تلاشهای مارتا برای رسیدن به رویاهای ناکام ماندهاش
در معرفی مارتا
شهرگان: نزدیک به سال پیش، مارتا – نام مستعار – با این رویا وارد کانادا شد که به سرزمین موعود رسیده است، هرچند کمی بعد متوجه شد زندگی در اینجا بیشتر از آنکه بر پایه الاهیات قرار گرفته باشد، بر پایه پول استوار شده است و برای هر قدم زندگی باید حساب و کتاب داشت و برایش باید جدی، برنامه ریخت. هرچند او همین تصویر را در میان دیگر دوستهای مقیم و شهروند کانادایش نمیبیند، چرا آنها بیخیال آینده هستند؟
مارتا در تهران دانشجو بود که نیروهای امنیتی او را بازداشت کردند، چون از اسلام به مسیحیت تغییر مذهب داده بود و بعد هم برای یک سفر کوتاه به ارمنستان رفته بود: سفری که دعا کند و آموزشهای مذهبی ببیند، هرچند همین بهانه شد تا زندگیاش زیر نظر گرفته شود و عاقبت او را برای چند مرتبه بازجویی ببرند. با وجود اینکه به قول خودش، جار نمیزد مسیحی است، صلیب به گردن نمیانداخت و در فرمهای مختلف، جای گزینه مذهب را خالی میگذاشت.
قسمتهای پیشین ستون تجربه مهاجرت در وبسایت شهرگان: حواری در ونکوور و مهاجر پناهنده ایرانی بودن در ونکوور
خودش میگوید پرستش خدایی به جز آنچه بقیه میپرستند، چیزی است در قلب آدمها، به مملکت و سیاست کاری ندارد. ولی بازجوهایش معقتد بودند او در تلاش است تا دولت ایران را سرنگون کند و در این زمینه توسط خارجیها و به خرج آمریکاییها آموزش دیده است.
همینها کافی بود که زندگیاش در تهران را رها کند و راهی ترکیه بشود. بعد از حدود دو سال انتظار، او به ونکوور رسید و بعد مقیم شهر برنابی شد. این روزها کلاسهای زبان انگلیسیاش رو به اتمام هستند و به زودی دیپلم کانادایی میگیرد و راهی کالج میشود. در این متن او از تجربه مهاجرت به کانادا میگوید.
این متن با با ویرایش سیدمصطفی رضیئی آماده انتشار شده است، البته بعد از آنکه متن توسط نویسنده برای انتشار تایید شد. ستون «تجربه مهاجرت»، فضایی است تا خوانندگان و مخاطبین شهروند بیسی و وبسایت شهرگان بتوانند از تجربههای زندگیشان در استان بریتیش کلمبیا بنویسند. اگر علاقهمند هستید تا زندگیتان بعد از مهاجرت را در این ستون با خوانندگان فارسیزبان ما در میان بگذارید، به این آدرس ایمیل بزنید: [email protected] و پیشنهادتان را با مسئول ستون در میان بگذارید.
یک هفته ماه عسل
اول از همه ما را از فرودگاه به ولکام هاووس در وسط داونتاون ونکوور بردند، برای همین همهاش برج و کلاب دور خودت میدیدی، دور از بخش شرقی داونتاون و خیابان هستینگ، بیخانمان هم نمیدیدی. همهاش آدمهای خوشتیپ و خوشگل دورت بودند. اول از همه فکر کردم، ای ول، چه با حال!
وقتی شبها برای کنار آمدن با جتلگ میرفتیم کنار آب راه برویم، میرفتیم از زیر برجها رد میشدیم، راکون میدیدی، چیزهای خوشگل میدیدی، مردم را میدیدی سگشان را برای پیادهروی آوردهاند، میدیدی معشوقها دست توی دست هم راه میروند، هوا هم یک کم سرد بود، مردم کلاههای رنگارنگ سرشان بود، حس میکردی بالاخره توی کانادا هستی، توی رویاهایی بودی که برای خودت از کشور سوم ساخته بودی: مثل سرزمین وعد بود. مثل حرف کتاب مقدس که خدا به قوم اسراییل وعده سرزمین موعود را میدهد و آنها هم برای رسیدن به این سرزمین به دنبال موسی راهی میشوند و ۴۰ سال طول میکشد تا به سرزمین وعد برسند.
آن هفته اول پیش خودم فکر میکردم که آن دوران انتظار در ترکیه تا قبولیات بیاید، تا کشور سوم تو را بپذیرد، تا به اینجا برسی، همهاش صبر بود تا به سرزمین وعدهای برسی که به بنی اسراییل هم وعدهاش را داده بودند. هرچند سرزمینی که بنی اسراییل به آن رسیدند، سرزمین توپی بود، یک هفته گذشت و دیدم اینجا آنطوری که تصورش را میکردم هم نیست.
اولین قدمهای زندگی
توی هفته دنبال شروع کردیم به دنبال خانه گشتن، راجع به سیستم مالی اینجا فهمیدن. با کوکیتلام و برنابی و نورث ونکوور و دیگر شهرهای مترو ونکوور آشنا شدیم. قیمت اجاره خانهها را دیدیم، بعد با کمک هزینه دولت مقایسه کردیم و با واقعیت زندگی روبه رو شدیم: باید دنبال کار میرفتیم. حالا میفهمیدیم زبان بلد نیستی، کار بهت نمیدهند. حالا باید زبان یاد میگرفتی و دنبال تست زبان بودی و اینکه سطح زبانت چه میشود. رزومه آماده کردیم ولی هر کجا روزمه میبردیم از تو «تجربه کانادایی» و «تحصیل کانادایی» میخواستند. جواب ما هم این بود که تازه واردیم، اینها را از کجا بیاوریم!
خلاصه، خلاصه شروع کردیم برای زندگی کردن با شرایط اینجا دست و پنجه نرم کردند و جنگیدن و تلاش کردن. نگاه میکردم میدیدم توی ایران یک زمانی کارم را داشتم، درس میخواندم، دوست پسر و دوستهای صمیمی خودم را داشتم، دوستهایی که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. باشگاهم را میرفتم، کلیسایم را میرفتم، ماشینم را داشتم، نگران خریدن این چیز و آن چیز نبودم، اما اینجا که آمدم، حتی برای آن چیزی که داشتم، برای رسیدن به حداقل همان سطح زندگی قبلی، باید کلی زحمت بکشم و باید کلی تلاش کنم.
اینجا فهمیدم یک روزه که همهچیز درست نمیشود. اگر گذاشته بودند در ایران درسم را بخوانم، یک سال بعد روزی که از کشور فراری شدم، لیسانسم دستم بود و بعدش فوق لیسانسم را میگرفتم. آن موقع کارم را داشتم و درآمدم خوب بود. با کیفیت زندگیام توی همینالان که مقایسه میکنم، میبینم خیلی عالی بود. توی ایران بهترین لباسها را میپوشیدیم و بهترین تفریحها را داشتم ولی اینجا به همان سطحی که بودم هنوز نرسیدم. هرچند انتظارم این بود که تا الان خیلی بهتر از آن چیزی باشد که پیشتر بودم.
مردمی متفاوت
توی ایران فکر میکنم مردم تشنه دانستن بودند، دنبال این بودند که در موضوع خدا بدانند، یا به خاطر دینگریزی از فشار دولتی بود یا هر چیز دیگر، نظری در ریشههایش ندارم. هرچند حداقل توی همسن و سالهای خودم و سنهای بالاتر مردم گوش شنوا و دل باز داشتند. دوست داشتند بیشتر بدانند. مثلا دوستهایم اگر میفهمیدند من مسیحی هستم، سعی میکردند که ته و توی ماجرا را دربیاورند. این برایشان سوال میشد و دنبالش را میگرفتند و خوشحال بودم از اینکه میتوانستم آنچه درست است، راهی که به نظرم درست رسیده بود، همان را برایشان توضیح بدهم.
ولی اینجا آدمهای هم سن و سال خودم، جوانها یا کار میکنند یا پول خانواده را دارند، آخر هفته همهچیز را خرج پارتی و پارتنر و الکل و سکس و حالشان میکنند. تنها تصویر بزرگی که از پس این میبینم پوچی مطلق است. بعضیوقتها حرص میخورم، از دوستهایم میپرسم تو برنامه آیندهات آخر چیست؟ تو الان ۲۶ سالت شده، مثل من، امروز نه، ۱۰ سال دیگر میخواهی ازدواج کنی، برنامهات از الان چیست؟ پساندازت کجاست؟ ماشین که نداری، دنبال خانه و قسط خانه هم که نرفتی، شاید یک روز آسیب بدنی دیدی و دیگر نتوانستی سر کار بروی، آن موقع میخواهی چه کار کنی؟
برایم عجیب است که هم سن و سالهایم در اینجا به چنین چیزهایی فکر نمیکنند. مثلا به بدهی کارتهای ویزایشان فکر نمیکنند. این خیلی، خیلی برایم عجیب است. این هم برایم عجیب است که مردم خیلی نسبت به خدا بستهاند. اکثریت مردم که فکر میکنند خدا وجود ندارد، توی آنهایی هم که خدا را قبول دارند، خب، بیشترشان دین را قبول ندارند.
آزادی بیتاثیر شده
درنهایت، مارتا خوشحال است کسی در زندگیاش دخالت نمیکند. میگوید این خوب است. برای خودم زندگی میکنم و دلیلی هم وجود ندارد تا به مردم اطرافم جوابی پس بدهم. آنچه به نظرم درست میرسد، همان را انجام میدهم. ولی آزادی آن تاثیری که فکر میکردم بر زندگیام نگذاشته. استرس ایران را ندارم. کسی تعقیبم نمیکند ولی آن چیزی هم که میخواستم نشده است.
این روزها مارتا به آخرین جلسههای کلاسهای درسش میرود و به زودی وارد کالج میشود. اسکالرشیپ دریافت کرده و نگران گرفتن وام نیست. او دوباره به نقطهای رسیده که پنج سال پیش از آن جدا شده بود: درس خواندن و مدرک تحصیلی گرفتن. حالا البته ۲۶ ساله است و به آینده امیدوار است، هرچند زندگی در ساحل غربی کانادا دقیقا همان تصویری نیست که خیالش را کرده بود، ولی تصویر ناامید کنندهای هم نشده است.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامهنگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی میکند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شدهاند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمهاش در سایتهای مختلف عرضه شدهاند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وبسایت شهرگان منتشر شدهاند. او فارغالتحصیل روزنامهنگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیسبوکاش مراجعه کنید.