تنهاییِ آن گوشه دلگیر جهنم
تجربه کانادایی – قسمت سوم
شهرگان: در معرفی ستون: تجربه کانادایی نام ستونی تازه در مجله شهروند بیسی و وبسایت شهرگان است و در این ستون، سیدمصطفی رضیئی، سراغ کتابهای ادبی و غیر ادبی منتشر شده در کانادا، به ویژه در بریتیش کلمبیا میرود و در کنار معرفی زندگی و آثار یک نویسنده کانادایی، تنه به موضوعهای اجتماعیای میزند که همراه خوانش آثار این نویسنده به خواننده منتقل میشود. رضیئی اولین مرتبه شنر را در یک جلسه معرفی کتاب دید که مخصوص دانشجویان روزنامهنگاری کالج لنگرا شکل گرفته بود.
در این جلسه لومیر شنر در موضوع کتاب «آن گوشه دلگیر جهنم: تحقیق سرهمبندی شده بر یک قاتل زنجیرهای که نزدیک بود در برود» صحبت کرد و اینکه چطور پیتیاسدی یا اختلال استرسی پس از ضایعه روانی ناشی از سالها پیگیری ناموفق پرونده زنان گم شده و یا به قتل رسیده بخش شرقی داون تاون شهر ونکوور او را از درون ویران کرده است.
در همین زمینه در شهرگان بخوانید: بومیان کانادا همچنان در انتظار رسیدن به عدالت؛ تحقیق ملی در موضوع زنان بومی ناپدید شده و یا به قتل رسیده
همچنین او از این صحبت کرد که چطور توانست راه برگشت به زندگی عادی را دوباره پیدا کند: با جلسههای طولانی رواندرمانی و قبول اینکه چه بر او گذشته و اینکه میتواند از دل این سیاهی بیرون بیاید. در طی همین فرآیند بود که کتاب موفقش را نوشت تا توضیح بدهد چطور درگیر این پرونده شد، چهها گذشت و چطور همچنان دلنگران این است که نهفتههای این پروندهها عیان شود.
چند ماه بعد، رضیئی با شنر قراری گذاشت و صحبتشان مبنای مقالهای شد که در بیبیسی فارسی منتشر شد: «مرگ یک کتاب؛ روایت قاتل زنجیرهای از جرایم خود که توقیف شد». در آن مقاله این سوال مطرح شده بود که چطور ممکن است کتابی در ساحل غربی کانادا توقیف بشود. این مقاله به این موضوع میپردازد که چطور استرس کاری میتواند آدمی را از درون نابود کند و چطور میتوان باری دیگر از این ویرانه به خویشتن بازگشت.
این توضیح هم بایستی داده شود که نام قید شده بر جلد کتاب لوری شنر است، ولی هماکنون نویسنده کتاب نام خود را به لومیر شنر تغییر داده است.
قسمتهای پیشین ستون «تجربه کانادایی» را در وبسایت شهرگان بخوانید: چگونه شعر نجاتم داد: نگاهی به شعر و زندگی امبر داون؛ و چگونه کانادا در موضوع زنان بومی ناکام ماند: نگاهی به خواهران ربوده شده نوشته امانوئل والتر
روزنامهنگاری که پلیس شد: زنی در کلوبی مردانه
هدفش نبود که پلیس بشود، ورزشکار حرفهای بود و سابقه روزنامهنگاری در شرق کانادا داشت. برای مربی ورزشی یکی از کالجهای شهر ونکوور درخواست پر کرده بود و در سفری به ونکوور، برای پلیس هم درخواست داد. نمیدانست این تجربهای میشود که زندگیاش را زیر و رو خواهد کرد: فکر میکرد قرار است در خدمت جامعه باشد و هم بیشتر بداند: کنجکاو بود سوژهای پیدا کند و در موردش بیشتر بداند و در آینده، کتابی بنویسد.
سالها از آن روز دهه نود گذشته است. کتابش، «آن گوشه دلگیر جهنم» یکی از پرفروشهای استان بریتیش کلمبیا در ژانر جرایم حقیقی (کتابهایی که بر پایه رویدادی واقعی نوشته میشوند و نگاهی اغلب شخصی به رویداد دارند – True Crime ) شد و نامزد چند جایزه: آخریشان جایزه کتاب شهر ونکوور است و اثر او یکی از سه کتاب نهایی است که ونکوور را از چشماندازی متفاوت رودرروی چشمان مخاطب قرار دادهاند.
روزی که برای آزمونهای پلیس رفت، پوزخند دیگر شرکت کنندگان را شاهد بود: زنی آمده پلیس بشود. جزو اولین نفرات آزمون ورزش شد و همانطور که در سابقه روزنامهنگاریاش در یک کلوب مردانه کار کرده بود، وارد یک کلوب مردانه دیگر شد تا هم تلاش کند خودش را نشان بدهد، هم آنکه بتواند به آنچه میخواهد برسد، سوژهای که کنجکاوی سیریناپذیر او را سیراب خود سازد.
پلیس مخفی: آشنایی با آنچه نامریی است
لومیر ماهها پلیس مخفی بود، در جستجوی یافتن سر نخهایی از فعالیت گروهکهایی (گنگها / Gangs) که در مترو ونکوور فعال هستند. در همین فاصله بود که با تصویر کنار گذاشته شده، نامریی مانده و از خاطره ها کنار رفته شهر از نزدیک روبهرو شد و آن را لمس کرد: مردمانی که فقر آنها را به حاشیه رانده است و بیشتر متمرکز بخش شرقی داون تاون شهر ونکوور هستند.
ونکوور را در دنیا به ثروتمندیاش میشناسند. فارغ از آنکه شهر ثروتمندی است، زندگی در آن بیاندازه هم گران است. بعید نیست در این شهر شاهد بیخانمانی باشی، ولی آنچه از نظرها غایب مانده، بندهایی است که بر جامعه بیخانمان شهر چنگ زدهاند. گروههایی که مردمان فقیر را معتاد نگه میدارند، از فقر و نیازهایشان سوء استفاده میکنند و آنها را به هر کاری وا میدارند.
در فاصله ماهها کار در نقش پلیس مخفی، وقتی لومیر مجبور بود در ظاهر یک کارگر جنسی در خیابان ظاهر بشود، نقش بازی کند که همهچیز را از دست داده و در کوچههای پشتی خیابانها، کنار سطل آشغال و اغلب زیر باران، مراقب باشد تا ببیند چه میگذارد، او متوجه یک واقعیت شد: اینکه آدمهایی این منطقه چطور به خاطر فقر و نداریشان، محروم مانده از حقوقشان روزگار میگذرانند و همانطور که گروهکها به آنها همانند اسباب رفتار میکنند، پلیس هم مدافع حقوقشان نیست و با آنها مانند مردمانی پست رفتار میکند. بعدها او رنج از بیاعتمادی گسترده مردمان خیابان با پلیس شد، وقتی نیاز داشت تا آنها شهادت بدهند و آنها راضی نمیشدند حتی با او صحبت کنند. وقتی به اطلاعات آنها نیاز داشت و آنها وحشت داشتند به او حتی نزدیک بشوند. وقتی ماهها شاهد ناپدیدی زنان این منطقه شهر ونکوور بود و هیچ سرنخی پیدا نمیکرد.
باری بر دوش یک نفر: در تنگنای بروکراسی
«آن گوشه دلگیر جهنم» روایتی است در فراتر از یک دهه از زندگانی و روزگار شنر، در کنار آن، روایتی است از آنچه در پرونده زنان ناپدید شده و به قتل رسیده شهر ونکوور گذشته است. در گذر سالها، شنر بیش از همه از بروکراسی دست و پا گیری میگوید که به او اجازه نداد تا آنطور که باید و شاید کارش را انجام بدهد.
بعد از آنکه دیگر پلیس مخفی نبود و ارتقاء مقام در پلیس شهر ونکوور یافته بود، از او خواستند تا مدیریت یک پرونده را در دست بگیرد. در حقیقت، پروندهای را به او دادند که کسی آن را نمیخواست و رویدادی به بنبست رسیده بود: زنانی که در ونکوور ناپدید میشدند.
بعدها، وقتی شنر روبهرویم نشسته بود و از آن سالها صحبت میکرد، سه مرتبه در میانه صحبتهایش تاکید کرد اگر یکی از این زنان، یک زن سفیدپوست از طبقه متوسط بود، ماجرای این پرونده جدا از آنی میشد که شد.
زنانی که گم میشدند، اغلب زن بومی کانادایی بودند. بیشترشان کارگر جنسی بودند و اغلب به مشروب و موادمخدر اعتیاد داشتند. تمامی اینها روی هم، باعث میشد کسی این پرونده را جدی نگیرد: هم در پلیس شهر، هم در رسانههای جمعی.
در بیشتر موارد، هفتهها، ماهها و شاید سالها میگذشت تا بتوان ناپدیدی یکی از این زنان را اثبات کرد. بیشترشان دور از خانواده و فامیل زندگی میکردند. دوستهایشان، مردمان خیابان بودند و نمیخواستند چیزی در مورد رفقایشان به پلیس بروز بدهند. آنانی هم که مشخص بود ناپدید شدهاند، اغلب هیچ سرنخی وجود نداشت که چه شدهاند.
شنر با پروندهای روبهرو شده بود که تقریبا مسکوت مانده بود. چندین فصل کتاب در توضیح این است که چطور او تلاش کرد به شکلهای مختلف این پرونده را زنده کند و چطور هر مرتبه کارش به نتیجهای نرسید.
هماکنون، به جز این اثر، هیات حقیقتیاب در موضوع زنان ناپدید شده و به قتل رسیده شهر ونکوور گزارشی رسمی در این مورد منتشر کرده است. گزارشی هم در داخل پلیس شهر ونکوور در این موضوع کار شد که چرا این پرونده به بنبست رسید و چرا سالها طول کشید تا قاتل، دستگیر بشود.
از پیکتون شنیدن از هفتههای نخست: بدون هیچ نتیجهای برای سالها
در اولین هفتههای کار شنر در پلیس ونکوور در موضوع پرونده زنان بخش شرقی داون تاون، شهادتی به دست او رسید از اینکه یک نفر در یک بار و در مستی لاف این زده که هر جنازهای را میتواند در مزرعهای منهدم کند و بعد صحبت از زنانی کرده که در مزرعهاش کشته شدهاند.
بروکراسی به کنار، بعد از مدتی او توانست پلیس پورت کوکیتلام را وادار کند تا پیکتون را مدتی تحت نظر بگیرند. در تمام روزهایی که او تحت نظر است هیچ کار غیر عادیای نمیکند. یک مرتبه دیگر هم با فاصله، او را تحت نظر میگیرند و مجدد او کار غیر عادیای نمیکند.
هرچند سرنخی بیشتر از یک شهادت ساده در دست شنر است: زنی که تلاش کرده بود از دست پیکتون بگیریزد. زخم خورده و خونین با او درگیر شده بود، گریخته بود و در خیابان ماشینی برایش نگه داشته بود، پلیس و اورژانس خواسته بودند و زن نجات یافته بود.
البته، دادگاهی شکل گرفت و حرفهای زن را بیارزش خواند.
در خون او موادمخدر یافته بودند و او مست بود. دادگاه شهادت او را فاقد ارزش حقوقی خوانده بودند، دادگاه پرونده را در کل کنار گذاشته بود و به پیکتون اجازه داده بودند به خانه برگردد، بدون اینکه سابقهای برایش ثبت بشود. زنی که از دست او گریخته بود هم سرخورده به گوشهای رانده شده بود.
او یکی از اولین زنانی بود که پیکتون تلاش کرده بود به قتل برساند. در زندان، در اولین روزهای بازجویی، هم سلولی پیکتون یک پلیس مخفی بود و تمام حرفهایشان شنود میشد. در زندان، پیکتون لاف زده بود ۴۹ زن را کشته است و اگر بازداشت نمیشد، پنجاهمی را هم حتما میکشت.
وقتی مزرعه را میگردند: او از خانه تماشا میکند
بعدها، پلیس در موضوعی دیگر وارد مزرعه پیکتون میشود و آنجا دستگاه کنترل آسم یک نفر را پیدا میکنند که در آزمایشگاه دیانای یکی از زنان گم شده را نشان میدهد. بعد بزرگترین جستجوی تاریخ پلیس کانادا شروع میشود و شروع روند پروندهای که ۱۰۰ میلیون دلار برای مالیات دهندگان کشور خرج برداشت.
در مزرعه پیکتون، رد خون پیدا میکنند، تکههای استخوان و بزرگترین چیزی که دست پلیس رسید، تکهای از یک جمجمه بود. پیکتون از چرخ گوشت گندهاش برای خرد کردن جنازه قربانیان استفاده میکرد. از همان چرخ گوشت برای چرخ گوشت خوکهای مزرعهاش هم استفاده میکرد.
شنر توضیح میدهد که پیکتون یک تولید کننده خرده پای بازار گوشت ونکوور بود.
سالها در جستجوی راه برگشت
وقتی پلیس به مزرعه پیکتون ریخت، شنر در خانه بود. ماهها بود دیگر کار نمیکرد. در گذر سالها تلاش برای به نتیجه رساندن پرونده زنان ناپدید شده و به قتل رسیده شهر ونکوور، او متوجه شده بود دیواری بلند مابین او و زندگیاش آویخته است. نمیتوانست با شریک زندگیاش یا دو کودکشان ارتباطی برقرار کند.
نمیتوانست بخوابد یا غذایی کامل صرف کند. همیشه خسته بود، کابوس میدید و بی هیچ دلیلی گریهاش میگرفت.
از کارش کناره گرفت و به مرخصی طولانیمدت رفت تا شاید فرجی حاصل شود. بعد که دوباره سر کار برگشت، دید هیچ چیزی فرق نکرده است.
چندین مرتبه پزشک عوض کرد تا عاقبت به تشخیص یکی از آنها توجه نشان داد: پیتیاسدی گرفته بود. سالها فشار پروندهای که به نتیجهای نمیرسید، او را از درون ویران کرده بود.
درنهایت کارش را رها کرد. از پلیسی بازنشسته شد و به خانه برگشت، پیش سگش، همسر و خانوادهاش. روند تغییر کارکرد جنسیاش را کامل کرد و بعد نامش را از لوری به لومیر تغییر داد.
با کمک پزشکش، توانست دوباره به خواب فرو برود، غذا بخورد و بر روحیهاش مسلط باشد. روشهای گوناگون درمانی را آزموند تا آخرسر تحت نظر پزشک، توانست کتابی که پیشتر نوشتنش را شروع کرده بود و به گوشهای رهایش کرده بود، به دست بگیرد و این مرتبه آن را تمام کند.
«آن گوشه دلگیر جهنم» در ۲۰۱۵ میلادی توسط انتشارات گریاستون بوکز در ۳۴۸ صفحه منتشر شد.
هرچند ارتباط شنر با پرونده گذشته تمام نشده است. پرونده بسیاری از زنان گم شده شهر ونکوور به نتیجهاش نرسیده است. شنر دوباره میگوید اگر قربانیها زنان طبقه متوسط بودند، دادگاه تا وقتی به نتیجهای در مورد وضعیتشان نمیرسید و حکمی در مورد ناپدیدی و قتلشان صادر نمیکرد، از تکاپو نمیافتد.
ولی برای زنان اغلب بومی، دادگاه به بازداشت و حبس ابد پیکتون راضی شد، هرچند که او حتی برای نیمی از موارد قتلی که بهشان منسوب شده بود هم محاکمه نشد.
این روزها شنر در موضوع زنان بومی ناپدید شده و یا به قتل رسیده در کانادا تحقیق میکند و این سوژهای است که شاید کتاب بعدی او باشد. در شهر برنابی زندگی میکند و امیدوار است به آینده، به اینکه توانسته دوباره به خودش برگردد و دوباره لبریز از کنجکاوی است، کنجکاویای که میخواهد باری دیگر آن را سیراب کند. هرچند این مرتبه میداند باید از چه پرهیز کرد تا دوباره
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سیدمصطفی رضیئی، مترجم و روزنامهنگار مقیم شهر برنابی است. او نزدیک به سه سال است در کانادا زندگی میکند و تاکنون ۱۴ کتاب به ترجمه او در ایران و انگلستان منتشر شدهاند، همچنین چندین کتاب الکترونیکی به قلم او و یا ترجمهاش در سایتهای مختلف عرضه شدهاند، از جمله چهار دفتر شعر از چارلز بوکاووسکی که در وبسایت شهرگان منتشر شدهاند. او فارغالتحصیل روزنامهنگاری از کالج لنگرا در شهر ونکوور است، رضیئی عاشق نوشتن، عکاسی و ساخت ویدئو است، برای آشنایی بیشتر با او به صفحه فیسبوکاش مراجعه کنید.