چگونه شعر نجاتم داد: نگاهی به شعر و زندگی امبر داون
توضیح: تجربه کانادایی نام ستونی تازه در مجله شهروند بیسی و وبسایت شهرگان است و در این ستون، سیدمصطفی رضیئی، سراغ کتابهای ادبی و غیر ادبی منتشر شده در کانادا، به ویژه در بریتیش کلمبیا میرود و در کنار معرفی زندگی و آثار یک نویسنده کانادایی، تنه به موضوعهای اجتماعیای میزند که همراه خوانش آثار این نویسنده به خواننده منتقل میشود.
یک – از خیابان تا نوشتن
…
مبل راحتی گندیده
گوشه پارکینگ کارخانه کنسروسازی به نشستن دعوتت میکند
هرچه بیشتر خیال خودکشی توی سرت اوج بگیرد آشغالها مفصلتر با تو
گپ میزنند –
شبکه کوچههای تاریک شیشهخردهها روغن کاغذرنگی شعله
سیمخاردار همه با هم در آن گوشه با نوری کم میسوزند
مردهشور آموزشهای کودکی سبک کاتولیکی را ببرد که تو را اینقدر وحشتزده جهنم ساخته
ولی شاید اگر خودت را محدود بکنی
به این منظره درهم فشرده مرگ فقط یک جور هایی اتفاق
بیافتد
…
شعر چگونه نجاتم داد: خاطرات یک اغواگر – صفحه ۲۳
شهرگان: با رمان «ساب رُزا» شناخته شده است: یک فانتزی سیاه از زندگی گروهی کارگر جنسی به حاشیه رانده شده که مجبور هستند با هم متحد شوند و رودرروی گروهی از جانها (جان در گویش بومی امریکای شمالی مرد / یا زنی است که کارگر جنسی را برای آمیزش میخرد) در دنیایی خیالی قرار بگیرند و جان خودشان را در این میانه نجات دهند. رمانی خیالی که البته از ناپدیدی و / یا قتل زنان خیابانی بخش شرقی داون تاون ونکوور الهام گرفته است.
این رمان جایزه ادبی لامبدا در سال ۲۰۱۱ میلادی، یکی از برجستهترین جوایز ادبیات فانتزی دنیای امروز را برنده شد و بانی شهرت نویسندهای شد که از نوشتن برای بازگویی سختیهای زندگیاش استفاده میکند، هرچند به زبان ساده حرفش را نمیزند و از شعر، داستان و فانتزی تا میتواند در این میانه کمک میگیرد تا فضاهای لازم را خلق کند.
خود میگوید اگر به فانتزی نمینوشت، کسی شاید نوشتههایش را جدی نمیگرفت. هرچند این رمان خیالی آن چیزهایی است که او در بخش شرقی داون تاون ونکوور به چشم دیده است. یعنی همان محلهای که امبر داون سالها در آن تردد داشت، در آن زندگی کرد و با کارگری جنسی توانست گذران روز کند.
البته با پول همین کارگری جنسی بود که او راهش را به دانشگاه بریتیش کلمبیا باز کند، در رشته نوشتن خلاق درس بخواند و بعد از آن، کتابهایش، شامل بر آثار داستانی، شعر، مقاله و زندگینامه را منتشر کند.
زندگینامهاش، «شعر چگونه نجاتم داد: خاطرات یک اغواگر،» در ۱۶۰ صفحه توسط انتشارات آرسنال پالپ پرس در شهر ونکوور در سال ۲۰۱۳ منتشر شد و خاطرات زندگی امبر داون را در سه بخش «بیرون»، «درون» و «باطن» در قالب شعر، داستان کوتاه و مقاله در کنار هم قرار داده است.
کتاب به شکل مرسوم از یک زمان مشخص تا یک زمان مشخص دیگر و در یک مکان معین، رویدادهای محیط اطراف را از نگاه راوی بیان نمیکند، بلکه خواننده را بی تاب و پر آشوب از این سو به آن سوی ذهن نویسنده پرتاب میکند تا تلاش کند و تصویرهای ذهنی او را رمزگشایی کند، ارتباط آنها با محیط اطراف را کشف کند و بفهمد او چه میگوید. نه مکان در این میانه مهم است و نه زمان: آنچه مهم است، اتفاقهای روایتی است که روبهروی نگاه خواننده قرار میگیرند.
هرچند در پایان خوانش کتاب، اگر خواننده توانسته باشد با زبان شعر و داستان امبر داون ارتباط برقرار کرده باشد، کشف این رمزها کار سختی نیست. کافی است نگاهی به خبرها انداخت و کمی در عمق رابطه زن در کانادای مردسالار تامل کرد: سرزمینی که قوانین آزادانه امروز را ساده کسب نکرده است، انسانها تلاش کردهاند تا به این نقطه رسیدهایم و این تلاشها همچنان ادامه دارند، ادامه خواهند داشت. این وسط، رنجها وجود داشتهاند و وجود دارند.
بهش می گویی با مردی زندگی میکنی و ازش متنفری
بهت میگوید کف سالن یک سالن اجرای موسیقی راک پانک میخوابد و
کل داراییهایش را
میتواند توی یک جعبه ماشین تایپ جا بدهد
(خیلی هم خب، عشق شاید
تو را برای یک دقیقه دیگر هم زنده نگهدارد)
شعر چگونه نجاتم داد: خاطرات یک اغواگر – صفحه ۲۵
امبر داون امروز نه تنها نویسندهای نامآشنا، بلکه کارگردان و هنرمند شناخته شدهای است که علاوه بر آثار ادبیاش، با فیلم «دختر بر دختر» یکی از چهرههای برجسته فرهنگ و هنر دگرباشان جنسی امریکای شمالی محسوب میشود. جوایز گوناگونی را برنده شده و تا ۲۰۱۲ میلادی، مدیر برنامهریز فستیوال فیلم کوییر شهر ونکوور هم بوده.
کتابهای دیگر او شامل بر دفتر شعر «کجا کلماتتم تمام میکنند و بدنم شروع میکند» و کتابهای داستانی «اولینِ زنان عنکبوتی» و «با یک زبان زبر» هستند. برای آشنایی بیشتر با او به وبسایت رسمیاش مراجعه کنید.
دو – چگونه شعر نجاتم داد: خاطرات یک اغواگر
از قولهای حزب لیبرال به مردم در انتخابات فدرال سال گذشته، یکی هم شکلگیری کمیته حقیقتیاب بود تا پرونده ناپدیدی و یا قتل حداقل یک هزار زن کانادایی – به گفته بعضی فعالهای اجتماعی، نزدیک به سه هزار زن کانادایی – را دنبال کنند و ببینند چه بر سر آنان آمده است.
بخشی از این زنان، کارگرهای جنسی هستند که اغلب در بخش شرقی داون تاون شهر ونکوور زندگی میکنند و در سه دهه گذشته، ناپدیدی آنها در برخی مواقع، توجه پلیس را هم جلب نکرده است و تا همین اواخر، رسانهها هم چندان توجهای به این موضوع نشان نمیدادند.
امبر داون مفصل در این موضوع نوشته است: «چطور مردههایمان را دفن کنیم» داستان یک تراجنسی است که کشته میشود و جنازهاش را در سطح زباله پیدا میکنند. نه رسانهای در موردش مینویسد، نه پلیس کار خاصی میکند. راوی ولی دنبال یافتن راهی برای سوگواری است. صفحات ۹۰ تا ۹۹ کتاب در همین موضوع نوشته شده است:
«تا حالا شده به یک مراسم تدفین کاتولیک یا سیک یا ژاپنی یا ایرلندی شرکت کرده باشید و قبل آن نمیدانستید فرهنگ سوگواری آنها چطور است؟ همه میتوانیم ممنون فضای سایبر باشیم که به زبان ساده فرهنگ تدفین را میآموزد. خیلی راحت سراغ ویکیپدیا بروید قبل از آنکه بیپروا دست به کاری نابخشودنی بزنید، مثلا یک دسته گل به مراسم سوگواری یهودی همراهتان ببرید.
حالا بروید و عبارت فرهنگ تدفین کوییر را جستجو کنید؛ ویکیپدیا به شما میگوید صفحه فرهنگ تدفین کوییر وجود خارجی ندارد. خب، سراغ گوگل بروید. اولین مرتبه که این تلاش را داشتم، نزدیکترین پاسخ به سوالم وبسایتی بود در موضوع فرهنگ مسافرت مردان همجنس گرا در شهر مکزیکو. چند تا بحث کوچک آنلاین هم در این مورد وجود داشت.»
کتاب خاطرات زندگی امبر داون لبریز این مثالهاست از انسانهای به حاشیه رانده شده در جامعه امروز کانادا. او حرف گذشته و تاریخ را نمیزند، دقیقا از همین امروز صحبت میکند. مثال بارزش توجه او به کارگرهای جنسی در کاناداست. خود را مدافع حقوق آنان مطرح نمیکند، ولی میگوید این هم یک شغل است مثل دیگر شغلها و بایستی به عنوان یک شغل به آن نگاه کرد.
البته قانون تازهای که دولت استیفن هارپر به یادگار گذاشته است، کارگرهای جنسی را از خدمات امنیتی پلیس محروم کرده است: اگر یک کارگر جنسی سراغ پلیس برود و بگوید که کسی مرا اذیت کرده، کسی به من تجاوز کرده و یا کسی مرا تهدید به مرگ کرده یا در عمل خواسته مرا بکشد، پلیس طبق قانون موظف است او را به جرم فروش تنش بازداشت کند.
این قانون مثالی از تغییرهایی است که امبر داون میگوید شاهد آن نبوده و نیست. در چند فصل کتاب توضیح میدهد چطور به جلسههای فعالهای اجتماعی رفته و سرخورده بازگشته است.
هرچند چطور انسانی بزرگ شده شهری کوچک در نزدیکی آبشار نیاگارا توانسته است با کارگری جنسی روزگار سر کند، با مردانی بخوابد در حالی که عشق را بیشتر در تن همجنس خود یافته است، شاهد ناپدیدی و قتل دوستها و آشناهایش باشد و شاهد این باشد که جامعه چطور افرادی مانند او را به خاطر جایگاه اجتماعی یا شغلشان پس میزند و همچنان سر بلند زندگی کند.
امبر داون توضیح میدهد شعر این کار را با او کرده است: شعر به او اجازه داده تا مسیر زندگیاش را پیدا کند و در مقابل فشارها خرد نشود. شعر توانسته او را تبدیل به چهرهای فرهنگی کند که از تابوها صحبت میکند: از آنچه جلوی چشم مردمان شهر است ولی ترجیح میدهند به آن پشت کنند و در موردش نه حرفی بزنند، نه حرفی بشنوند.
یک ویژگی متمایز کتاب «شعر چگونه…» در موجز بودن آن است: شعرها، مقالهها و داستانها کوتاه آنچه باید را مقابل چشم خواننده میگذارند و بعد او را با خودش تنها میگذارند که بر آنچه شاهد بوده، قضاوت شخصیاش را داشته باشد. نه بر شخصیتهای داستانی، بلکه بیشتر بر خودش و بر انسانهای اطراف خودش. مخصوصا بر خریدارهای آمیزش جنسی که میتوانند هر کسی در اطراف ما باشند، یا خود ما باشند.
سه – پاراگراف نخست مقدمه کتاب
«هیچ کسی نبود کمکم کند، ولی تی. اس. الیوت بهم کمک کرد. خب، وقتی مردم بهم میگوید که شعر یک شیء لوکس است، یا یک انتخاب، یا مخصوص آدمهای تحصیل کرده طبقه متوسط جامعه است، یا اینکه شعر را نباید در کلاسهای مدرسه خواند چون بیربط تحصیل است، یا هر کدام از آن چیزهای چرت احمقانه که در مورد شعر و جایگاه آن در زندگی ما میگویند، هرچند مشکوک این هستم که آدمهایی که این حرفها را میزنند، همهچیز را خیلی ساده گرفتهاند. یک زندگی سخت به یک زبان سخت احتیاج دارد – و شعر را برای همین داریم. این کمکی است که ادبیات به ما میدهد – زبانی به اندازه کافی قدرتمند تا آنچه باید را بگویی. اینجا مکانی برای پنهان کردن نیست. اینجا مکانی برای یافتن است.»
نوشته جنت ونیترسان، چرا باید خوشحال باشی وقتی میتوانی معمولی باشی؟
چهار – … و انجامش دادیم
لخت روی پلههای گالری هنر ایستادم.
یک صد تا زن سرسخت بودیم، همجنسگرا ،
اول از همه سالن غذاخوری مرکز پسیفیک را اشغال کردیم تا
با بوسههای ضد همجنسگرا هراسمان مزاحم سبک زندگی دگرجنسگرایانه باشیم.
کف پیادهرو را میبوسیدم وقتی مامور پلیس دستبندم میزد
مامور دیگر داشت توی سینهبند و شورتم را دنبال اسلحههای احتمالی میگشت.
(هیچ کسی حقوق قانونیام را برایم باز نگفت. هیچ اسلحهای همراهم پیدا نشد.)
پوتینهای ساق بلند پلاستیکیمان روی زمین ردهای سرخ باقی میگذاشت بر
روی بزرگراه درهم پیچ خورده. وازلین به آدم کمک میکند تا
رد اسپری رنگ را بر پوستت پاک کنی – این اطلاعات را پخش کنید.
نشان صبح بعدمان هم همین بود: شرم / بس / دولت را / سرنگون کن
رای نه / آری / حالا / انقلاب
اسپری فلفل خوردیم.
تانکهای ضد شورش را دیدیم توی روز احمقهای مالی، لندن را طی میکنند.
آستین بلوزم را جر داده بودم و ازش برای بستن زخمها
استفاده میکردم.
یک بار، توی یک کیک در یک میهمانی خیریه نشستم وقتی شهردار هم
مابین تماشاچیها بود.
قبل از عصر اینترنت ما همدیگر را توی خیابانها پیدا کرده بودیم مثل پرستوها
که راهشان را به خانه در فصل تابستان پیدا میکنند. چطور همدیگر را شناخته بودیم؟
بازو به بازوی هم انداخته بودیم. یک زنجیر انسانی، آوار میخواندیم مردم
متحد شده هرگز شکست نمیخورند.
جوان بودیم. خیلی هم مطمئن بودیم دنیایی را تغییر خواهیم داد…
جوان بودیم. خیلی هم مطمئن بودیم دنیایی را تغییر خواهیم داد…
مردم متحد شده هرگز شکست نمیخورند.
آواز میخواندیم. زنجیر انسانی، با بازوهایی انداخته بر هم.
چطور میتوانستیم مثل پرستوها در فصل تابستان
همدیگر را بشناسیم؟
قبل از عصر اینترنت خانههایمان را در خیابانها علم کرده بودیم.
یک بار، توی یک کیک در یک میهمانی خیریه نشستم وقتی شهردار هم
مابین تماشاچیها بود.
یک بار، آستین بلوزم را جر داده بودم و ازش برای بستن زخمها
استفاده میکردم.
تانکهای ضد شورش را دیدیم توی روز احمقهای مالی لندن را طی میکنند.
اسپری فلفل خوردیم.
شرم / بس / دولت را / سرنگون کن
رای نه / آری / حالا / انقلاب: نشان ما.
صبح، این اطلاعات را پخش کنید.
وازلین رد نقشها بر پوست را پاک میکند
و بر پوتینهای ساق بلند پلاستیکی.
قدمهایمان رد سرخ باقی میگذاشت بر بزرگراههای درهم پیچ خورده.
(هیچ کسی حقوق قانونیمان را برایمان باز نگفت. هیچ اسلحهای همراهمان پیدا نشد.)
کف پیادهرو را بوسیدیم وقتی مامور پلیس دستبندمان میزد
مامور دیگر داشت توی سینهبند و شورتمان را دنبال اسلحههای احتمالی میگشت.
اول از همه سالن غذاخوری مرکز پسیفیک را اشغال کردیم تا
با بوسههای ضد همجنسگرا هراسمان مزاحم سبک زندگی دگرجنسگرایانه باشیم.
یک صد تا زن سرسخت بودیم، همجنسگرا .
لخت روی پلههای گالری هنر ایستادم.
شعر چگونه نجاتم داد: خاطرات یک اغواگر – صفحههای ۱۴۵ تا ۱۴۷
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامهنگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی میکند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شدهاند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمهاش در سایتهای مختلف عرضه شدهاند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وبسایت شهرگان منتشر شدهاند. او فارغالتحصیل روزنامهنگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیسبوکاش مراجعه کنید.