آشنایی مختصر با مجموعه قصههای هزارویک شب- بخش اول
اهمیت قصههای هزار و یک شب:
مجموعه قصه هزار و یک شب، شکل و محتوایی بسیار متنوع دارد که به صورت طنز، درامهای خانوادگی، تعالیم اخلاقی اعم از بد و خوب و حتی بعضیها تشویق به عیش و عشرت و خوش گذرانی های افراطی آمده است. لوئیس بورخسِ آرژانتینی همهی آثار خود را مدیون هزار ویک شب میدانست و تأثیر آن بر بسیاری از نویسندگان معروف جهان از جمله جیمز جویس ایرلندی و ایتالو کالوینو ایتالیایی مشهود است. در هزار و یک شب تکنیک حکایت در حکایت یا قصههای تو در تو بکار رفته است که ما ایرانیان از دیر باز با آن نوع از قصه گویی آشنا بودهایم. هزار و یک شب مجموعهای است همراه شعر و سخنان نغز و جزو اولین مجموعه قصههای سرگرم کنندهی جهان ما است.
سرنوشت هزار و یک شب در طول تاریخ:
مؤلف یا مؤلفین قصهها و حکایات و همچنین زمان تألیف این کتاب به روشنی معلوم نیست، اما بهطور قطع و یقین این قصهها و حکایات منشاء شرقی دارد. اعتقاد رایج این است که هزار و یک شب از ریشهی هندی – ایرانی به وجود آمده و به مرور زمان و چرخش روزگار عنصری مصری و عربی در آن داخل شده و تغییراتی پذیرفته است و آنچه اکنون در دست است احتمالاً سابقهای بیش از هفتصد یا هشتصد ساله دارد. برخی محققان نیز اصل آن را به کتابی به نام هزار افسان نسبت دادهاند که بسیاری از حکایات آن مأخوذ از منابع ایرانی-هندی بوده است با سابقهای بیش از دوهزار و پانصد سال. به هر رو …از این مجموعه قصه نسخههای متعدد به زبانهای گوناگون منتشر شده است که دربعضی از آنها قصههایی چون علی بابا و چهل دزد بغداد و چراغ جادو حذف شدهاند. اما آنچه مسلم است این که هزار و یک شب چه در شرق و چه در غرب از دیر باز مشهور و تأثیر گذار بوده است و اولین ترجمهی آن به فرانسه طی سالهای ۱۷۰۴ تا ۱۷۱۷ میلادی توسط آنتوان گالان فرانسوی چاپ میشود و بار دیگر به عربی ترجمه میگردد و آنچه در ایران رایج است از ترجمهی عربی آن است به نام ألف لیله ولیله یا هزار و یک شب.
اولین مترجم هزار و یک شب به فارسی:
اولین مترجم هزار و یک شب به فارسی میرزا عبدالطیف تسوجی بود. او ادیب و مترجم ایرانی و اهل تبریز، ملقب به ملاباشی از خانوادهای روحانی برخاست. پس از تحصیل فارسی و عربی و علوم دینی به لباس روحانیون و اهل منبر در آمد. به دستور محمد شاه قاجار عهده دار تعلیم و تربیت ناصرالدین میرزا ولیعهد (که در سال ۱۲۶۲ به سلطنت رسید.) میشود و چندی بعد از آن به دستور شاهزاده بهمن میرزا فرزند عباس میرزا، ماً مور میشود کتاب ألف لیله ولیله را از عربی به فارسی برگرداند. همچنین ترجمهی اشعار عربی آن را نیز به عهده سروش اصفهانی شاعر غزلسرای آن عصر میگذارد که او به جای ترجمهی اشعار عربی به فارسی، اشعار خود و دیگر شاعرانِ فارسی زبان را جایگزین اشعار عربی کتاب میکند. حاصل کار در سال ۱۲۵۹ در تبریز چاپ سنگی شد… تسوجی در سال ۱۲۶۴ به عتبات رفت و از آن پس سالها در نجف اشرف معتکف بود. نثر هزار و یکشب تسوجی پخته و فصیح و محکم است و از نمونههای عالی نثر دورهی قاجار است. این کتاب را ابراهیم اقلیدی نیز ترجمه کرده و گویا کاملتر از نسخهی تسوجی است.
زمینه و بستری که قصهها و حکایات در آن گفته میشود:
حکایت دو برادر است به نامهای شهریار و شاه زمان که هر کدام پادشاه سرزمین خود بودهاند. از اسامی آنان پیداست که هر دو ایرانی هستند. این دو برادر پس از بیست سال جدایی عزم دیدار یکدیگر میکنند. شاه زمان به قصد دیدار شهریار قصر خود را ترک میکند. هنوزاندکی از شهر دور شده است که به یاد میآورد چیزی را در قصر جا گذاشته، پس به سرعت به قصر باز میگردد، اما در کمال تعجب همسرش را در آغوش غلامی زنگی میبیند. در حال عصبانیت تیغ میکشد و همسر خود را هلاک میکند و سپس با دلی ناشاد به سوی برادر میرود. چون به آن جا میرسد از اتفاق برادر را نیز گرفتار خیانت همسر مییابد. دو برادر سر به بیابان میگذارند، و ماجراهایی را پشت سر میگذارند و سرانجام هر یک به شهر و دیار خویش باز میگردند. شاه زمان که همسر خود را کشته است، تجرد میگزیند و از علائق و خلایق دوری میجوید، اما شهریار هنگامی که به قصر خود باز میگردد، همسر و کنیزکان و غلامان خود را از دم تیغ میگذراند. از آن پس نیز هر شب دختر باکرهای را به ازدواج خود در میآورد و بامداد که میرسد او را به قتل میرساند. چون این منوال سه سال ادامه مییابد، مردم به ستوه میآیند و دختران خود را از آن شهر میبرند و دیگر دختری در آن شهر و دیار نمیماند. اما شهریار طبق معمول هر شب دختری از وزیر خود میطلبد. وزیر هر چه جستجو میکند دختری نمییابد. خسته و اندیشناک به خانه میرود. او که خود دو دختر به نامهای شهرزاد و دین آزاد یا دنیا زاد دارد چارهای نمییابد. شهرزاد که دختر دانا و آگاهی است حال پریشانِ پدر را تاب نمیآورد، پس پا پیش میگذارد و از پدر تقاضا میکند که او را به عقد شاه در آورد تا یا کشته شود یا بلا از سر مردم بگرداند. وزیر از سر ناچاری میپذیرد. شهرزاد شرط میکند که دین آزاد نیز با او به قصر بیاید و به او میآموزد که شبانگاه در پیشگاه شاه از او حکایتی طلب کند. چنین میشود و پادشاه پس از تمتع، در معیت دین آزاد به حکایتی که شهرزاد آغاز میکند گوش میسپارد. اما حکایت در نیمه میماند و شهرزاد ادامهی آن را به شبی دیگر موکول میکند. شهریار با خود میگوید…او را نمیکشم تا فردا ادامهی قصه را بشنوم و بدین منوال شهرزاد قصه گو طی هزارو یک شب ۱۹۷ قصهی کوتاه و بلند از طرفه حکایاتی که میدانست به سمع شاه میرساند که نه تنها جان خودش و دیگر دختران را حفظ میکند بلکه در پایان شاه را از پریشان احوالی نجات میبخشد و او را از ظلم و تعدی به زنان باز میدارد. آن گونه که حالا پادشاهِ روان رنجور با داشتن سه فرزندی که از شهرزاد دارد، عشق و علاقهای وافر به زندگی معمولی نشان میدهد و پدر و دختر، یعنی وزیر و شهرزاد را خلعت و هدایایی ارزنده میبخشد و مردمان را به شادی و سرور دعوت میکند. شاید اگر بگوییم که علت و علل پدید آمدن قصهها و حکایات هزار و یک شب، تلاش شهرزاد برای زدودن تعصبهای بی پایه و قضاوتهای بی مایه از زندگی ما آدمیان بوده و این که خشم و کینه جویی عامل زایل کنندهی خوشیها و شادمانیهاست سخنی به گزاف نگفتهایم. ناگفته نماند که دریافت انواع خلق و خوی زنان در مجموعه قصهی هزار و یک شب مبحثی است که میبایست جداگانه به آن پرداخت، و ما در این مقال تفسیر گونه به قصهی جُبیر بن عُمیر و نامزدش میپردازیم که در شبهای سیصد و بیست و هفتم تا سیصد و سی و سوم گفته شده است.
حکایت جُبیربن عُمیر و نامزدش
و از جملهی حکایتها این است که: شبی خلیفه هارون الرشید را بیخوابی به سر افتاد و از این پهلو به آن پهلو بسی بگشت تا اینکه عاجز شد. آن گاه مسرور را بخواست و به او گفت: ای مسرور، کسی پدید آور که از رنج بیخوابی مرا آسوده کند. مسرور گفت: ایهاالخلیفه، آیا میل داری که به باغ اندر شوی و به گلها و شکوفهها تفرّج کنی و ستارگان را نظاره نمایی که چگونه در میان ایشان پرتو انداخته؟ گفت: ای مسرور، دلم به هیچ یک از اینها مایل نیست و از اینها خاطرمن نگشاید.
مسرور گفت: ایهاالخلیفه، ترا در قصر سیصد همسر است و هر یکی از ایشان را جداگانه قصری هست، بفرما تا ایشان قصرهای خود را خلوت کنند و تو در قصرهای ایشان بگرد و ایشان را تفرّج کن. خلیفه گفت: ای مسرور، قصر از آن من و کنیزکان ملک من هستند و مرا نفس به این چیزها طالب نیست. مسرور گفت: ایهاالخلیفه، عالمان و شاعران را حاضر آور تا با هم مباحثه کنند و اشعار نغز بخوانند و حکایات و اخبار از برای تو حدیث کنند. خلیفه گفت: مرا نفس به هیچ کدام از این چیزها طالب نیست. مسرور گفت: ایهاالخلیفه، ندیمان و ظریفان را حاضر آور تا نکتههای سنجیده و سخنان پسندیده ترا بگویند. خلیفه گفت: مرا دل به این چیزها نمیگشاید. مسرور گفت: ایهاالخلیفه، مرا بکش…
چون قصه به اینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب سیصد و بیست و هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، مسرور گفت: ایهاالخلیفه، مرا بکش، شاید بیخوابی تو برود و اضطراب یکسو شود. خلیفه از سخن او بخندید و به او گفت: ای مسرور، نظر کن که از ندیمان کدام بر در است؟ مسرور بیرون رفته بازگشت. گفت: ای خلیفه، علی بن منصور دمشقی بر در است. گفت: او را به نزد من آر. پس مسرور برفت و علی بن منصور را بیاورد. چون علی بن منصور حاضر آمد، خلیفه را سلام داد. خلیفه رد سلام کرده گفت: ای علی، از حکایات خود چیزی حدیث کن. گفت: ایهاالخلیفه، چیزی را که شنیده باشم بگویم یا چیزی را که دیدهام بگویم؟ خلیفه گفت: اگر چیزی دیده باشی حدیث کن که شنیده چون دیده نخواهد بود.
علی بن منصور گفت: ایهاالخلیفه، بدان که من در هر سال رسومی از محمدبن سلیمان هاشمی داشتم. در آغاز سال به عادت معهود به نزد او رفتم و او را دیدم که آمادهی نخجیر گاه است. او را سلام دادم و او ردّ سلام کرد و به من گفت: یا بن منصور با من سوار شو. من گفتم: ای خواجه، مرا طاقتِ سواری نیست. پس مرا در دارالضیافه بنشاند و حاجبان و میزبانان به من بگماشت و خود به نخجیرگاه شد. ایشان غایت اکرام با من کردند و لوازم ضیافت فرو نگذاشتند. با خود گفتم که عجب است که دیرگاهی در بصره باشم و راهی بهجز از قصر به باغ و از باغ به قصر نشناسم. مرا بهجز این وقت فرصتی نخواهد بود که در اطراف بصره تفرّج کنم، بهتر این است که من برخاسته تنها به تفرّج روم. در حال برخاسته جامهای فاخر در بر کردم و از خانه روان شدم و ای خلیفه تو می دانی که در بصره هفتاد محلّت است که طول هر محلّت هفتاد فرسنگ عراقی است. پس من در کوچههای او راه گم کردم و تشنگی بر من غلبه کرد. ناگاه به درِ بزرگی رسیدم که دو حلقهی مسین بر آن در بود و پردههای دیبای سرخ بر آن در آویخته بودند و در دو سوی آن دو مصبطه بود که درختان تاک بر آن مصطبه ها سایه انداخته بودند. من در آن مصطبه به سایه نشستم و آن مکان را تفرّج میکردم که ناگاه آواز نالهای بشنیدم که از دلِ محزون بر می خاست و این ابیات همی خواند:
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میبرم
کائن صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من باز بینم چهر مهرافزای دوست
تا قیامت شکر گویم طالع فیروز را
کام جویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طامع نوروز را
با خود گفتم: اگر خداوند این آواز را ملاحتی باشد هر آینه ملاحت و آواز خوش را جمع کرده است. پس از آن به در نزدیک شدم و کم کم پرده از در به یکسو میکردم. ناگاه دخترکی به در آمد سپید اندام چون قرص ماه با ابروان پیوسته و زلفکان بر شکسته و چشمان مخمور و پستان چون گوی بلور و دهانی چون حلقهی انگشتری و رخانی رخشندهتر از زهره و مشتری که دل از پیر و جوان بربودی و عقل از مرد و زن ببردی، بدان سان که شاعر گفته:
دل من برد بدان زلف پر از حلقه و خم
که فرو ریخته چین از بر چین تا به قدم
صنمی سیم بر است او و منش شیفتهام
خنک آن کس که بود شیفتهی روی صنم
پس من از روزنههای پرده او را نظاره میکردم. ناگاه او را نظر بر من افتاد. با کنیزک خود گفت: ببین کیست که بر در ایستاده؟ کنیزک برخاسته به سوی من آمد و گفت: ایهاالشیخ مگر شرم نداری؟ از پیران کار زشت نه خوب است! من به او گفتم: ای خاتون (۱)، اما پیر را راست گفتی، پیرم ولکن گمان ندارم که کار زشت کرده باشم. پس خاتون ساکت شد. کنیزک گفت: کدام کار زشتتر از این که به خانهی بیگانگان در آیی و به نامحرمان نظاره کنی؟ من گفتم: ای خاتون، معذورم. گفت: ترا عذر چیست؟ گفتم: مردیام غریب و بسی تشنهام. گفت: ما عذر ترا پذیرفتیم. چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
چون شب سیصد و بیست و هشتم بر آمد
گفت: ای ملک جوانبخت، آن دختر گفت: من عذر ترا پذیرفتم. آن گاه کنیزکی را گفت که: این مرد را آب ده. آن کنیز کوزهای زرین مرصع به دُر و گوهر پر از آبی که به مشک اذفر آمیخته و دستارچه ای حریر سبز بر او کشیده بودند پیش من آورد. من کوزه بگرفتم و آب دیر دیر مینوشیدم و دزدیده او را نظر میکردم. پس از آن کوزه به کنیزک رد کرده ایستادم. آن دختر گفت: ای شیخ، راه خویش در پیش گیر. من به او گفتم: ای خاتون، مرا فکرتی روی داد. گفت: چه فکرت روی داد؟ گفتم: در گردش روزگار و پی در پی آمدن حوادث فکر همی کنم. آن دخترک گفت: سزاست که به فکرت اندر باشی از آنکه روزگار کارهای عجیب دارد. بازگو که از بهر چه به فکرت فرو رفتی؟ گفتم: از بهرِ خداوندِ این خانه فکر میکنم که او در حیات با من صدیق بود. آن دخترک گفت: خداوند این خانه چه نام داشت؟ گفتم: محمد بن علی گوهر فروش نام داشت و بسیار توانگر بود. نمیدانم او را فرزندی برجا هست یا نه؟ گفت: آری، دخترکی از او برجای مانده که به دور نام دارد و وارث همهی مال اوست. گفتم: ای خاتون، گونهی ترا متغیر میبینم، مرا از کار خود آگاه کم شاید گرهی کا رتو از دست من بگشاید؟ آن دخترک گفت: ای شیخ، اگر از اهل راز باشی راز خود را به تو گویم، تو مرا آگاه کن که کیستی تا بدانم راز پوش هستی یا نه که شاعر گفته:
نگوید راز هر کو هست بخرد
مگر پیش حکیم و مرد موبد
به قدر عقل هر کس گوی با وی
اگر اهلی مده دیوانه را می
من به او گفتم: ای خاتون، من علی بن منصور دمشقی ندیم هارون الرشیدم. چون دخترک سخن من بشنید، از فراز کرسی به زیر آمد به من گفت: آفرین بر تو یا بن منصور. اکنون ترا از حالت خود با خبر کنم و ترا از راز خود آگاه کنم. بدان که من عاشقی هستم از یار جدا مانده. گفتم: ای خاتون، تو خوبرو هستی، خوبرویان عشق نورزند مگر خوبرویان را، بازگو که معشوق تو کیست؟ گفت: من عاشقِ جُبیر بن عُمیر شیبانی هستم. من به او گفتم: ای خاتون در میان شما مواصلت یا مراسلت اتفاق افتاده است یا نه؟ گفت: آری، ولکن عشق او برخلاف عشق من عشقی است در زبان نه در دل، از آنکه او به وعده وفا نکرد و عهد مودت و دوستی نگاه نداشت. من به او گفتم: ای خاتون، سبب جدایی در میان شما چیست؟ گفت: سبب جدایی این است که من روزی نشسته بودم، همین کنیزک گیسوان مرا شانه میکرد. گیسوان مرا بتافت، از حسن و جمال من عجب آمدش. پیش آمده روی مرا ببوسید و در آن وقت معشوق من بی خبر در آمده چون این حالت بدید این دو بیت بر من بخواند:
رو رو که دل از مهر تو بدمهر گسستیم
از دام هوای تو بجستیم و برستیم
چونان که تو ببریدی ما نیز بریدیم
چونان که تو بشکستی ما نیز شکستیم
و از آن وقت تا اکنون بر من خشم آورده و قصد کرده است که پیوسته از من دور باشد و تا اکنون به نزد من نیامده و مکتوب از برای من نفرستاده. من به او گفتم: الحال قصد تو چیست؟ گفت: قصد من این است که از من کتابی به سوی او بری، اگر جواب او را به من آوری ترا پانصد دینار زر سرخ دهم و اگر جواب نیاوری صد دینار ترا بدهم. پس کنیزکی را بخواست و گفت: قلم و قرطاس از بهر من حاضر آور. کنیزک قلم و قرطاس بیاورد و دخترک آفتاب روی این ابیات بنوشت:
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم
آخر به سرم گذر کن ای دوست
انگار که خاک آستانم
تو خود سر وصل ما نداری
من عادت بخت خویش دانم
هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد بر آشیانم
آخر نه من و تو دوست بودیم
عهد تو شکست و من همانم
پس از آن مکتوب مهر کرده به من داد. من مکتوب گرفته به خانهی جُبیر شیبانی رفتم. او را در نخجیر یافتم، به انتظار او بنشستم تا اینکه از نخجیر بازگشت. ای خلیفه، من چون او را سواره بدیدم از جبین و جمال او هوش من برفت و به خردم زیان آمد. پس نگاه کرد مرا به در خانهی خود نشسته بدید، از اسب به زیر آمده به سوی من آمد و دست در گردنِ من افکند و مرا سلام داد. من چنان گمان کردم که بهشت را در آغوش گرفتم. پس از آن مرا به درون خانه برد و در پهلوی خود بنشاند و به آوردن سفره بفرمود. خادمان سفره بنهادند و همه گونه طعامها در آن سفره فروچیدند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
محمد محمدعلی؛ داستاننویس و نویسندهٔ معاصرِ ایرانی، زادهٔ اردیبهشت سال ۱۳۲۷ خورشیدی در تهران است.