تردید آرمین برای بیرون زدن از توی خودش
آرمین – اسم مستعار – همین چند هفته پیش بود که توانست با کمک دارو از حباب بیرون بیاید.
برای نزدیک به یک دهه درون یک حباب کدر گرفتار شده بود. برای خودش یک غار تنهایی درست کرده بود و در آن یک گوشه کز کرده بود. میگفت میفهمید در درون یک حباب است و متوجه بود که بیرون آن، زندگی به روال مرسوم خودش ادامه دارد، ولی زمان، گذر عمر، روابط اجتماعی، کار، درس، همهچیز بر او ناپدید شده بود.
برای اینکه بعد از مهاجرت، بیرون آمدن آدم از درون خودش، باز کردن درب اتاق و داخل خانه شدن، سپس خروج از خانه و ورود به جامعه، ساده نیست – برای خیلیها مثل آرمین، این کار نیازمند گذر زمان است.
و بعضیوقتها باید صبر کرد تا بتوان با گذشته روبهرو شد و سپس به زمان حال برگشت تا درنهایت بتوانی به سراغ آیندهای نزدیک بروی. شاید هم آنقدر خوشبخت باشی و بتوانی برای آیندهای طولانیمدت برنامهبریزی و حتی آنها را اجرا هم بکنی و به موفقیت هم برابر خواستههای ته دل خودت برسی.
این داستان یک دهه از زندگی اوست که در آن آرمین، از یک آدم شاد پر هدف ورزشکار تبدیل به یک انسان بیهدف و منگ و بیتوجه به بدنش شده بود.
حالا که او بیرون از حباب آمده است، آرمین میخواهد تجربهاش را در اختیار جامعه بزرگتر بگذارد تا بقیه دیگر آنچه او گذراند، تکرار نکنند.
قسمتهای پیشین دویدن در مه را در شهرگان بخوانید: قسمت نخست، مقدمه: «من» حالم خوب نیست؛ امتناعِ ناهید از درمان و پیشنهادهای نیلوفر رایگانِ روان درمانگر؛ مهاجرت، سارا و خودکشی در زمستانی بیپایان
«دویدن در مه» مجموعهای است که شهرگان در موضوع سلامت روان منتشر میکند. اگر میخواهید روایتهای زندگیتان پس از مهاجرت به کانادا در این مجموعه منتشر بشوند، لطفا به [email protected] ایمیل بزنید.
ما فضایی امن فراهم میکنیم تا روایت شما بدست بقیه برسد.
به خاطر خانواده
مهاجرت برای آرمین تصویر تلخی است همراه با اینکه آخرین ماههای تحصیل همراه کاری خوب، دوستانش، همهچیز را رها کند تا بعد چند سال انتظار برای آمدن به کانادا، به خانهای تازه برسند.
در ذهنش بود به اینجا میرسد و زندگی از نو شروع میشود، درس میخواند، دوست پیدا میکند و در کشوری تازه، کلی تجربههای بامزه خواهد داشت.
ولی در شرق کانادا است که مهاجرت، چهره سرد خودش را نشانش میدهد: آرمین به جای ادامه تحصیل در دانشگاه، مجبور میشود تا سال آخر دبیرستان را در اینجا دوباره بگذراند.
در جامعهای که زبان، فرهنگ و زندگی متفاوت است، او در کنار اجبار به بازسازی همهچیز، رودرروی یک واقعیت پنهان قرار میگیرد.
گذشته برمیگردد و کودکیاش سراغش میآید – یا آنچه او دوران ممتد سوءرفتار میخواند دوباره جلوی چشمهایش تکرار میشود.
«فشار خیلی سنگینی از لحاظ ذهنی بر رویم بود، طوری که شبها وحشتزدگی و هراس بهم دست میداد. با هیچکسی دیگر در تماس نبودم. این دوره سیاهترین سال عمرم بود. به هیچ کاری علاقه نداشتم. هیچ کاری نمیکردم. اگر با کسی قراری میگذاشتم، همیشه بهانهای پیدا میکردم تا نروم. کلا توی لاک خودم بودم.»
خاطرهها از فشار کلامی شروع میشوند که هنوز از سمت مادرش روانه او باقی مانده است تا به کتک زدن فیزیکی – از جمله با جالباسی، کمربند و مانند آن – برسند و درنهایت به خاطرههایی تلخ از حبس در دستشوییای تاریک ختم بشوند.
«در همان دوره لکنت زبان پیدا کردم. بیناییام بشدت کاهش پیدا کرد و در همان زمان هم پرخاشگر شده بودم. دلیلش هم این بود که ماشهاش از طرف مادرم و خانواده کشیده میشد و من هم یک مرتبه منفجر میشدم.»
هرچند یک دریچه امید بالاخره به روی او گشوده میشود. در یک کالج در شهری کوچک در نزدیکی پایتخت، ورودی میگیرد و از خانواده جدا میشود تا به طبیعت زیبا، هنوز بکر و شهری نشده در کنار زمستانهای سرسخت این بخش کانادا ملحق بشود، به این امید که درس بخواند و خودش را پیدا کند.
شانس طلایی که از کف رفت
اولین هفتههای تحصیل در کالج است که شانس در خانه آرمین را میزند.
آرمین در کالج با یک گروه روبهرو میشود که از دانشجوها میخواهند بیایند و تست سلامت روان بدهند. او هم داوطلب میشود و آزمون گوش کردن به موسیقی کلاسیک را انجام میدهد. از او میخواهند نظرش را در مورد یک قطعه موسیقی بگوید. او هم با موسیقی آشناست و میگوید گوش کردن به آن برایش غمگینی به همراه نداشت. آن تیم هم او را شایسته مرحله دوم آزمون ندانستند، چون از نظر آنها وضعیتش طبیعی بود.
سالها بعد است که میفهمد این شانس طلایی جلب شدن توجهاش به وضعیت روحیاش بود. یا آنطور که روانشناسش سالها بعد تشخیص داد، افسردگی در کنار اضطراب بیمارگونه، چیزی است که گریبان آرمین را گرفته بود.
«این تنها شانسم بود. گذشت تا همین چند ماه پیش و در طول این سالها، من تبدیل به آدمی شدم که خودم را توی انزوا نگه میداشتم، خیلی حساس و کمابیش پرخاشگر شده بودم. دوستهایم را از دست میدادم. یکی از دو رابطه زندگیام در اینجا را به دلیل رفتارهای خودم نابود شده دیدم.»
اوج بیتوجه آرمین به همهچیز، وقتی است که دیگر متوجه نیست از ماشین لباسشویی استفاده نمیکند. فقط هر چند هفته یک بار، به والمارت میرود و یک دست لباس ارزان میخرد، میپوشد و لباسهای قبلی را بر کپه دیگر لباسهای کثیفش اضافه میکند.
«همهاش میخوابیدم. علاقه یا انرژیای که کاری انجام بدهم، تمرکزی داشته باشیم نبود، یا اینکه بیرون بروم، با کسی حرف بزنم، قهوهای در جمع بخورم – از این خبرها هم نبود. در طول این سالها بشدت از لحاظ فیزیکی، وزن اضافه کردم. ورزش نمیکردم و بدنم شکسته شد. موهایم بتدریج سفید شد.»
همین موقع است که شوکی تازه سراغ آرمین میآید.
بعد از مرگ یک عزیز
یکی از نزدیکترین انسانها به او میمیرد. خبر درگذشت او، بانی یک شوک عصبی به آرمین میشود. او شاهد عوارض این مرگ است، ولی ریشههایش را حبس در درون حباب، متوجه نمیشود. برای همین هم نمیتواند کاری برایش بکند.
«بعد از مرگ یکی از عزیزانم بود که شبها، وقتی که میخوابیدم تا صبح، آروارههایم را بهم میفشردم و صبحها وقتی بیدار میشدم، درد داشتم. چون ساعتها عضلههایم آروارههایم بهم قفل شده بودند. حالت تهوع، سردرد شدید داشتم و تمام روزهایم هم به همین شکل نابود میشد. شبش آن شکلی شده بود و صبحش هم اینگونه میگذشت.»
تمام این عکسالعملهای فیزیکی همراه با اضطرابی شدید، بهایی سنگین هم برای آرمین به همراه داشت.
«این خیلی بر روی حافظهام تاثیر گذاشت. بر روی علاقهام به کتاب خواندن، یادآوری جزییات اثر گذاشت و همه مهارتهایم رفت. یک زمانی موسیقی مینواختم، این هم در کل از بین رفت.»
بعدها آرمین به دکتر روانشناسش میگوید که «من آدمی بودم که از لحاظ هنری خیلی فعال بودم، مطالعه میکردم، تمام جنبههای زندگیام تا آمدنم به کانادا پرورش مییافت. ولی الان در اینجا تبدیل به یک نوزاد شدم. یک بچه که یک سری ابزار دورش دارد، ولی هیچ ایدهای ندارد که چطور باید ازشان استفاده کند. حتی نمیداند چطور به خاطر بیاورد که میتوانست چنان کارهایی را قبلا انجام بدهد.»
در اینجا است که آرمین دیگر با خودش حساب و کتاب میکند که از لحاظ کار، تحصیل و سلامتی، از همهچیز عقب افتاده و در هر زمینهای بگویی، حسابی آسیب دیده است. در این نقطه است که او تصمیم میگیرد تا تمام انرژیای خودش را جمع کند و خویشتن را نجات بدهد. برای همین هم به سراغ یافتن متخصص میرود تا کمک لازم را دریافت کند.
اولین تلاش ناموفق
بعد از تمام این مشقتها، وقتی آرمین به سراغ متخصص میرود، میبیند ساده نیست تا دکتری پیدا بکند که او را درک بکند، مشکلاتش را بفهمد و به همچنین او قادر به پرداخت هزینههای این درمان باشد.
آن هم برای یک مهاجر که درون جامعه نیست و با امکانات موجود هم چندان آشنا نیست. اولین گام برایش این میشود تا سراغ کالج برود و ببیند آنچه در دسترس است.
امکانات خوبی هم وجود دارد. استادهای روانشناسی در دسترس دانشجوها هستند تا بروند و ازشان مشاوره بگیرند.
ولی این تجربه برای آرمین، دوستداشتنی، به درد بخور و یا حتی مفید از آب درنمیآید.
کمتر از یک ساعت صحبت او با یک روانکاو بیشتر نگذشته که آرمین ناامید میشود. خاطرهاش از آن دیدار، خُبهایی است که دکتر در جواب تمام صحبتهایش میگوید.
آخرسر یک نوار ویاچاس – آرمین موقع صحبت در این موضوع جیغش بلند میشود، میگوید حتی سیدی هم نه، یک نوار ویاچاس! – بدست او میدهد و میگوید تماشای این کمکت میکند.
آرمین بهم میریزد.
«این خیلی اذیتم کرد. خودم میتوانستم حدس بزنم که منبع مشکلم چیست. بعد ایشان بدون پرسیدن هیچ سوالی، فقط یک نوار بهم داد. فکر میکردم شاید ۱۰ هزار نفری این ویدیو را دیده باشند و قرار است همه را همین درمان کند؟ مشکلاتم نیازمند توجه بیشتری از او بود.»
وقتی آرمین این توجه را از این روانکار دریافت نمیکند، او را رها میکند و سراغ یک متخصص دیگر میرود.
یک بار جستی، دو بار جستی، بار سوم تو چنگی
مرتبه دوم هم آرمین نمیتواند به نتیجهای دلخواه دست پیدا کند، چون بعد از یک گفتگوی طولانی، پزشک از او خواسته بود تا فهرستی از کارهای خوبش را تهیه کند و بعد هر روز صبح بهشان نگاه کند تا خوشحال بشود.
«دیدم این راهحل ابتداییتر از آن است که بتواند مشکلم را حل کند.»
ولی عاقبت یک گزینه دیگر خارج از کالج مییابد.
آرمین با موسسهای آشنا میشود که در شهر آنهاست و بسته به درآمد افراد، بخشی از هزینه رواندرمانی را میدهد و بقیهاش را خود فرد، بسته به پول توی جیبش پرداخت میکند.
مهمتر از آن، این موسسه بر پایه نیاز فرد، کسی را به او معرفی میکند که بتواند مشکلات او را درک کند و از لحاظ فرهنگی هم به او نزدیکتر باشد.
«نظر اول دکتر این بود که من افسردگی شدید دارم و این بحث یک هفته، دو هفته نیست، بلکه شش، هفت سال است که دارم با این ماجرا سروکله میزنم و رفتار دکتر یکجوری بود انگار چطور من هنوز زنده ماندم!»
درمان نخست، ولی جوابگوی شدت نیازهای آرمین نیست. او بهرغم اینکه تمرینهای دکتر را انجام میدهد، در دانشگاه و در مقابل یک استرس شدید، تحملش تمام میشود.
«برای پنج شبانهروز نتوانستم بخوابم و تمام زحمتهایی که تا اینجا کشیده بودم، سر همان استرس نابود شد. دوباره وضع روحیام برگشت به نقطهای که از آن شروع کرده بودم.»
در اینجاست که دکتر تشخیصش را اصلاح میکند و او را دچار افسردگی و اضطراب بیمارگونه میشناسد. سپس دارودرمانی در کنار تمرینهای مختلف برای او تجویز میشود.
ولی برای آرمین طول میکشد تا عاقبت قبول کند مصرف دارو تنها گزینه پیشرویش است که میتواند کمک کند تا راه برگشتن به خودش را بیابد.
وحشت به وقت دارو
آرمین در ابتدا به آدمهای نزدیکش میگوید که دارو را مصرف میکند، ولی از هراس عوارض جانبی آن، باعث میشود تا چند هفتهای مکث کند و سپس مصرف دارو را قبول کند.
«مجبور بودم یک ماسک بزنم که آره، دارو دارد جواب میدهد. ولی در عین حال، احساس میکردم این قرص قرار نیست کاری برایم بکند. عوارض دارو هم آنقدر وحشتناک بود که میترسیدم بهخاطرشان درمان را شروع کنم – تا بالاخره به خودم تلقین کردم که قرار است بهتر بشوم و باید عکسالعملهایم به این شکل باشد که تغییری دارد اتفاق میافتد.»
آرمین به این نتیجه میرسد که اگر دارو را شروع نکند، این بیماری میتواند بانی مرگش بشود.
هرچند در گذر چند روز نخست، تغییری احساس نمیکند، ولی نزدیک به یک ماه بعد از شروع مصرف دارو است که دیگر «استرسهای عادیام را ندارم، کما اینکه حساسیتم هنوز یک کوچولویش باقی مانده. خیلی هم مثبتتر به اتفاقها نگاه میکنم.
قبلا از مشکلات فرار میکردم، حالا آمادهام باهاشون رودررو بشوم. حالا میدانم اولویتهایم کدام است. بیشتر بیرون میروم، با مردم حرف میزنم. از همراهی بقیه لذت میبرم و تازه دارم خودم میشوم – دارم منظم میشوم.»
حالا است که بتدریج و با کمک رواندرمانی، همچنین در کنار مصرف دارو، آرمین بتدریج حباب را پاره میکند و راه بازگشت به خودش را پی میگیرد.
خروج از حباب و در زمان حال
آرمین منتظر است تا همانند حرف دکتر «کم شدن قدرت چشم و لکنتزبان و اینها که عوارض داشتن اضطراب شدید برای چند سالی پیاپی است، با گذر زمان رفع بشود. هرچند هنوز اتفاق شگرفی روی نداده، ولی دوباره شروع کردم و یک کارهایی میکنم. بیرون میروم. سراغ طبعیت میروم.»
حالا او خودش را کامل بیرون از حباب میبیند.
«تمام این سالها، زندگی را از پشت شیشه یک حباب میدیدم که فصلها بر آن رد میشدند، زندگی از پشت شیشه دیده میشد که جریان دارد، ولی من سر جای خودم متوقف شده بودم. بقیه زندگی میکردند، ولی من جزوی از جریان آن نبودم و گذران زمان و سن را حس نمیکردم. نشان به اینکه در سومین دهه زندگی، هنوز خودم را در اوایل دهه بیست سالگی میبینم.»
بیرون حباب، آرمین برای توصیف افسردگی، یادی از رمانهای هری پاتر میکند. در این رمان، موجوداتی به نام مرگخوار وجود دارند که با تغذیه از روح آدمی روزگارشان میگذرد.
«افسردگی قشنگ شبیه به کسی است که یک مرگخوار او را به آغوش گرفته و دارد روحش را میمکد. واقعا آدم تهی شدن از روح خودش را حس میکند.»
عوارض دارو واقعی است و بعضا خطرناک است.
«نمیدانی کی حالت تهوع خواهی داشت، کی باید به دستشویی بروی. دهان مرتب خشک میشود و چند مرتبه موقع رانندگی حس کردم که روحم از جسمم خارج شد و هیچ کنترلی بر بدنم نداشتم. دو دست میدیدم بر فرمان است، ولی کنترلی بر آنها نداشتم. بالاخره نگه میداشتم و راه میرفتم تا به خودم برگردم.»
در تمام این مدت، آرمین با خودش در مذاکره است تا این شرایط را تحمل کند تا به وضعیت بهتری دست پیدا کند.
«خودم را قانع کردم که تو یک مشکل بزرگ داری. باید تا آخر زندگیات با آن سر بکنی. میتوانی بگذاری زندگیات را نابود کند یا میتوانی خودت قانع بشوی، یک روز صبح بلند بشوی قرص بخوری و تمام شد رفت. از یک روز صبح دارم قرص میخورم و از آن موقع هم ادامه دادم. حالا میگویم که بهرغم تمام عوارض آن، بشدت میارزید.»
حالا آرمین به خوانندگان این قسمت «دویدن در مه» میگوید که «از کمک گرفتن خجالت نکشید. اگر هم از کسی کمک گرفتید و آدم مناسبی نبود، نتوانست تشخیص بدهد، ارتباط برقرار کند، بروید ده نفر دیگر را امتحان کنید تا کسی را پیدا کنید که حرفتان را میفهمد و کمک خواستن و کمک گرفتن را هم پشت گوش نیاندازید. اگر بخواهید توی این حباب باقی بمانید، تمام جوانب زندگیتان میتواند به راحتی تمام نابود بشود.»
درنهایت از خودش مثال میزند و به وقتی اشاره میکند که درون حباب حبس بود، «خودم تا مرز نابودی همهچیز – درس، کار، روابط اجتماعی – رفتم و هیچچیزی ارزشش را ندارد تا بهخاطرش نخواهم کمک بگیرم.»
انتشار این مجموعه ادامه دارد
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامهنگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی میکند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شدهاند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمهاش در سایتهای مختلف عرضه شدهاند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وبسایت شهرگان منتشر شدهاند. او فارغالتحصیل روزنامهنگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیسبوکاش مراجعه کنید.