روزنگاریهای دیاسپوا
از سری روزنگاریهای دیاسپورا شماره ۳۳۸
دهم آگوست سال ۱۹۹۰ – آیواسیتی- در یک کافه – بعد از ظهر
در این کافه که نشسته ام، و با لذتی نادر با بوی قهوه و بخارآن به دنیایی رویایی سفر می کنم، آیا به تمنای دلم گوش بدهم، و یک نان شیرینی بخرم و با قهوه ام بنوشم؟ یا اینکه پول را نگه بدارم برای یک بطری شیر و یک بسته نان؟ یا اینکه بنشینم روی این صندلی و به آدمها نگاه کنم که چگونه قهوه شان را جرعه جرعه می نوشند و در لذت تکه های نان شیرینی که از گلویشان پایین می رود خود را شریک بدانم؟ در رویا…در تصور…
اگر می خواهم قهوه ام را با لذت مزمزه کنم، باید به عشق فکر بکنم. و حس کنم که در کافه ای تابستانی نشسته ام در اسپانیا یا یکی از کشورهای آمریکای لاتین… یا ایتالیا… یا جنوب فرانسه یا یونان… یا جزایری دور دست که هنوز روی زمین نروییده است و فقط در رویا می تواند متصور بشود! در چنین کافه ای که هنوز بدنیا نیامده است، نباید تنها باشم. باید مردی را دوست بدارم و نگاه عاشقانه اش را حس کنم. به چشم هایش نگاه کنم نرم و آرام. و در هوایی نوازشگر، لمس انگشتانش در وجودم شعله ای را بگیراند. با مردی که عشق را می شناسد یا می خواهد که بشناسد. و مرا می شناسد و من می شناسمش بدون آنکه با او در مورد عشق حرفی زده باشم. حتا اگر عشق فقط در رویا خلق شود یا چند لحظه ناپایدار باشد.
بوی قهوه مرا می کشاند به طرف دختر جوانی که در کنار بشکه قهوه جوش، برای مشتریان قهوه می ریزد. یک لیوان قهوه سفارش می دهم با یک نان شیرینی. قهوه را به دست می گیرم و می آیم می نشینم روی صندلی ام. می گویم اولین جرعه را می نوشم بیاد یک عشق. یک عشق از دست رفته یا به دست نیامده!
گریه ام می گیرد. عیبی ندارد. هیچ عیبی ندارد اگر همه صحنه های اطرافم را با بخار قهوه تار ببینم. نم اشکهایم پشت شیشه های عینکم پنهان می شوند و کسی گریه ام را نخواهد دید. اگر با قهوه آرام نشدم به کتابخانه می روم. اگر آنجا هم آرام نشدم می روم به جایی دیگر… به کجا؟ کنار رودخانه؟ کنار مرغابی ها؟ کنار درخت های ساکت؟ به کجا؟
کاش زبان درخت ها را می دانستم. کاش درخت ها یکجوری با من حرف می زدند و مرا توی دل ساقه شان جا می دادند. و مرا به قهوه دعوت می کردند.
به کدام عشق فکر بکنم که با هر جرعه قهوه و تکه های کوچک شیرینی هماهنگ باشد؟ با بوسه های نرمشان روی لب هایم و گرمی مایع غلیظ قهوه ای رنگ و طعمی که خون را در رگ هایم می جنباند؟…
جوشش و آرامش همه در این لحظه گرد آمده اند.
دوست داشتن عمیق در یک لحظه پر از شور، رنج را می روبد آرام آرام از توی چاهدان دل آدم. وقتی که بو و طعم قهوه آدم را به جذبه می کشاند.
یک قطره زلال میچکد روی لبه لیوان قهوه. و می لغزد به درون و محو می شود توی غلظت قهوه ای رنگ. و جرعه داغ قهوه وسط گلویم گیر می کند. نمی توانم قورتش بدهم. و ناگهان یک کودک دو ساله یا سه ساله یا چهار پنج ساله به سرعت جلوی چشمهای سرم فلاش می زند. هیبتش برق می زند توی چشمهایم مثل بازتاب یک آیینه زیر نور خورشید. مثل یک فلاش بک سریع سینمایی. مثل نور تند عکاسی که ناگهان می تابد و خاموش می شود. کودکی که در خواب دیده بودمش شب قبل. کودکی که بارها به خوابم می آید. هر بار به شکلی. اما آنچه در همه این خواب ها مشترک است، معصومیت این کودک است.
این کودک کیست که چکیده است زلال توی لیوان قهوه ام؟
آیا کودکی است که مادرم در بی زمانی کامل او را به دنیا آورده است؟ تازه. همان لحظه ای که خوابش را دیده بوده ام. و کودک که تنی نحیف و معصوم دارد…
یا کودکی پسرم است؟ یا شاید هم کودکی برادر کوچکم؟
همین دیشب دوباره خوابش را دیدم. توی بغلم بود. با ملایمت نوازشش می کردم. اما پلک هایش آرام آرام بسته شدند و تنش آرام آرام سرد شد و من ماسیدن خون را در رگ هایش حس کردم. چشم هایم تمام لحظه های گذار را مثل یک دوربین فیلمبرداری که جان داشت و عاطفه داشت و عاشق بود، ضبط کردند. لحظه هایی که می توانستم با حرکت آهسته، ریزه کاری هایشان را بسنجم. و با اندازه گیری حرکت، از توقف به سکون، مرگ را بشناسم.
کودک دیگر نبود. بود، اما نبود. اما به زندگی ادامه داد در یک خواب دیگر. به شکلی دیگر.
ایستاده بودم در یک اتاق بزرگ دیگر. و کودک در آغوشم بود. با لبخندی پریده رنگ نگاهم کرد. پتویی را دورش پیچاندم. و چارقد سفیدی را دور سرش.
همین. یک صحنه کوتاه. آمد و تمام شد.
و نمیدانم این کودک معصوم کیست و سمبل چیست که اینگونه معصوم و زلال به سراغم می آید. که بیمار می شود. می میرد و دوباره زنده می شود. و این سیر خواب از یک خواب به خواب دیگر می لغزد.
و کودک نحیف است و نازک ولاغر و پریده رنگ… و کودک همیشه لبخند می زند.
و هیچوقت گریه نمی کند.
من بسیار در قبالش احساس مسیولیت می کنم. برای اوست که باید زنده بمانم. که وجود معصومش مرا می ترساند. و باید او را در تمام عمر روی شانه هایم حمل کنم. مثل اطلس.
مادرم کودکش را عاشقانه دوست دارد. از زمانیکه کودک در بی زمانی و بی مکانی به دنیا آمده است، مادرم در سکوتی عارفانه، مبهم اما پر معنا، او را بزرگ کرده است و می کند. نه بازی های قدرتگران براین عشق اثیری مادرانه اثر می گذارند نه ثروت اندوزی ها و نه برتری طلبی ها.. این کودک دنیای مادرم شده است. مادرم، هم پدر اوست. هم خواهرش و هم برادرش. هم خاله و عمه اش و هم دایی و عمویش. مادرم، همه کس اوست.
وقتی که این کودک، پرتره ای از کودکی پسر من است، این خواب چه می خواهد به من بگوید؟
“معصومیت” این کودک مرا زیر باری از مسیولیت های سنگین و پر مفهوم قرار داده است. و با او آنچه که در هستی شناخته شده می بینم از معنی تهی می شوند. او نقطه مرکزی هستی شده است.
اگر این کودک، کودکی برادر کوچک منست، من چگونه می توانم در این دوری فاصله دار نقطه اتکایی برایش باشم؟
چه واژه ای است این واژه “معصومیت” که گاه با ساده لوحی همردیفش می نهند!
معصومیت چیست که مثل جریان آب، سنگ وجود مرا می شوید و مرمرینش می کند؟ مثل عصاره و شهد گل ها عسل می آفریند؟ مثل صدف، مروارید می پروراند؟ پس چرا با معصومیت این سه کودک که همه شان انگار “یکی” هستند، در خواب، روحم جریحه دار می شود؟ چرا از بیاد آوردن عصاره معصومیت گریه ام می گیرد؟
درست مثل این لحظه که نشسته ام توی این کافه و با نوشیدن جرعه جرعه قهوه بیاد یک عشق از دست رفته می افتم و یا یک عشق بدست نیامده… بیاد عصاره “عشق”… چه از دست رفته باشد چه بدست نیامده باشد!
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
عزت گوشهگیر نمایشنامهنویس، نویسنده، منتقد فیلم و شاعر است. او فارغالتحصیل نمایشنامهنویسی و ادبیات دراماتیک از دانشکده دراماتیک هنر تهران و کارشناسی ارشد هنرهای زیبا از دپارتمان تئاتر دانشگاه آیووا است.
از گوشهگیر تاکنون ۱۴ کتاب به زبان فارسی منتشر شده است. از جمله مجموعه داستانهای
کوتاه: آن زن، آن اتاق کوچک و عشق، … و ناگهان پلنگ فریاد زد: زن؛ آن زن بی آنکه بخواهد گفت خداحافظ، مجموعه کتاب شعر: مهاجرت به خورشید، و مجموعه دو نمایشنامه: دگردیسی و بارداری مریم.
آثار نمایشی او توسط گروههای تئاتری مختلفی اجرا شده، از جمله نمایشنامه بارداری مریم که برنده جایزه ریچارد مایبام و نمایشنامه پشت پردهها (بر اساس زندگی قرهالعین) او نیز برنده جایزه نورمن فلتون شد.
گوشهگیر در سال ۱۹۹۰، به عضویت نویسندگانِ بینالمللی دانشگاه آیووا درآمد و از سال ۱۹۹۲ در کنفرانسهای بین المللی زنان نمایشنامهنویس زن در کشور های مختلف از جمله کانادا شرکت کرده و نمایشامه هایش را اجرا کرده است. گوشهگیر در حال حاضر در دانشگاه دپول در شیکاگو-ایلینوی، قصه نویسی و شعر کلاسیک تدریس می کند. او همچنین به عنوان نمایشنامه نویس رزیدنت در کمپانی تئاتر «شیکاگو دراماتیستز» Chicago Dramatists به مدت سه سال پذیرفته شده و در آنجا مشغول به کار است.