایط خاصی بود. هم از نظر سنی و هم از نظر روحی. زندگی سخت توی ایران، نداشتن آمادگی و یا علاقه برای ترک کشور، نحوه خروج از مرز، مدت زمانی که مجبور شدیم توی ترکیه بمونیم، و سختیهایی که توی راه متحمل شدیم چیزی نیست که هر کسی تجربهاش کنه.
در واقع هر کسی با این شرایط به کانادا نمیاد و خیلیها هم هستن که راه برگشت پشت سرشون بسته نیست. درصد بالایی از مهاجرین یا پناهندههای ایرانی از این دسته هستن. بنابراین به نظرم در مورد اونا اگه موضوع دلتنگی برای عزیزان و مشکلات مالی و کاری رو حل کنیم موضوع خاص دیگهای باقی نمیمونه.
مثل من موضوع دلبستگی به خاک و زبان و شوک از دست دادن همیشگی و یک شبه همه چیزایی که دوست داشتی نیست که مثل یه درد کهنه و کاری گوشه ذهنت باقی بمونه و هر چند وقت یکبار وسط خوشی و ناخوشی نفست رو ببره.
دلم میخواد چیزی در جامعه فارسیزبان اینجا تغییر کنه؟ خب، جواب من به این سئوال خیلی تلخه، هرچند که ناشی از تجربه شخصی نیست. من ترجیح میدم جامعه ایرانی بیشتر از هر کار دیگهای، تلاش کنن به هم آسیب نزنن. کمک پیشکش.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامهنگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی میکند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شدهاند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمهاش در سایتهای مختلف عرضه شدهاند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وبسایت شهرگان منتشر شدهاند. او فارغالتحصیل روزنامهنگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیسبوکاش مراجعه کنید.