آبان و روزهای قبل و بعد از تصادف
برای آبان موفقیت با عدد و رقم معنا پیدا میکرد تا وقتی از روی خط عابر پیاده رد میشد، بازتاب نور خورشید نگذاشت راننده یک ماشین او را ببیند و تصادف کردند. این تصادف یک سال و نیم پیش بود و آبان در آن زمان، تازه دو سال بود به کانادا آمده بود. حالا او دنیا را متفاوت از گذشته میبینید و میگوید که مصائب ضربه مغزی به کنار، حالا به دنبال یافتن خوشحالی بیشتر در زندگی است و این تجربهاش را با خوانندگان شهرگان در میان میگذارد.
قسمتهای پیشین ستون تجربه مهاجرت را در شهرگان بخوانید: شروع سهباره زندگی: انتظار برای آیندهای به تاخیر افتاده؛ آمدهام پریسا بشوم؛ امیر و تجربه حزب سیاسی در کانادا؛ نوشی و جوجههایش در خانه کانادایی؛ به کالج رفتن ترانه؛تلاشهای مارتا برای رسیدن به رویاهای ناکام ماندهاش؛ حواری در ونکوور و مهاجر پناهنده ایرانی بودن در ونکوور
اگر میخواهید تجربه مهاجرت خودتان را در این ستون بیان کنید، به مسوول مجموعه ایمیل بزنید: [email protected]
یک مرتبه رودررو با مهاجرت
وقتی همهچیز در ایران برای آبان و همسرش متفاوت میشود، آنها تصمیم میگیرند حالا که باید زندگی را از صفر شروع کنند، بیایند و در غرب کانادا زندگی را از نو بسازند.
«مهاجرت برایمان تصمیمی بود که یک مرتبه اتفاق افتاد و تا یک سال قبل از اینکه از ایران بیرون بیاییم، فکرش را هم نمیکردیم یک روزی برای زندگی به خارج برویم. سنمان هم کم نبود، حوالی دهه سوم زندگی برای آدم سخت است تا چنین تصمیم بزرگی را بگیرد و فرق میکند با کسی که در دوره نوجوانیاش است یا خانوادهاش این تصمیم را برایش میگیرند. ولی میدانستیم که گرفتن این تصمیم در دهه چهارم زندگی به مراتب سختتر است.»
همین پایه سختگیری در این زوج میشود، هرچند هدفشان ساده شکل گرفت: هرچه زودتر وارد دانشگاه بشوند و زندگی سادهای را در این میانه دنبال کنند.
«خیلی آدمهای سختگیری به خودمان شدیم و فکر میکردیم که باید یک راه ده ساله را یک ساله طی بکنیم و خیلی سریع به موفقیت برسیم ولی واقعیت متفاوت از این است. تلاش خود آدم خیلی مهم است ولی در مهاجرت، موقعیتهایی که برای آدم پیش میآید هم به همان اندازه تاثیرگذار میشود. این وسط، عامل زمان از همه مهمتر میشود و آسیبهای دیگری که مهاجرت همراه خودش پیش میکشد. اینها را آدم تا تجربه نکند، بهشان آشنا نمیشود و در حساب و کتابهای اولیهاش هم لحاظ نشدهاند.»
همان ابتدای ورود، آبان متوجه میشود زبانش خوب است، ولی برای زندگی روزمره در اینجا و ورود به جامعه کافی نیست. آن زبان انگلیسی که در ایران آموخته بودند، بیشتر زبان رسمی نوشتاری است و «عملا کاربردش خیلی کمتر از آن چیزی است که فکرش را میکردی. آن چیزی را هم که بلدی تازه باید دوباره بخوانی.» تطبیق مدارک ایران هم در این میانه پیچیده میشود. «چه آدم بخواهد مدارکش را با نظام اینجا منطبق کند، چه بخواهی از اول بخوانی، همه اینها زمان و هزینه میبرد و اینها در محاسبههای اولیه آدم نیست.»
در ابتدای مهاجرت، پول بیشتر از هر موضوع دیگری اهمیت خودش را نشان میدهد. «پول هم مهم بود. چون ما فکر میکردیم که برای یک زندگی با قناعت میشود با حداقلهایی زندگی را گذراند. ولی اینجا تناسب درآمد با مخارج، متفاوت است.»
تمام اینها ترمز حرکت این زوج را کشید.
«مهمترینش احساس نارضایتی بود و در کنارش اینکه تو میبینی میخواستی به یک جایی برسی و نرسیدی. هی تلاش کردی و آنطوری که میخواستی، نشده. اینها باعث فشار روحی، اضطراب و افسردگی میشود.»
آبان میگوید در ماههای ابتدای مهاجرت به این احساس رسیده بود که «مهاجرت مثل یک ضربه حیاتی به بدن و مغز آدم است. حتی یادگیری آدم هم بعد مهاجرت پایین میآید. تو دیگر آدم سابق نیستی. به اصطلاح یک خورده خنگ میشوی و به واسطه اختلالات فرهنگیای که داری، آن شوک فرهنگی که داری تحمل میکنی، خودت را کمتر از آنچه واقعا هستی، میبینی.»
در دو سال نخست زندگی در مترو ونکوور، آبان زندگیاش را به هفت روز کار کردن و در کنار آن درس خواندن تقسیم میکند. میگوید وقتی باقی نمیماند تا گشتی در شهر بزنند. خوشحالی و لذت بردن از زندگی جزو اولویتهای چندم زندگیشان شده بود، چون با پیشرفت مد نظرشان ارتباط مستقیمی پیدا نمیکرد.
«در آن زمان و قبل تصادف، هم برای خودم و هم همسرم، پیشرفت با عدد و رقم معنا میداد و قابل ارزیابی بود. آن پیشرفت هم گرفتن مدرک تحصیلی بود و اینکه چه میزان درآمدی داریم و بر پایهاش به چه قدرت مالیای دست پیدا میکنیم. برایمان در آن زمان، اینها معیارهای پیشرفت بود.»
تصادف به وقت صرف قهوه
آبان ماشین را پارک کرده بود، همسرش برای یک آزمون رفته بود و به خودش گفت، حالا که وقت دارم، بروم و یک قهوه بخرم. از خط عابر پیاده رد میشد و به عادت زندگی در مترو ونکوور، حواسش به ماشینها نبود و فکر میکرد حتما پیش از رسیدن به او متوقف میشوند.
ولی بازتاب نور، دید راننده را گرفته بود و او را ندید. حتی بعد از آنکه به او زده بود، متوجه نشده بود به یک انسان زده است.
«ایستاد ولی مرا ندیده بود. بعدش دردی از لحظه تصادف یادم نمیآید. فقط متوجه شدم او بهم زد و بعدها فهمیدم از زمین به هوا پرتاب شده و دوباره به زمین خورده بودم. فقط چون وقتی حواسم جمع شد و هوشیاریام برگشت، یکی کلاه و یکی گوشی و عینکم را آورد. یکی دیگر هم کفشم را آورد.»
کسانی که شاهد تصادف بودند، با ۹۱۱ تماس میگیرند و منتظر آمدن پلیس میشوند. در اینجاست که آبان میفهمد دچار خونریزی است.
«وقتی گوشی تلفن را خواستم برگردانم، متوجه شدم کل گوشی خونی است. اول نمیفهمیدم چی شده. میخواستم پا بشوم و بروم. بعد بهم گفتند بنشین و منتظر بمان. بعد ماشینهای آتشنشانی، پلیس و آمبولانس سر رسیدند.»
حتی آبان به پلیس هم میگوید به همسرش تماس نگیرد، چون تا قبل تمام شدن امتحان برمیگردد. پلیس گوش میکند ولی بدون آنکه آبان را مضطرب کند، او را سوار آمبولانس میکند و سپس برای همسرش پیام صوتی میگذارند که کجا به آبان را میتواند پیدا کند.
در بیمارستان البته آبان چند ساعتی بیشتر نمیماند. سرش را بخیه میزنند و به او اجازه خروج از اورژانس را میدهند. ولی مشکلات ضربه مغزی در گذر زمان سراغ آبان میآیند.
در موضوع حق لذت بردن از زندگی
آبان در گذر این یک سال و نیم، بیشتر از هر چیزی متوجه شده که خودش و آدمهای نزدیک به او، چه نگاه فرهنگی متفاوتی نسبت به مقوله تصادف دارند. خودش دو هفته بعد از تصادف به سر کار برمیگردد، هرچند تاکید میکند که کاناداییها بعد از تصادفی این چنینی، بعضا تا یک سال سر کار نمیروند.
«اینجا البته موقعیت شغلی به این دلیل از دست نمیرود، ولی ما با خودمان ذهنیت ایران را آوردیم. ما در مقوله تصادف هنوز ایرانی هستیم. یکی موضوع ارزش جان آدم مطرح است. ما واقعا نسبت به جان خودمان نگاهی ارزشی نداریم. یعنی فکرش را هم نمیکردیم تصادف میتواند مسالهای چنین اساسی باشد و تاثیری شگرف بر زندگی آدم بگذارد.
نه از این بابت که بخواهم بگویم خودم چقدر حساس شدم. ولی اینجا قانونگذار جنبههای مختلف موضوع تصادف را میبیند و برای موارد مختلف، از جان آدم گرفته تا موضوع از دست رفتن لذت زندگی، موضوع تحمل درد و رنج و تمامی اینها، میزان و معیار مشخص کردهاند. بیمه هم برایشان خسارت پرداخت میکند. ولی این موارد برای من یکی تعریف نشده بود.
یعنی ما، یا حداقل خودم، برایم تعریف نشده بود که اگر اتفاقی بیفتد که من لذت زندگی را نبرم، مقصرش مسوول است. این اصلا تعریف نشده، مگر آدم قرار است از زندگی لذت ببرد که مقصر پایمال کردنش هم مسوول باشد؟
ولی اینجا این موارد به کنار، به این نگاه میکنند که بدنت مثل یک ماشین است. اگر بهخاطر تصادف بهش فشار بیاوری، این دستگاه ممکن است زودتر از کار بیافتد. برای همین حساب و کتابهای خودش را دارند. در حالی که ما فکرش را هم نمیکردیم جان آدمی اینقدر حساب و کتاب داشته باشد.»
این وسط، توصیههای دیگران در مقابل حرف وکیل و پزشک آبان قرار میگیرد.
فقط واقعیت را بگو، این جان تو است
پزشکان در ابتدا تشخیص ضربه مغزی میدهند و سپس آبان را به کلینک تخصصی این موضوع در مترو ونکوور ارجاع میدهند.
«تصادف ولی بتدریج صدماتش معلوم میشود. مثلا بر اثر ضربه به بدن، غده تیروئید کم کار و یا پر کار میشود یا اینکه دیگر عوارض طبیعی و مرسوم، مثل افسردگی رایج بعد از تصادف رخ میدهد. ورای اینها، دردهای دیگر خودشان را نشان میدهند.
چون من از سر ضربه خوردم، بتدریج سردرد، چشمدرد آمد و سپس اخیرا سوت کشیدن گوش شروع شده است. سوت کشیدنش هم کم و زیاد میشود، درمانی هم ندارد. دکترها هم آدم را سر این موارد به متخصص مربوطهاش ارجاع میدهند.
متخصص گوش هم به او گفته شاید سوت کشیدن بیشتر بشود، یا تمام بشود، یا همیشه باقی بماند. از او خواسته با آن بسازد.»
آدمهای اطراف آبان به او توصیه کرده بودند تا پیش پزشک و وکیلش فقط ناله کند، بزرگنمایی کند و از دردهایش بگوید تا بیمه پول بیشتری پرداخت کند. وکیل آبان ولی از همان ابتدای امر، به او میگوید فقط حقیقت امر را بیان کند.
«وکیلم بنا به تجربهاش گفت راستگویی، بیشترین منفعت را دارد. الان هم اگر کسی دچار تصادف شده، توصیهام این است که تمام مراحل درمان را جدی بگیر. با خودت و با دکترهایت، با همهشان، صادق باش.
خیلیها پیشنهاد میکردند برو پیش دکتر و فقط ناله بکن. ولی دکتر مسوول درمان تو است و تو هم به این شکل داری او را به گمراهی میاندازی و این درمان خودت را دچار مشکل میکند.
حالا شاید درنهایت چند هزار دلاری بیشتر از اداره بیمه بگیری. ولی مساله این است که بدنت را در ازای این پول مفت فروختی و هیچکسی نباید حاضر به نقد کردن سلامتیاش باشد.»
افسردگی ولی بعد از تصادف آمد، هرچند آبان پیشبینیاش را نکرده بود.
افسردگی ورای منطق
آبان اشاره به تصادف یکی از فامیلهایش میکند.
«شنیده بودم بعد از تصادف، افسردگی شدید گرفته است. ولی در مورد خودم، فکر میکردم ضربهای خوردم و تمام شد. به مرور دکترم متوجه افزایش وزنم شد و سوالهایی در مورد حالتها و رفتارهایم پرسید. بعد آزمایش غده تیروئید گرفت و بعد هم تشخیص افسردگی برایم دادند.
فکر میکردم چون آدم واقعبینی هستم، دلیلی ندارد که چنین اتفاقی برایم بیافتد. این را دیگر درک نمیکردم. آدم شرایط خودش را میفهمد: بدن لطمه دیده، وقت لازم است تا بدن دوباره ترمیم و خوب بشود. این وسط دیگر چرا افسردگی؟»
ولی درنهایت این تصادف بیشتر از آسیب، برای آبان فایده دارد. حالا او پیشرفت را هم متفاوت از گذشته درک میکند.
مکث برای زندگی کردن
«بزرگترین نتیجه این تصادف برای زندگی شخصیام، فایده بود تا آسیب. این تصادف، ترمز ترفی را کشید. ما فکر میکردیم که باید قطار ترقی باشیم و فقط پیشرفت کنیم و به قلههای موفقیت برسیم. ولی یک لحظه چشمم را باز کردم و دیدم دنیا دارد دور سرم میچرخد. میشد چشمم را باز نکنم، فقط اگر از یک زاویه دیگر سرم به زمین خورده بود.
پیشرفت حالا فقط یک بخشش عدد و رقم است و بقیه کیفیت زندگی است. این یعنی کیفیت روابط ما، خوشحالی ما. آدم میتواند کم استعداد و کم درآمد باشد ولی میتواند برود و از زندگیاش لذت ببرد. برود و مترو ونکوور را ببیند. گردش کند و خرید کند و ورزش کند. لزومی ندارد دنبال رسیدن به خانه بزرگتر باشد. حساب و کتاب خوب است، ولی باید تعادلی هم در این میانه باشد.»
حالا آبان میگوید شاید اگر میدانست مهاجرت اینقدر فراز و نشیب دارد و چه اتفاقهایی در پیش رویش است، از ایران تکان میخورد. ولی از مهاجرت متاسف نیست، فقط میگوید کاش زودتر به اینجا آمده بود.
یک شخصیت هیچکاکی
آبان میگوید مهاجرت یک سرمایهگذاری بزرگ مادی و معنوی است تا زندگی را دوباره از نو بسازی.
«اگر این سرمایهگذاری واقعبینانه نباشد، مرتب برایت سوال پیش میآید که آیا ارزشش را دارد که این کار را بکنم؟ و هر موقع جواب مطلوبی از خودت نگیری، مثل یک بندباز میشوی که حواسش پرت شده و سقوط میکنی. این کار راحتی نیست.
از مهاجرت پیشیمان نیستم و حالا فکر میکنم چرا زودتر نیامد. حالا ولی فقط فکر میکنم این تصمیم بزرگ را با چه اطلاعات محدود و ذهنیت ناقصی گرفتم.
همه اینها تغییرات بزرگ در زندگی است. مهاجرت، تصادف، تغییرهای حیاتی و بانی ایجاد شوک بودند. همهشان روی هم مرا شبیه به شخصیتهای فیلمهای هیچکاک کرد.
چون مضمون اصلی فیلمهای هیچکاک یک نفری است که دارد زندگی طبیعیاش را میکند و با یک اتفاق ساده، از مسیر طبیعی زندگی خارج میشود. همیشه فکر میکردم که آیا میشود اتفاقی در زندگیام بیافتد و همهچیز تغییر کند؟
زندگیام به پیچیدگی و عمق شخصیتهای هیچکاک تغییر نکرد، ولی من خودم توقع همچنین تغییر و اتفاقی را نداشتم. ولی همه باید آماده چنین تغییرهایی باشیم. چه به وقت مهاجرت باشد، چه به وقت تصادف یا به هر زمان دیگری باشد. در تمامی اینها، در لحظه زندگی کردن مهم میشود.»
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامهنگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی میکند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شدهاند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمهاش در سایتهای مختلف عرضه شدهاند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وبسایت شهرگان منتشر شدهاند. او فارغالتحصیل روزنامهنگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیسبوکاش مراجعه کنید.