K2 عشق و خطر در کوهستانی بی رحم – بخش دوم و پایانی
عشق به کوهنوردی
K2 در کوهنوردیهای ارتفاعات بالا جایگاهی ویژه دارد. اگر چه ارتفاع آن ۷۸۴ پا از اورست کمتر است اما مدتهای طولانی است که به عنوان کوه کوهنوردان شناخته میشود. مثلث تند و تیز نیمرخاش، و بلندیاش بر فراز دشت پیرامون آن نه تنها بیان گر تصویر الگوی اصلی یک کوه است بلکه، از جنبه عملی، صعود به K2 را بسیار سختتر و خطرناکتر نشان میدهد. از سال ۲۰۱۰ تا آن زمان قله اورست تعداد ۵۱۰۴ صعود داشت؛ در حالی که K2 تنها ۳۰۲ صعود. تقریباً در مقابل هر چهار نفر صعود کننده موفق به K2 یک نفر با مرگ هم آغوش شده است. پس از اولین کوششها در اولّین دهههای ۱۹۰۰ به وسیله تیمهای کوهنوردی انگلیسی و ایتالیایی، گروههای آمریکایی در سالهای ۱۹۳۸،۱۹۳۹، و ۱۹۵۳ با آن درگیر شدند. چارلز هوستن و رابرت بیتز عنوان حکایت خود را از عزیمت گروهشان در سال ۱۹۵۳ به K2 چنین گذاشتند : کوه وحشی. این توصیف طی سالهای بعد از آن چنان مقبول واقع شده که گویی خلق و خوی K2 است که با کوهنوردانی که از آن طلب ملاطفت میکنند سر نا سازگاری دارد، نه دینامیک اتفاقی فیزیک زمین. در سال ۱۹۵۴ بالاخره K2 به وسیله یک هیئت اعزامی بزرگ ایتالیایی «فتح» شد. این گروه توانستند دو نفر از مردان خود را از مسیر استاندارد کنونی سمت پاکستانی بر قله K2 بنشانند.
کوه کوهنوردان، هنگامی که گرلینده کالتنبرانر در سال ۱۹۹۴ از قلهای نزدیک، به راد، به آن نگاهی انداخت، در او تأثیری ماندگار بجا گذاشت. میگوید : «من مسحور شکل آن شده بودم، اما جرئت نمیکردم تصور بالا رفتن از آن را به مغزم راه دهم».
گرلینده، بچه پنجم از شش بچه، در یک خانواده رومن کاتولیک در اسپیتال ام پیرن، روستایی کوهستانی با حدود ۲۲۰۰ نفر جمعیت، واقع در مرکز اتریش رشد کرد. پدرش، مانفرد، در یک معدن سنگ کار میکرد، و مادرش، رزماریا، در یک مسافرخانه خاص جوانان به آشپزی اشتغال داشت. گرلینده خواهراش بریژیت را که ده سال از او بزرگتر بود بت خود کرده بود.
دیوانه ورزش بود : شنا، دوچرخه سواری و ایسکی. در خانه آنها پول چندانی در کار نبود، لذا گرلینده اولین بار در ۱۷ سالگی برای دیدن فیلم به سینما رفت.
او در یک مدرسه ورزشی که آموزش ایسکی هم میداد، ثبت نام کرد و در آنجا دریافت در رشته اسکی کارش خوب هست اما عالی نیست. عامل دیگری که به ناراحتی او اضافه میکرد این بود که اگر اتفاقاً در یک مسابقه نتیجه کارش از دوستان به اصطلاح نزدیکاش بهتر بود، آنان اظهار نارضایتی میکردند. تجربه رقیبان اولیهاش در مدرسه او را از رقابت دلزده کرد و باعث شکلگیری عدم تمایل بعدی او به رقابت پیوسته با دیگر زنان کوهنورد برای رکوردهای کوهنوردی شد.
اشتیاق به کوهنوردی برای اولین بار از طریق کلیسا، نه مدرسه، در او بیدار شد. در کشوری که نوک اکثر کوههای عمده صلیبی نصب شدهاست، جای تعجب نیست که کشیش کاتولیکی مثل اریک تیچلر زیر خرقه کشیشی خود کفش ورزشی بپوشد و، اگر هوا خوب باشد، موعظه روز یکشنبه را کوتاه کند و به اتفاق موعظه شوندگان به طرف تپهها بشتابد. گرلینده در حالی که یک جفت پوتین در کوله سنگ نوردیاش داشت به عنوان خدمه کلیسا در مراسم شرکت میکرد. پدر روحانی تیچلر در اولین کوهنوردی او در ۷ سالگی و سپس در اولین صعود فنی با طناب در ۱۳ سالگی راهنمایش بود.
پس از جدایی پدر و مادر، روابط او هم با مادرش تیره شد. گرلینده، که در آن زمان بیش از ۱۴ سال سن نداشت، از مادرش جدا شده، به خانه خواهرش نقل مکان کرد، و نهایتاً به پیروی از خواهر به شغل پرستاری روی آورد. در ۲۰ سالگی در بیمارستانی در روتن مان، شهرکی در ۱۵ مایلی روستای آنها اسپیتال ام پرن، استخدام شد. از این که میتوانست نزدیک خانوادهاش زندگی کند اما مستقل باشد خوشحال بود. آخر هفتهها بیرون میزد تا از ارتفاعات محلی آلپ صعود کند. اشتها به ماجراجویی، چیزی که همیشه او را از خانوادهاش جدا کرده بود، در سال ۱۹۹۴ او را به رشته کوه کاراکورام کشاند. در پاکستان و در راه قله براد ابتدا به علت بدی هوا برنامه خود را برای صعود به قله رها کرد، اما بعد نظرش تغییر کرد، به صعود ادامه داد و بالاخره به قله جلویی رسید، ۲۰ متر کوتاه تر از قله ۸۰۵۱ متری که در انتهای تیغهای طولانی قرار داشت (در سال ۲۰۰۷ به این قله بازگشت). سرمست از صعود خود، اما، از دیدن جسد کوهنوردی در کوه بهت زده شد. در دفترچه خاطرات روزمرهاش چنین نوشت : «شادمانی، لذت، و مرگ نمیتوانند تا بدین پایه به هم نزدیک باشند. »
در بازگشت به خانه برای سفرهای کوهنوردی به کشورهای چین، نپال و پرو، شروع به پس انداز کرده و مرخصیهایش را یک پارچه کرد. پس از اولین سفر کوهنوردی به چین، پدرش گفت: «خوب دیگه، همین یکی بسه، مجبور نیستی که بازم بری. » پس از دومین سفر گفت: «حالا دو تا صعود داری، دیگه بسه.»
گرلینده به خاطر میآورد که «آرزویش ازدواج و تشکیل خانواده بود». اما او از سنین بیست و چند سالگی میدانست که در زندگیاش بچه جایی ندارد. عکسهای صعودهایش را به پدرش نشان میداد و میکوشید تا فوران در هم آمیخته انرژی و شادی ناشی از کوهنوردی را برای او توضیح دهد. البته احتمال خطر وجود داشت، اما حرفه پرستاری به او آموخته بود که مرگ بخشی از زندگی است. برای تعیین چشم انداز زندگیاش کافی بود نگاهی به زندگی خواهرش بریژیت بیندازد که تا آن زمان سه شوهر را به خاک سپرده بود. اتفاق بد میتوانست در هر زمان و هر جایی پیش آید.
در سال ۱۹۹۸ گرلینده از کوه چوو اویو نزدیک مرز چین – نپال صعود کرد، اولین صعود واقعی ۸۰۰۰ متریاش. چهار سال بعد، در سال ۲۰۰۲، به سومین قله بالای ۸۰۰۰ متر دست یافت، قله ۸۱۶۳ متری ماناسلو در نپال. در پایگاه اصلی این کوه با رالف داجمویتس آشنا شد. در این زمان گرلینده ۴۰ ساله بود و با درخشیدن در صعودی از جبهه شمالی ایگر، قسمت سوییسی رشته کوه آلپ، که در یک برنامه تلویزیونی میلیونها نفر آن را تماشا میکردند، در اوج شهرت خود قرار داشت. این دو مانند دو قوی نر و ماده در کنار یکدیگر قرار گرفتند و کوه را با هم فتح کردند.
بیشتر از بیست سال بود که زنان در مسیر دنیای مردانه صعود از ارتفاعات بالا گام برمیداشتند، اما هنوز با آنان از موضع بالا برخورد میشد. در سال ۲۰۰۳، در حالی که هنوز تحت تأثیر عدم موفقیت در تلاش برای صعود به کانچنجانکا قرار داشت، به پاکستان پرواز کرد تا جبهه دیامیر قله ۸۱۲۶ متری نانگا پاربات را امتحان کند. بالای کمپ ۲ دریافت که به عنوان تنها کوهنورد زن با شش کوهنورد مرد اهل قزاقستان و یک مرد دیگر اهل اسپانیا در حال بالا رفتن از مسیر بودند. وقتی رهبر گروه با بیسیم گزارش صعود به کمپ ۳ را میداد تنها هفت نفر را ذکر کرد و او را از گزارش خود حذف کرد. وقتی خود را به جلو رساند تا به سهم خود مسیر را باز کند، او را کنار زدند. احساس سلحشوری نابجا؟ خوار شمردن متکبرانه تواناییهای او؟ از علت این رفتار مطمئن نبود اما مؤدبانه به انتهای صف برگشت. وقتی برای دومین بار خود را برای باز کردن مسیر به جلو رساند و یکی از کوهنوردان مرد سعی کرد او را عقب بزند دیگر اعتنا نکرد. به طرف جلو حرکت کرد و خود را بدون توقف مانند بولدوزر به شیب دست نخورده رساند. او برف کوبی و گشایش مسیر را شروع و تا کمپ سه، آن را ادامه داد. کوهنوردان مرد که از قدرت او از تعجب دهانشان باز مانده بود، برای این ماشین مسیر شکن که در میانشان ظهور کرده بود اسم مستعار «گرلینده کاترپیلار» را انتخاب کردند.
او اولین زن اتریشی بود که توانست قله نانگا پاربات را فتح کند، کوهی که اولین بار کوهنورد افسانهای اتریش هرمان بال در سال ۱۹۵۳ از آن صعود کرد. موفقیت او در پنجاهمین سالگرد شاهکار متهورانه بال، باعث جلب توجه مجلات کوهنوردی شد و به او انگیزه داد که ورزش مورد علاقهاش را به صورت حرفهای دنبال کند. طی دو سال بعدی صعودهای انا پارنای یک، گاشربرام یک، گاشربرام دو، و شیشا بانگما فنگ را به کارنامه خود افزود. تا آن زمان او ۸ قله از ۱۴ قله مرتفع جهان را صعود کرده بود. در ژانویه ۲۰۰۶ مجله آلمانی اشپیگل به او لقب «ملکه منطقه مرگ» داد. تصویر ملکهای مغرور که بر زندگی و مرگ فرمانرویی میکند کمترین مناسبتی با شخصیت واقعی این زن حساس و متواضع نداشت؛ (یک بار در پایگاه اصلی K2 گرلینده سعی کرد با استفاده از یک عینک آفتابی به گوسفندی که تشعشع ناشی از برف چشماناش را در معرض کوری قرار داده بود، کمک کند)، اما در فروش بلیط سخنرانیهایش، تحت تاثیر قرار دادن حامیان مالی، و تثبیت حرفهاش به عنوان یک کوهنورد حرفهای، تأثیری شگفتانگیز داشت.
در بهار سال ۲۰۰۶، پس از آن که او هم به کوه لوتسه بازگشت، رالف را در کمپشان در ارتفاع ۷۲۵۰ متری منتظر خود یافت. در آن شب هوا گرمایی غیر معمول داشت. زیر آسمان پر ستاره، بر فراز هالهای از ابر که زمین را پوشانده، و تشعشع گاه گاه رعد و برق که بر چهره اورست نور افشانی میکرد، در کیسه خوابهایشان بیرون از چادر دراز کشیده بودند. در همان حال رالف از گرلینده درخواست ازدواج کرد.
گرلینده میگوید سه ماه اول پس از ازدواج ما هیچ شباهتی به سه ماهه اول ازدواجهای معمولی نداشت. تابستان این زوج جدید صرف صعود به قلههای مختلف چه با هم و چه بی هم شد. در ماه مه ۲۰۰۷، در حالی که رالف راهنمای صعود گروهی به مانا سلو شد، گرلینده صعود گروهی دیگر به قله ۸۱۶۷ متری دالاگیری یک را ترتیب داد. در سال ۱۹۹۸، که سقوط بهمن باعث شکستن گردن کوهنورد معروف زن فرانسوی شانتل مادو شد، او از سر احتیاط چادر خود را در سمت چپ منطقه بر پا کرده بود. در فاصله کوتاهی نزدیک به چادر او دو چادر متعلق به سه کوهنورد اسپانیایی قرار داشت که او را برای صرف قهوه دعوت کرده بودند. ساعت ۹ صبح روز سیزدهم ماه مه گرلینده، در حالی که تمام لباسها غیر از پوتیناش را پوشیده بود در چادر خود دراز کشیده، منتظر فرونشستن باد بود تا حرکت به طرف کمپ ۳ را شروع کند. ناگهان صدای غرشی برخاست و سپس یورش انبوه برف کمپ را در خود بلعیده، چادر او را صد پا پایینتر در لبه پرتگاهی در سراشیبی قرار داد.
میگوید: «نمیتوانستم بفهمم که روی پا هستم یا کله پا. پاهایم کاملاً در برف مدفون بود اما میتوانستم دستهایم را کمی تکان بدهم. سعی کردم دستم را به چاقوی کوچکی که در کمربند کوهنوردیام داشتم برسانم. میترسیدم که برف خفهام کند. موفق شدم با چاقویم دیواره چادر را پاره کنم. در آن قسمت در حدود سی سانتیمتر برف روی چادر را پوشانده بود، دستم را با کوبیدن مشت، از برف بیرون بردم. پس از حدود یک ساعت توانستم خودم را از چادر بیرون بکشم. نه کفشی به پا داشتم و نه عینک آفتابی بر چشم.»
پس از آزادی خود از برف، به جستجوی چادرهای دوستان اسپانیایاش پرداخت. یکی از چادرها پا بر جا بود اما از چادر دیگر خبری نبود. شتابان شروع به کندن برف کرد. پس از ساعتی کندن چادر آنها را در عمق شش پایی پیدا کرد : سانتیاگو ساگاسته و ریکاردو والنسیا هر دو داخل چادر بودند، مرده. تمامی آرزوهای آنها برای موفقیت در کوه دالاگیری بر باد رفته بود. بعدتر با دیدن رالف احساساتش را بیرون ریخت. چرا توجه نکرده بود که هوا به شکل شومی گرم شده بود؟ چرا از شکسته شدن دستبند فیروزهای که برایش شانس میآورد در روز قبل از این حادثه چشم پوشی کرده بود؟
– علیرغم رویارویی با مرگ سال بعد به دالاگیری باز گشت و قله را فتح کرد
بسوی کوهستان وحشی
صرف رسیدن به K2 خود سفری مشقت بار است، اگر چه اکنون بسیار آسانتر از زمانی است که گروههای اولیه ماهها در راه بودند تا به قله آن برسند. در سال ۲۰۱۱ من با تیمی برای رفتن به کمپ پیشرفته اصلی همراه شدم. قرار همه ما در شهر کاشی یا کاشغر، واقع در مسیر جاده ابریشم، در غرب دور چین بود، و از آنجا در تاریخ ۱۹ ژوئن با سه تویوتا لندکروز و یک کامیون به طرف جنوب حرکت کردیم. کامیون، دو تن تجهیزات را در بشکههای پلاستیکی آبی حمل میکرد : چادرها، کیسه خوابها، اجاقها، کاپشنهای پر کوهنوردی، پیچهای تعبیه در یخ، صفحههای خورشیدی، باطریها، کامپیوترها، ۹۰۰۰ هزار پا طناب، ۵۲۵ تخم مرغ، بستههای پاستای خشک یخ زده، یک بطر شیواز ریگال، و یک دی وی دی فیلم سینمایی هالپس.
جاده از حاشیه غربی صحرای تاکلیمانکان گذر کرده و از شهرهای کوچک کشاورزیای عبور میکرد که به وسیله درختان نقرهای سپیدار و باغهای میوه به یکدیگر متصل میشدند. رودخانههای پر آبی که از جنوب، از کوههای کان لان و از غرب، از کوههای پامیر سرچشمه میگرفتند این باغها و درختان را آبیاری میکردند. پس از شبی اقامت در هتل به سختی روشنی چنگ الکتریسته از گذرگاه چیراگسالدی عبور کرده با راندن لاک پشتی با سرعت ده مایل در ساعت از میان تودههای گرد و خاک به ایستگاه کامیون متروکهای که مازار خوانده میشد رسیدیم. صبح روز بعد وارد جاده متروکهای به طرف غرب شدیم که در امتداد رودخانه یارکان ما را به روستای بدوی نشین قرقیز لیک با جمعیت ۲۵۰ نفر برد. کیسه خوابهایمان را در اتاق پذیرایی فرش شده خانهای با آجرهای گلی، متعلق به ملای محل، پهن کردیم. صبح که شد بیشتر اهالی روستا به کمک ما آمدند تا تجهیزات گروه را بار شترها کنیم. در نیمروز کاروان در حال حرکت به طرف دره رودخانه ساراکوات بود : ۴۰ شتر، هشت الاغ، شش گاو، گلّه کوچکی گوسفند جهت دیگهای آشپزی قرقیزی، یک افسر رابط اویگار به نام اسکندر ابیب اله، و شش کوهنورد، پوشیده در لباسهایی از جنس پارچههای با تکنولوژی بالا و عینکهای آفتابی تیره.
گرلینده و رالف از این که برای اولین بار از جبهه شمالی به K2 نزدیک میشوند به شدت هیجان زده بودند. شب اول در کمپ، رالف یک تصویر تلفیقی از کوه را بیرون کشید که با استفاده از اطلاعات نقشههای ماهوارهای و عکسها درست شده بود. ماکسات جزئیات هراسناک خط الرأس شمالی را، که اولین بار به وسیله یک گروه کوهنورد ژاپنی صعود شده بود، بررسی کرد؛ در سال ۲۰۰۷ او و واسیلی هفتهها در خط الرأس وقت صرف کردند، و بالاخره بدی هوا و کمبود آب و مواد غذایی آنها را ناچار از بازگشت کرد.
ماکسات با لحنی نیمه جدی به رالف گفت: «خیلی زود این تصویر را به ما نشان دادی. حالا چطور میتوانیم بخوابیم، کجاست این ودکا؟»
روز سوم از گذرگاه آقیل، در ارتفاع ۴۷۸۰ متری، گذشتیم که به دره رودخانه شاکس گام، سرچشمه گرفته از یخچالهای پایین دست ارتفاعات گاشر بروم، سرازیر میشود. بر آمدگیهای عظیمی از تخته سنگهای احاطه شده در گل، جلگه خاکستری سنگی وسیعی را ایجاد کرده بودند که به وسیله کانالهایی از آب گل الود مشبک شده بود. در ابتدا به نظر نمیآید که عبور از کانالها خیلی سخت باشد، تا این که میبینی یکی از الاغهای مخصوص حمل و نقل کوهستان چاردست و پا در یکی از کانالها فرو میرود و مانند یک بطری پلاستیکی نوشابه با جریان آب به پایین رانده میشود. ما سوار بر شتر از کانالها گذشتیم.
در پنجمین روز، پس از ساعتی راه رفتن، ناگهان همه از حرکت ایستاده و به بالا، به سمت جنوبی آسمان بی ابر خیره شدند، گویی پیدایش سفینهای فضایی همه را مات و مبهوت کرده است. سفینه فضایی که نه، این K2 بود که جلوه نمایی میکرد: پیکری عظیم الجثه که از دل زمین روییده بود، با دیوارههای پوشیده از یخ که زیر آفتاب صبح گاهی مانند سرابی آشکار و نهان میشدند. به نظر خیالی میرسید، با این همه حتی از مایلها فاصله هیبتاش ملموس بود. شیفتگی و کششی که در کوهنوردان ایجاد میکرد به سادگی قابل درک بود، اگر چه زیباییاش آغشته به مرگ بود، و تهیگاههای یخ زدهاش مملو بود از استخوان و اجساد مدفون شده … و به همین ترتیب ترس و کم بودن کوهنوردان صندلی چرخدارنشین داوطلب رفتن به این کوه، و سوال برانگیز بودن موازنه منطق و اشتیاق در آنان که مصمّم به صعود به K2 هستند، قابل درک بود.
گرلینده، که بارها از جبهه جنوبی K2 را دیده بود، روی تخته سنگی نشست و با چشمانی پر از احساسات گوناگون به نظر میرسید، به آن خیره شد.
هفتهها بعد، بدون آن که قصد فضولی داشته باشم، از او پرسیدم در آن لحظه به چه چیزی فکر میکرد.
«داشتم فکر میکردم این بار چه در کمین است؟ چه گونه صعودی خواهیم داشت؟»
خاطرات تلخی بر تاریخچه مناسبات او با K2 سایه افکنده بود. او سه بار از جبهه جنوبی به K2 رفته بود – آخرین بار در سال ۲۰۱۰ . در این آخرین سفر، پس از آنکه ریزش سنگ بالای کمپ ۳ موجب بازگشت رالف شد، گرلینده و دوست مشترک نزدیکشان فردریک اریسون، اسکی باز فوقالعادهای که از بالای مرتفعترین قلل جهان به پایین اسکی میکرد، به اتفاق تصمیم گرفتند به صعود ادامه دهند. فردریک، در حالی که اسکیهایش را به کوله پشتیاش بسته بود، همراه با گرلینده از کمپ ۴ به طرف قله حرکت کردند. در پایین شیاری پر شیب، که به نام گردنه بطری شناخته میشود، فردریک که توقف کرد تا قلابی را به سنگ بکوبد، در حال چکش زدن تعادل خود را از دست داد. او در یک چشم به هم زدن سقوط کرده، از جلوی گرلینده گذشت و رفت.
گرلینده، در بهت و نا باوری، تا آنجا که میتوانست پایین رفت، اما، پیش از آنکه سراشیبی در خلائ مه آلود ناپدید شود، تنها چیزی که یافت یک چوب اسکی بود. جسد فردریک بعداً ۳۰۰۰ متر پایینتر از گردنه بطری در میان برفها پیدا شد. او به هنگام مرگ ۳۵ سال سن داشت.
پس از مرگ فردریک، مانند تراژدیای که در دالاگیری اتفاق افتاد، گرلینده دیگر نمیخواست با K2 کاری داشته باشد. کرخت، غمگین، و رها از شیفتگی، با بهائی که انتخاب این سبک زندگی برایش داشت، به خانه بازگشت. در پایان سال او و رالف برای تعطیلات به تایلند سفر کردند. به مدت چهار هفته کنار دریا زندگی کردند، غذای دریایی خوردند، و از صخرههای کنار دریا، جای که آبشارها به آب گرم سبز رنگ منتهی میشد، بالا رفتند.
بارها از او پرسیده بودند چرا همواره به K2 باز میگشت. برای مدتها به این سوال پاسخی نداشت. اما تدریجا به فکر افتاد که در سقوط فردریک، مقصر کوه نبود. فقدان او بی رحمانه بود اما بی رحمی از کوه نبود. میگوید : «کوه کوه است، این ما مردم هستیم که به سراغ آن میرویم. » دوستانشان عکسی گرفته بودند از سنگهای ساحلی که به شکل قلب چیده و در میان آن با سنگ ریزه نوشته بودند :
رالف + گرلینده
K2 ۲۰۱۱
گرلینده آن را برای پوشش لیست تجهیزاتش چاپ کرد
تنها با جهانی زیر پا
ساعت ۷ صبح روز دوشنبه ۲۲ اوت گرلینده، واسیلی، ماکسات، و داریوز از کمپ ۴ راهی جایی شدند که بدان اندازه تحقق بخش رویاهای مشترکشان بود، که گویی تاج جهان است. روزی بی ابر بود، هوا، هدیهای بود آسمانی. آنها در حال بالا رفتن از شکافی از یخ با شیب خیلی تند بودند، به اصطلاح شیار ژاپنی، سیمای مرتفع مسلط جبهه شمالی کوه. اما با اکسیژنی که میزان آن در هوا معادل یک سوم اکسیژن موجود در سطح دریا بود، برفی که جای جایی تا سینه میرس، و شلاق گزنده برف و باد که آنها را مجبور میکرد توقف کنند و صورتشان را برگردانند، پیشرفتشان عذاب آور و کند بود. تا ساعت یک بعد از ظهر آنها کمتر از ۱۸۰ متر پیشروی کرده بودند.
اگر چه واسیلی و ماکسات در سال ۲۰۰۷ ساعتها بالای کمپ ۴ بودند، اما شیار ژاپنی برایشان آشنا نبود و دیدن مسیر مشکل بود. گرلینده از طریق بی سیم با رالف در پایگاه پیشرفته اصلی تماس گرفت. پس از بازگشت از بالای کمپ یک، رالف خود را وقف پشتیبانی از گروه صعود کننده به قله کرده، اطلاعات هوا شناسی را به آنها میداد، توصیههای ضروری را میکرد، و به تشویق آنها میپرداخت. گر چه مایلها از آنان فاصله داشت، اما میتوانست ببیند که بهترین جا برای عبور از شکاف زیر لبه ترک نازک و طولانیای بود که از عرض شیب رّد میشد، جایی که به نظر میرسید برف آنقدرها گود نباشد و ترک طبیعی شیب احتمال تحریک بهمن به وسیله گروه را کاهش میداد. او آنها را به طرف ترک راهنمایی کرد و شاهد بود که شمایل آنان، که از دور مانند ویرگولهایی سیاه بر یک صفحه سفید کاغذ به نظر میرسیدند، شروع به حرکت بر لبه ترک، زیر یک رشته قندیل یخی کرد – تودههای یخی که از شیب ۴۵ درجه مانند پنجرههای بر آمده از پشت بام بیرون زده بودند. چنانچه بهمنی از بالا به پایین میریخت قندیلها ممکن بود آنها را در امان نگاه دارد.
به لبه جنوبی سنگی که نزدیک شدند، به طرف بالا چرخیدند و از سراشیبی بالا رفتند تا به آخرین قندیل در ارتفاع ۸۳۰۰ متری رسیدند. آنها به مدت ۱۲ ساعت صعود کردهبودند؛ و اکنون ۳۰۰ متر زیر قله بودند.
رالف از طریق بی سیم اصرار داشت حالا که مسیر را درست کرده و میشناسند، بهتر است برای شب به کمپ چهار برگردند
او میگفت: «آنجا نمیتوانید بخوابید، نمیتوانید آرامش داشته باشید.»
گرلینده گفت: «رالف، ما اینجا میمانیم، نمیخواهیم برگردیم»
آن روز صبح، وقتی تصمیم به بالا رفتن گرفتند، میدانستند برای استفاده از تنها فرصت ممکن است مجبور باشند شب را در یک جای موقّتی به صبح برسانند. چنین پیش فرضی باعث شد تا گرلینده سه پوند وزن اضافی یک کیسه خواب دو نفره را به اضافه یک قابلمه و اجاق به کوله پشتی خود اضافه کند. داریوز، ماکسات، و واسیلی هم به دلیل مشابه کپسولهای گاز و غذای اضافی در کولههای خود چپاندند. روزها بعد ماکسات سعی کرد وضعیت روحی خودشان را برای تا میتشریح کند. او در حالی که با پوتیناش روی زمین خطی میکشید گفت : «این خط غیر قابل عبور بود» سپس. پوتیناش را یک یارد جلوتر برد و گفت : «ما کاملاً این خط را پشت سر گذاشتیم. من همه چیز را به خطر انداختم، حتی خا نوادهام، همسرم، پسرم، دخترم، همه چیز را».
با نزدیک شدن غروب آفتاب، پیشروی را در پناه یکی از قندیلها متوقف کردند تا جایگاهی برای چادر کوچکشان آماده کنند. به مدت یک ساعت و بیست دقیقه با کلنگ یخ را کندند تا توانستند یک سکوی مسطح چهار در پنج فوت آماده کنند. چادر را با دو پیچ یخ و دو کلنگ یخ مهار کردند. ساعت هشت و ربع همه داخل چادر روی کولههایشان نشسته بودند، و اجاقی روشن از
سقف چادر آویزان بود که یک قابلمه یخ را آب میکرد. گرلینده کمی سوپ گوجه درست کرد. درجه حرارت ۱۳- فارنهایت بود. نقشه این بود که تا نیمه شب استراحت کنند و سپس یورش خود را به قله، که حالا خیلی نزدیک بود، از سر بگیرند.
ساعت یک صبح واسیلی، ماکسات، و گرلینده کرامپا نهای خود را بستند و با استفاده از نور چراغ قوههای روی سر از بالای چادر شروع به بالا رفتن از شیبی تند کردند. داریوز هنوز داخل چادر بود و داشت آماده میشد. گرلینده دستهایش را در هوا چرخاند اما احساس کرد انگشتانش سرّ شدهاند، و با انگشتان سرّ جدا کردن قلاب از طناب کار سختی بود. پاهای ماکسات انگار که دو قالب یخ بود. ناچار، به چادر برگشتند تا خود را کمی گرم کنند و منتظر طلوع آفتاب بمانند. داخل چا در، بدن گرلینده به طور غیر قابل کنترلی میلرزید. باورشان نمیشد که هشت هفته پیش در حرارت صد درجه (فارنهایت) در دره شاکسگام خیس عرق بودند و ماکسات روی پاهای سوخته از آفتا بش ماست میمالد.
ساعت ۷ صبح، با طلوعی دیگر در آسمانی صاف، حرکت را شروع کردند. شرایط حکم میکرد یا حالا یا هیچ وقت. وسایل داخل کوله گرلینده شامل باطری یدکی، دستکش اضافی، کاغذ توالت، یک عینک آفتابی اضافی، چسب زخم، قطره برای جلوگیری از کور چشمی ناشی از برف، کورتیزون، و یک سرنگ بود؛ علاوه بر اینها پرچمی با نام حمایت کننده اصلی مالی، یک شرکت نفتی اتریشی … اما برای خودش یک جعبه کوچک مسی محتوی مجسمهای از بودا داشت که میخواست آن را در قله دفن کند. داخل لباساش یک بطری نیم لیتری آب حاصل از ذوب کردن یخ جا داده بود؛ اگر آن را در کولهاش میگذاشت یخمید.
آنها راه خود را در یک سربالایی برفی به طرف مسیری ۱۳۰ متری، که به سوی گردهی منتهی به قله شیب داشت، ادامه دادند. هنوز سردی هوا آزار دهنده بود، اما حدود ساعت ۱۱ میدانستند که به زودی در آفتاب خواهند بود. ساعت ۳ بعد از ظهر به دامنه مسیر رسیدند. ۲۰ دقیقه اول از کشف این که فقط تا ساق پا در برف فرو میروند به وجد آمده بودند. اما به زودی برف تا سینه آنها رسید. در حالی که پیش از آن برای برف کوبی و باز کردن راه هر ۵۰ گام نفر جلو عوض میشد، حالا ناچار شدند هر ده گام جا عوض کنند، در حالی که ماکسات و واسیلی نوبتهای بیشتری جلو میرفتند. گرلینده داشت فکر میکر، خدایا غیر ممکن است ما که این همه راه را آمدهایم مجبور به بازگشت شویم.
مستأصل برای یافتن راهی آسانتر، در نقطهای، بالا رفتن در یک ردیف را متوقف کردند. در حالی که گرلینده، واسیلی، و ماکسات در جستجوی راه بهتری بودند، رالف در پایین از اینکه میدید رّد پای آنها به سه شاخه تقسیم میشود در شگفت بود. جلوتر، تخته سنگهایی را دیدند که برف لا به لای آنها را پر کرده و شیبی ۶۰ درجه به طرف بالا را تشکیل داده بودند. گر چه شیب تندی بود اما معلوم شد کلنجار رفتن با آن آسانتر است. دو باره به خط شدند. گرلینده، وقتی به جای واسیلی جلودار شد و تنها تا زانو در برف فرو رفت، با تقویت ا نرژی و امید، چار چنگولی خود را از مسیر خارج کرده روی یال رساند، جایی که برف انباشته شده از باد به یک پیاده رو شباهت داشت. ساعت ۳:۳۵ بعداز ظهر بود. او میتوانست گنبد قله را ببیند.
رالف از بیسیم داد زد : «میتوانید کار را تمام کنید، میتوانید، اما کمی دیر شده ! مواظب باشید!»
گرلینده جرعهای از آب بطریاش نوشید. جرعه آب گلویش را خراشید؛ با درد پایین میرفت. از شدت سرما عراق نمیکردند، اما، به علت نفس نفس زدنهای زیاد برای اکسیژن، آب بدنشان کم شده بود.
واسیلی با رسیدن به گرلینده گفت میخواهد منتظر ماکسات بماند. در آستانه بالا رفتن از تنها قله بالای ۸۰۰۰ متری که تا آن زمان فتح نکرده بودند، دوست داشت در کنار دوستش ماکسات به بالای قله برسد. اما نمیخواست کسی فکر کند نمیتوانسته به سرعت گرلینده به آنجا برسد؛ لذا به گرلینده گفت «باید بگویی من برای ماکسات صبر کردم.»
گرلینده گفت : «بله، البته».
و پس از آن خود قدمهای نهایی را به سوی نوک قله برداشت.
ساعت ۶:۱۸ بعد از ظهر بود. میخواست آن لحظه را با رالف قسمت کند، بیسیم را روشن کرد اما قادر به صحبت کردن نبود. اطرافش، به هر طرف که چشم میانداخت کوه بود. کوههایی که از آنها صعود کرده بود. کوههایی که جان عزیز دوستا نش را ربوده بودند، و تقریباً جان او را نیز. اما هر گز برای کوهی این همه مایه نگذاشته بود که برای این آخری در زیر پایش. تنها، با جهانی زیر پا، از این جهت به آن جهت میچرخد.
بعدها گفت : «این لحظه یکی از قویترین لحظات زندگیام بود. احساس میکردم من هستم و یک جهان. خیلی عجیب بود که از یک سو تا بدان پایه فرسوده بودم، واز سوی دیگر از منظره پیرامون آن همه انرژی میگرفتم».
۱۵ دقیقه بعد ماکسات و واسیلی، شانه به شانه، رسیدند. همه یکدیگر را در آغوش گرفتند. نیم ساعت بعد داریوز سلانه سلانه رسید، در حالی که دستهایش به علت درآ وردن دستکشها برای تعویض باطری دوربین ویدیویی آسیب دیده بود. ساعت هفت بعد از ظهر بود. سایه آ نها در امتداد قله روی K2 کشیده شده بود. همچنان که سایه هرمی خود K2 نیز در امتداد شرق تا مایلها کشیده شده، و اشعه طلایی زیبایی رنگ جهان را جلا میدد. داریوز از گرلینده که میکوشید احسا سش را در آن لحظه از بودن در آ نجا بیان کند فیلم میگرفت : «من عمیقا غرق در این واقعیتام که پس از بارها تلاش، پس از سالها، اینک اینجا ایستادهامم. شروع به گریستن کرد، بعد خود را جمع و جور کردد. »خیلی خیلی سخت بود، همه آن روزها، و اینک شگفت انگیز استت. نمیتوانم کلمات مناسب را پیدا کنمم. به دریایی از قلهها در همه جهت اشاره کردد. «این همه را ببینید، فر میکنم برای همه قابل درک باشد که ما چرا به این کار دست میزنیم.»
با ما باش
رالف همه شب بیدار مانده و صعود را زیر نظر داشت. بیش از یک سوم تلفات K2 در راه بازگشت اتفاق افتاده بودند. حدود ساعت ۸:۳۰ شب میتوانست چهار نقطه نورانی را ببیند که در جهت پایین به طرف شیار ژاپنی میروند. گرلینده، در حالی که در تاریکی پایین میرفت، فرسوده بود، و در ذهن خود مرتب این عبارت را تکرار میکرد : با ما باش و از ما محافظت کن.
او بعدتر گفت : “در حال پایین آمدن بارها از یکدیگر سوال کردیم، ` آیا همه چیز مراتب است ؟` صعود ما بسیار سخت و دقیق بود. صرف مساله سرما خود به اندازه کافی سخت بود. اما شیب تند، ارتفاع، وزش باد در طول شب و صبح بعد، و عامل روانی را هم باید اضافه کرد – دیگر طنابی در مسیر بازگشت برایمان نمانده بود، و منطقه دارای شیبی خیلی تند و در معرض خطر بود. همه باید بسیار آهسته میرفتیم و در هر حرکتی خیلی احتیاط میکردیم. “
دو روز بعد، وقتی گرلینده از کمپ یک پایین میآمد، رالف تا یخچال به پیشوازش رفت. آنها مدت زیادی یکدیگر را در آغوش گرفتند. در کمپ یک، گرلینده نامهای را دید که رالف به امید بازگشت او برایش گذاشته بود – نامهای رسمی به طول ۴ پا که روی کاغذ توالت نوشته و طی آن با اظهار عشق در مورد تصمیم خود برای بازگشت توضیح داده بود. ” هر گز نمیخواهم مانعی بر سر راه تو باشم …”
در کمپ اصلی گرلینده با تلفن ماهوارهای با پدر فردریک، اولاف اریکسون، گفتگو کرد، که میخواست همه مشاهدات او را از صعود به کوهی که پسرش در آنجا مدفون شده بود بشنود. رئیس جمهور اتریش تلفن کرد و به او تبریک گفت. نخست وزیر قزاقستان در توییتر به ماکسات و واسیلی تبریک گفت. و سر میز شام گرلینده در حال خوردن هندوانه به خواب رفت.
در فرودگاه مونیخ همه خانواده به استقبا لاش آمده بودند. پدر در آغوشاش گرفت و گریست. برای اولین بار نگفت که به اندازه کافی از کوهها صعود کرده و بهتر است دیگر بس کند.
با آن که در شروع کار به سختی بدنش یک اونس چربی اضافه داشت، در پایان، ۱۷ پوند وزن کم کرده بود. در باهل آلمان، طی مراسمی گرلینده را گٔل باران و هدیه باران کردند. یکی از هدایا جام بزرگ شرابی بود که عکسی از گرلینده بالای K2، در حالی که دستهایش را بالا گرفته بود، بر آن نقش بسته بود. میگوید : «معمولاً نمیبینید دستهایم را بالا بگیرم، دلیلش این نبود که احساس کنم ملکه کوه هستم، بلکه دلم میخواست همه جهان را در آغوش بگیرم. »
دوست و هم نوردش دیوید گهلر از مونیخ به باهل آمده بود تا ویدیوی صعود را، که در سخنرانیهای او مورد استفاده قرار میگرفت، ویراستاری کند. او موسیقیهای گونا گونی را برای صحنه تعیین کننده صعود آزمایش کرد، اما هیچکدام بهتر از قطعه «آرا با تار» از گروه ایسلندی موزیک «سی گار راس» به آن نمیخورد. او عکسها و صحنههای ویدیوی را چنان چیده بود تا درست در لحظهای که کرآواهای فرشته سان و صدای سازهای زهی و بادی به اوج خود میرسد، درست در همین زمان گرلینده، بر بالای قله، دستهایش را به آسمان بگشاید. دیوید حاصل کار را به رالف نشان داد، و رالف از قدرت فیلم در ترجمان پیروزی پر افتخار گرلینده کاملاً به هیجان آمد.
– اما وقتی ویدیو را به گرلینده نشان دادند اخم کرد و سرش را به علامت نفی تکان داد
«نه رالف این دیگه خیلی زیاده. دیوید متأسفم، فکر میکنم خیلی زیاده رویه.»
اعتراض آنها فایدهای نداشت. دیوید، که یکبار با گرلینده در سال ۲۰۰۹ برای صعود از K2 تلاش کرده و او را خوب میشناخت، دوباره روی آن صحنه کار کرد. این بار تصاویر همان بود و موسیقی همان، اما کار کاملاً متفاوت بود. جریان عکسها در فیلم که با عکس گرلینده در اوج با دستان گشوده به بالا خاتمه مییافت به گونهای تغییر کرده بود که لحظه اوج موسیقی در آن غروب آفتاب نه بشارت دهنده درخشش یک کوهنورد بر قله K2، که تجلی بخش عظمت جهانی باشد که او در پرتو تابشی طلایی رنگ پیرامون خود میدید.
– با دیدن آن لبخندی بر لبانش نقش بست
Source : National Geographic , April 2012*
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
محسن صفاری؛ مترجم ساکن ونکوور – کانادا است که نوشتن مقالات اقتصادی را از زمان دانشجویی با نشریه دانشجویی باران در لاهیجان آغاز کرده و تاکنون نیز ترجمههای زیادی از او در نشریات فارسی بهویژه شهروند بیسی و سایت شهرگان چاپ شدهاست.
کتاب «زمین، سیاره آسیب پذیر: تاریخ اقتصادی کوتاهی از محیط زیست» اثر جان بلامی فاستر را ترجمه کرده که در سال ۱۳۹۵ در تهران، توسط انتشارات جهان ادیب، منتشر شدهاست.
کتاب «تله ی پیشرفت، پژوهشی در زمینه های محیط زیستی فروپاشی تمدنهای باستانی» نوشته رونالد رایت در زمستان ۱۳۹۸ از سوی نشر چشمه انتشار یافت که تاکنون به چاپ چهارم رسیده، و نسخه صوتی آن نیز منتشر شده است. کتاب «انقلاب زیست بومی، صلح با کرهی زمین» نوشته جان بلامی فاستر را پاییز ۱۴۰۰ نشر چشمه منتشر کرد.
کتاب «تاریخ جهان در آیینه هفت چیز ارزان» از سوی همین انتشاراتی در آینده نزدیک منتشر می شود.