Advertisement

Select Page

همراه با پانزده سالگی‌ام (۲-۵)

همراه با پانزده سالگی‌ام (۲-۵)

 

 

از مجموعه:  همراه با پانزده سالگی‌ام

 

به خود گفتم: “خاطره”… و ناگهان حس کردم که در خیابانی در تهران ایستاده ام منتظر تاکسی. تازه از کار برگشته ام و یک ماشین تیره، فرسوده و مستعمل جلوی پایم ترمز می کند و راننده با خنده ای بلند می گوید: سوار شو، ملکه من….

مبهوت می مانم. صدا را می شناسم. صدای همسرم است…. چهره پردازی کرده است تا مورد شناسایی قرار نگیرد. به سرعت سوار ماشین می شوم. وانمود می کنم که سوار تاکسی شخصی شده ام.

غروب تنگی است. چراغهای خیابان یکی یکی روشن می شوند. چراغ های کمرنگ غبارگونه. همسرم پشت رل نشسته است و به طرف شمال شهر می راند. می پیچد از یک خیابان به کوچه های تنگ. در بیراهه ها راه پیدا می کند. کلاه گیسی با موهای جوگندمی به سر دارد و ریش و سبیلی سفید از جنس پشم….

می گوید: سلام عزیزم، ملکه من….

من هنوز مبهوتم و نمی توانم هیچ واژه ای بر لب برانم.

او می راند و جمله هایی به سرعت به زبان می آورد در شیوه آواز خوانی….

آواز در ذهنم به نوحه تبدیل می شود. و گویی من ایستاده ام بر درگاه خانه مادرم. و اتاقم کوچک و تاریک است در سویه راست اتاق نشیمن و دختر یازده ساله ام “میترا” دارد نقاشی می کشد. مادرم میز را پاک می کند با یک دستمال سفید چرکمرده. چین های دور چشمانش و بین ابروانش نشان از این دارد که در فکر عمیقی فرو رفته است. از تلویزیون صدای نوحه به زبان عربی پخش می شود. سربازان امام زمان صف کشیده اند با سربند های سفید ، و با اراده ای استوار در حال سینه زد نند. پا را بر زمین می کوبند محکم تا سوار اتوبوس شوند برای رفتن به خط اول جبهه جنگ. همسرم پیاپی حرف می زند و هر از گاه به چهره ام نگاه می کند با کلاه گیسی جو گندمی و ریش و سبیلی سفید از جنس پشم. و من درمانده به موتورسیکلت ها و ماشین های در حال گذر از پنجره ماشین نگاه می کنم و وحشتزده منتظر آنم که موتورسیکلت ها و ماشین ها دوره مان کنند، با اسلحه های گرم و دستبند های سرد…

آهسته می گویم: از جنگل آمده ای؟

به سرعت تغییر حالت می دهد و آهسته تر از من می گوید: آره… از همان حوالی!

هوا تاریک شده است. ماشین را کنار یک رود کوچک پارک می کند. درخت ها، ماشین راگرداگرد در برگرفته اند. تنگ مرا در آغوش می فشارد و لب هایم را می بوسد. مثل درخت ها که ما و ماشین را در آغوش گرفته اند…. چهره هر دویمان خیس است. بغض گلوی مرا دارد می تاسند. گلوی او را هم حتمن…. در آغوشش هستم تنگ که می بینم نشسته ام روی یک مبل کنار او. در یک اتاق. اتاق که یک رؤیاست. مثل مبل که یک رؤیاست. مثل میز که یک رؤیاست. مثل یک لیوان چای…

او روزنامه می خواند و من دارم طرح او را می کشم که در حال روزنامه خواندن است. یک روز عادی. یک روز بدون ماجرا. یک روز امن.

روی میز، چند پرتقال و نارنگی و سیب توی بشقاب چیده شده اند. در کوچه صدای یک آوازه خوان دوره گرد می پیچد که دارد “گل سنگم” را می خواند. پسر بچه ها فوتبال بازی می کنند. مداد و دفترچه ام را می گذارم روی میز و می پرسم: در روزنامه چی نوشته شده؟

بدون آنکه سرش را برگرداند، می گوید: هیچی!

  • اگه هیچی توش نیست، پس چی چی رو داری اینطور با ولع می خونی؟
  • همینطوری!
  • بچه کجاس؟
  • بچه؟

و چیز دیگری نمی گوید. صدایم بلند تر می شود. می گویم: بچه م… بچه م….

بعد با خود زمزمه می کنم… هیستریک: “تبش بالا بود. بردمش دکتر. دکتر معاینه ش کرد و یه نسخه نوشت. حتا چند تومن پاره پوره  هم توی کیفم نبود که برم داروخانه و دوا رو بخرم. حتا چند تومن پاره پوره که یه اتوبوس بگیرم… تموم راه رو تا داروخانه دویدم… بچه م تو بغلم بود. تن من داغ بود. تن او اما سرد. می لرزیدم. نمی دونم از سرما یا گرما. چقد آرزو می کردم که یه اتوبوس بزنه به هر دوی ما. یهو بچه م استفراغ کرد. دکتر گفته بود شربت رو چهار بار در روز به بچه ت می دی. یک قاشق چایخوری صبح،  یک قاشق چایخوری ظهر، یک قاشق چایخوری عصر، یک قاشق چایخوری شب! توی صف داروخانه ایستاده بودم. ممکن بود هر آن برق ها بره و جنگنده های دشمن بالای سرمون به حرکت در بیان. و هر کسی به یه سوراخی فرار کنه… و صدای بمب بیاد… یا یه بمب منفجر بشه بغل دست من… حتا چند تومن پاره پوره هم توی کیفم نبود. نوبتم که رسید به داروخانه چی گفتم بگیر حلقه م رو بگیر و دوا رو به من بده. داروخانه چی گفت: نمیشه خانم… نمیشه! یهو دیدم که از دهن بچه م کف سفیدی فوران زد. بیرون ریخت. مثل کف شیر. صورتش بیرنگ شد. گفتم: بگیر آقا… بگیر… بگیر حلقه م رو و دوا رو به من بده… گفت نمیشه. صف هجوم آورده بود به پیشخوان. به دو مرد پشت پیشخوان. بچه م رو گذاشتم روی پیشخوان، گفتم: نگاه کن! داره می میره! دیدم نفس نمی کشد و چشم هایش ثابت مانده به سقف داروخانه. به یک پنکه بی حرکت. فریاد کشیدم: بچه م… بچه م…. “

…..

می دانم چشم های پانزده سالگی ام با وحشت روی چشم هایم ثابت مانده اند. می دانم صدایم را قطع می کند و با تشویش می پرسد: “آه… دخترتان را از دست داده اید؟” می دانم حالا از من پاسخ می جوید با تمنا… می دانم… می دانم که صدای جریان رود را می شنود. آواز “گل سنگم” را هم در کوچه، و هیاهوی کودکانی که فوتبال بازی می کنند. درختان بلند را هم می بیند وغروب تار را … و تاریکی گنگ را…. می دانم مشوشانه می گوید: “من گیج شده ام… اگر شوهرتان با ماشین شما را کنار رود برده، پشت درخت های بلند، پس چطور نشسته است توی اتاق و در کمال خونسردی روزنامه می خواند؟ پس آن مرد فرانسوی چه شده است کنار رود سن؟ من پاک گیج شده ام!!”

گویی خودم هم، خودم را در لابیرنت پیچ در پیچ زمان و مکان گم کرده ام.

می گویم: میدانی، زندگی گاه همین گونه است. آدم بالاخره راهش را در پیچاپیچی و گمشدگی پیدا می کند.

می دانم هنوز گیج است و بی پاسخ. آدم باید خودش گاه پاسخ پرسش هایش را پیدا کند. وقتی که آدم در یک لحظه، در چند زمان متفاوت و متوالی زندگی می کند، نمی تواند به آن چند زمان و چند مکان یک کلیت شفاف بدهد.

……..

 

“همسرم روزنامه را از چهره اش کنار می کشد. به آرامی آن را تا می کند و می گذارد روی میز. کنار بشقاب پرتقال و نارنگی و سیب. رنگش پریده است. می گوید: بچه مان؟

می گویم: بچه مان!

می گوید: فکر کردم داستان دیگری را برایم تعریف می کنی!

روزنامه را از دستش قاپ می زنم و فریاد می کشم: وقتی که بچه م مرده…

سرش را فشار می دهد بین انگشتانش.

می گویم: می دانی، یکروز در خیابان راه می رفتم و زنی با یک بچه در بغل و بچه دیگری در کنارش، راه را بر من گرفت و گفت: “خانم، تو رو خدا به من کمک کنید.” من مستاصل نگاهش کردم. او داستانی شبیه به همین، اما در یک زاغه را برایم تعریف کرد. و من بر و بر نگاهش کردم. هر دو به هم نگاه کردیم. زن راهش را گرفت و رفت. و من مثل یک زن احمق ایستادم روی دو پای خودم. بی حرکت. مبهوت. لرزان. بی مصرف….

می گوید: بخاطر همین بچه هاست، همین زن ها و شوهرهای شرمسارشان، که من و تو از هم دوریم. بجای ابزار موسیقی، یک اسلحه روی دوش منست و بجای یک بوم نقاشی، یک پاکت پلاستیک در بدری… خانه بدوشی بر دوش ات…”

……

به مرد فرانسوی گفتم: همسرم نه بازیگر تئاتر بود، نه سینماگر، اما شیوه های بازیگری را خوب می دانست. اما وقتی که شمار زیادی از خوانندگان را دستگیر کردند…

مرد فرانسوی نا باورانه پرسید: خوانندگان را….؟

گفتم: آره!

شگفت زده پرسید: برای چه؟

  • برای آواز خواندن!
  • آواز خواندن که جرم نیست!
  • من از قرون وسطا می آیم. جایی که رقص و آواز جرم است!
  • چه وحشتناک!
  • همسرم برای سرپوش گذاشتن روی کارهای سیاسی اش شده بود یک آوازه خوان دوره گرد… مثل تروبادورها.

هر دو ساکت شدیم.

گفتم: همسرم یک چریک مردمی بود.

  • و تو؟
  • یک نقاش.

با یک هیجان نرم گفت: یک نقاش؟

  • و یک مجسمه ساز…. باید بگویم که “بودم”؟
  • مگر الان نیستی؟

نمی دانستم چه هستم. هیچ بودم. آنقدر هیچ که با مرگ خود خواسته ام هم این پوچی ارضا نمی شد.

 

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights