Advertisement

Select Page

روزنگاری‌های دیاسپورا

روزنگاری‌های دیاسپورا

از سری روزنگاری‌های دیاسپورا شماره ۳۴۴

 

جمعه بیست و چهارم آگوست – سال ۱۹۹۰ – آیواسیتی

بریده های روزنامه ها و مجله هایی را که “لوان میولر” به ما داده بود، خواندم.  باید یکی از این نوشته ها را انتخاب کنیم و نمایشنامه ای کوتاه بر اساس جوهره آن بنویسیم. یکی را انتخاب کردم. خبر کوتاهی بود در باره یک پسر بچه ده ساله که برای پروژه مدرسه شان تصمیم می گیرد که یک صندلی الکتریکی برای اعدام بسازد. دلیلش این بوده است که در همانزمان مردی را به جرم قتل به مرگ محکوم کرده بودند و روی صندلی الکتریکی اعدامش کردند. پسر ده ساله بخاطر جرمی که مرد جانی مرتکب شده بود، موافق اعدام او روی صندلی الکتریکی بود. در این قطعه، جرم مرد اعدامی مشخص نبود.

پسر بچه از یک کمربند مستعمل، و یک کلاه بیس بال  مدلی می سازد که این مدل برنده جایزه بهترین و خلاق ترین پروژه مدارس آمریکا می شود!

برای من دردناک بود که کودکی حتا برای تصور کشتن، جایزه بگیرد!

در طرح نمایشنامه ام، مرد اعدامی را پدر کودک ده ساله فرض کردم و پسری که پدرش را بخاطر مسائل بیشماری محکوم می کند. این نمایشنامه را به گونه تمثیلی نوشتم. و زبان تمثیل را به گونه ای انتخاب کردم که بگویم جامعه همچون پدری بیگانه با خود و با جهان پیرامونش، پسران خود را، نسل جوان و نو باوه خود را با نفوذ مسخ کننده تلویزیون و وسائل ارتباطات اجتماعی، شستشوی مغزی می دهد و نسلی می آفریند جنگجو، جنگ خواه ، بی احساس و بی عاطفه. صحنه را به گونه ای انتخاب کردم که تماشاگران در مرکز یک سالن گرد نشسته اند و اطرافشان را تلویزیون های متعدد احاطه کرده است. تلویزیون ها از کانال های متفاوت، تماشاگران را بمباران اطلاعات کنترل کننده و برنامه های سرگرم کننده و سبک می کنند. روبروی این تلویزیون ها، ردیفی از کالسکه های کودکان تازه متولد شده قرار دارد. دراین کالسکه ها، همه نوزادان به تلویزیون ها خیره شده اند. در قسمتی از صحنه گرد یک اتاقک خاکستری قرار دارد که یک سلول زندانی را نشان می دهد. در وسط اتاق یک صندلی الکتریکی به طور برجسته نشان داده می شود. محکوم را به اتاقک خاکستری می آورند. پسر ده ساله اش از روبروی صحنه دوار تلویزیون ها و کالسکه بچه ها عبور می کند و روبروی اتاقک خاکستری می ایستد و به پدر خیره نگاه می کند. پسر چند پرسش کلیشه ای از پدر می پرسد. در اغلب پرسش ها پدر ساکت است. یا پاسخش فقط چند کلمه منقطع یا چند جمله کوتاه بیش نیست.

مأمور از پدر می پرسد: آخرین تمنای تو قبل از مرگ چیست؟

(من درک چندانی از صندلی الکتریکی ندارم. اما گویا هیژده سال پیش فیلم “جو هیل” را دیده بودم. در فیلم گویا از “جو هیل” پرسیده می شود که آخرین خواهشت قبل از اعدام چیست؟ و “جو هیل” می گوید: یک سیگار.)

در نمایشنامه ام این خواهش را به کار بردم و به آن یک رؤیای دیگر را هم اضافه کردم.

پدر می گوید: یک سیگار، و بعد دیدار مادر پسرم، و یک گیتار که با دست های آزادم آن را بنوازم.

مأمور سیگاری آتش می زند و آن را به لب های پدر نزدیک می کند.

می گوید: “متاسفیم. هیچکس به مادر پسرت دسترسی ندارد.”

پدر در سکوت سیگار می کشد. دست هایش را باز می کنند. پاهایش به صندلی الکتریکی بسته شده اند. گردنش هم. سیگارش که تمام می شود، گیتار را به او می دهند. مرد گیتار می نوازد و یک جمله را به طور مکرر می خواند، با ملودی ها و ریتم های متفاوت. جمله ای است از قصه بیگانگی اش با خود و دنیای پیرامونش. گیتار را به مأمور پس می دهد. دست هایش دوباره به صندلی بسته می شوند. پسر بر می گردد. از کنار ردیف کالسکه ها می گذرد و می نشیند روبروی تلویزیون ها که آگهی های تجارتی پخش می کنند، سوپاپرا و شوهای رقیق.  صحنه آرام آرام خاموش می شود با درخشش رنگ های متنوع تلویزیون ها . صدای تلویزیون ها اوج می گیرند. صحنه مملوست از صداهای گوناگون و مغشوش تلویزیون ها. پسر به تلویزیون ها نگاه می کند. خیره. سرد. مات. صحنه تمام می شود.

نمایشنامه را نوشتم. در موقع نوشتن به بسیاری چیزها فکر می کردم. از جمله انگشتان بریده ویکتور خارا و انگشتان شکسته شده عموی “مارک” دوست فرانسوی ام  که ویلن سل می نواخته است و در سالهای جنگ جهانی دوم،  نازی ها انگشتانش را شکسته بودند. و به دست ها ی قطع شده در جمهوری اسلامی و زبان های بریده شده… و تل های چشم در ادوار مختلف تاریخ بشری…..

بهر حال اسکلت این نمایشنامه اینگونه در ذهنم شکل گرفت و به روی کاغذ آمد. دلم نمی خواست اینگونه تاریک اندیشی کنم. در زمانه ای که همه می خواهند زبان طنز را بشنوند. اما تمامن محصور این فکر بودم که چگونه در این بریده روزنامه ، یک کودک ده ساله، به جای ساختن ابزارهایی برای شادکامی و تندرستی بشر، به یک صندلی الکتریکی برای کشتن فکر می کند.  و بعد هم جایزه می گیرد! خشمگین شده بودم. متزلزل هم شده بودم از شنیدن یک “حقیقت”. مستعمل شدن “حقیقت”. از مفهوم خالی شدن “حقیقت”. نه مطلق گرا هستم و نه ایده آلیست دیگر. آنچه به فکرم می آید بازتاب حقیقتی است که در آن زندگی می کنم. درست آن گونه که داستایوسکی با هستی روبرو شده بود. که تلخی ها را تا عمق وجودش تجربه کرده بود. 

باید بگویم که نوشته های دو سال پیش من با امروزم متفاوتند. دو سال پیش مملو بودم از حس تلاش و خیزش، از امید و امیدواری… آن ها را با جان و دل می نوشتم. رنگ های طیف بین سیاه و سفید را خوب به تصویر در می آوردم. ور می آوردمشان. قطعاتی که برای نوولم حفظ کرده ام، پر از حس زندگی اند…. اگر بتوانم روزی حداقل سه ساعت بنویسم (البته علاوه بر نوشتن در تو دفتر عزیزم) می توانم نوولم را در هفت هشت ماه آینده تمام کنم….. اما امروز…

من حاصل زندگی خودم هستم. هیچکس مثل هیچکس دیگر نیست.

حالا باید به چند کار بپردازم:

  • نوشتن نقد فیلم باشو، غریبه کوچک
  • ادامه ترجمه بیوگرافی نمایشنامه نویسانی که به طور مستمر برای آقای خلج در ایران می فرستم. (راستی آیا نام من به عنوان مترجم در کتابش خواهد آمد؟)
  • کار بر روی سخنرانی هایم در مینی کورس برای W.P ، که یکی شان در باره زنان پیشتاز در تئاتر ایران است.
  • نوشتن نمایشنامه شصت صفحه ای ام در باره طاهره قره العین.
  • پیدا کردن موضوعی برای یک نمایشنامه مستند دیگر.

 

با “اس” نویسنده غیر ایرانی قرار داشتم که در خواست کرده بود که چند تا از نمایشنامه های کوتاه مرا بخواند. در یک کافه قرار گذاشتیم و نمایشنامه های مرا خواند.

 گفت: “تخیلت بسیار غنی است و مملوست از زبان فیگورا تیو و تمثیلی. آمریکایی های امروز این نوع نوشته ها را نمی فهمند. به این نوع نوشته ها به گونه نوشته های تخیلی- علمی نگاه می کنند. فرم و زبانی که ادبیات و هنرامروز در آمریکا بسیار قابل فهم و معمول است، رئالیسم ویژه آمریکایی است. و تو باید به اینگونه بنویسی تا خواننده یا تماشاگر داشته باشی.”

گفتم: “مهم نیست اگر آن ها اثرم را متوجه نشوند یا با آن ارتباط برقرار نکنند. یا خوششان بیاید یا نیاید. من که برای آمریکایی ها نمی نویسم. من برای خودم و برای انسان می نویسم.”

(و بیاد حرف شلی برک افتادم که گفت اگر فقط یک نفر در سالن تئاتر نشست و کار شما را تا آخر دنبال کرد، شما نمایشنامه نویس موفقی هستید.)

آیا دوباره ایده آلیست شده ام؟

گفت: “آمریکا نویسندگان برجسته ای دارد که در تخیل و فکر و فرم بسیار غنی اند. مثل “هرمان ملویل”. به ویژه در یکی از آثار ممتازش بنام: The Confidence-Man: His Masquerade …. اما تو الان در آمریکا زندگی می کنی و باید سلیقه مردم امروز آمریکا را در نظر بگیری.

به خود گفتم: “آیا امیلی دیکنسون در نوشتن شعر هایش به سلیقه مردم کشورش اهمیت می داد؟ نه. او برای خودش می نوشت. یک خود وسیع و آزاد….”

لطفاً به اشتراک بگذارید
Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights