استحاله سیمرغ
مجمعی کردند مرغان جهان / …؛ این مصرع، سرآغاز منظومه ی سترگ «سیمرغ» است که معمار چیره دست اش «عطار نیشابوری»، از همان ابتدا، خواننده ی داستان را با منظری «جهانشهری» روبرو می کند. در واقع، تصویر شکوهمند آغاز قصه، مخاطب را به اجتماع بزرگی از «مرغان جهان» می برد که به منظور سفر به آستانه «سیمرغ»، به این گردهمایی چند هزار نفری، فراخوانده شده اند. بنابراین از همان ابتدا، نویسنده برای ما خوانندگان، روشن می سازد که عروج پرندگان به سوی سیمرغ، با اصطلاح امروزی، پروژه ای است «کلان مقیاس» که مشخصاَ از مرزهای کشوری و منطقه ای عبور می کند و تجربه های شهودی خود را در گستره ای جهانی، عرضه می دارد.
این قصه همچون داستان «شیخ صنعان و دختر ترسا» از تبار ژانرهای تمثیلی و عاشقانه در آثار منظوم ادب فارسی به شمار می آید. در واقع، «عشقی حقیقی» برای رسیدن به «کمال مطلق»، درونمایه و ساختار مفهومی داستان سیمرغ را معنا می بخشد. نویسنده ی «منطق الطیر» با بهره وری خلاق از صناعت قصه پردازی، سعی می کند از خلال ماجراهای جذاب داستان، به ضرورت های گریزناپذیر سیر به سوی «کمال مطلق»، پاسخ دهد.
ماجرای قصه به اختصار از این قرار است که تعدادی از پرندگان همچون: بلبل، طوطی، همای، باز، کوف، صعوه، طاووس، بوتیمار، موسیجه، دورّاج، قرقاول، کبک، قمری، فاخته، و… که هر کدام دارای تعلقات و آرزو های اینجهانی «خاص خودشان» هستند قرار است که تحت فرماندهی شیخ و راهبرشان «هُدهُد»، سفری جادویی و بلندپروازانه به سوی کمال را آغاز کنند. مقصد غایی سفر : وصال «سیمرغ» پادشاه آسمانهاست. اما شاید جذاب ترین و به یادماندنی ترین حادثه، اتفاقی است که در پایانبندی قصه رخ می نماید که همان «دیگرگونی در جایگاه و موقعیت مسافران با سیمرغ» است. آری، زائران و سالکان این سفر روحانی، سرانجام در انتهای مسیر طولانی و پُرمخاطره شان، خود به سیمرغ «پادشاه آسمانها» (حکومت بر جهان)، ارتقاء می یابند: «چون نگه کردند آن سی مرغ زود / بی شک این سی مرغ، آن سیمرغ بود /… خویش را دیدند سیمرغ تمام / بود خود سیمرغ، سی مرغِ مدام.»[۱] که این دستآمد شگرف، از پرتوی «اتحاد و یکدستی» مرغان و ناشی از پیروی آنان از آموزه های پیشوای شان «هُدهُد» است.
«هُدهُد»، مرغ شانه به سر، در این داستان رمزآلود، با هیبتی کاریزماتیک و در شمایل پیران و شیخان طریقت ظاهر می شود:«حُله ای بود از طریقت در برش / افسری بود از حقیقت بر سرش»، و از همان ابتدا که وارد اجتماع بزرگ مرغان مسافر می شود آنان را از خودپسندی و کاهلی و تعلقات دنیوی، پرهیز می دهد: «وارهید از ننگ خودبینی خویش / تا کی از تشویر بی دینی خویش»؛ و سپس به آنها گوشزد می کند که تنها در صورتی که او راهنما و چاووش راهشان باشد، محرم درگاه پادشاه آسمانها (سیمرغ) خواهند شد: «هدهد آشفته دل، پر انتظار / در میان جمع آمد بی قرار / گفت ای مرغان، منم بی هیچ ریب / هم بَریدِ حضرت و هم پیک غیب / آب بنمایم ز وهم خویشتن / رازها دانم بسی زین بیش من /… پس اگر با من شما همره شوید / محرم آن شاه و آن درگه شوید».
داستان شورانگیز سیمرغ که مانند قصه شیخ صنعان، نزدیک به هشت قرن در بطن بی ثبات فرهنگ و ادبیات ایران، پایایی نشان داده و حقیقتاَ اثرگذار بوده، در محتوا و در ساختار شکل، لایه بندیهای گونه گون و گاه پیچیده دارد. با وجود لایه های تو بر تو و متداخل بافت قصه اما شاید بتوان برای فهم سهل تر مفاهیم استعاری و پندآموز این شاهکار عظیم، آن را به صورت «قراردادی» به دو لایه کلی تقسیم کرد: «هسته» و «پوسته»، یا به استناد تعبیرهای خود عطار: «مغز» و «پوسته»؛ در واقع معمار ماندگار این منظومه ی معناگرا (شیخ فریدالدین عطار نیشابوری) با گام نهادن در ساحت ها و آفاقی فراسوی دلیل، و با هنرمندی کم سابقه ای، آموزه های معرفتی و شناخت شناسانه ی خود را در «هسته مرکزی» و هدایتگر این پروژه ی فراتاریخی، جای داده است. از منظر واکاوی مفهومی، می توان با احتیاط و اختصار گفت که مضمون اصلی آموزه های نهفته در این هسته(مغز)، در حقیقت همان «آستانه ی ذوب» یا فرایند استحاله ی انواع شناخت ها در یک «مفهوم واحد از شناخت عارفانه» است.
نگاهی به «پوسته» داستان
لایه دوم قصه که «پوسته»ی زیبا و فریبای آن را تشکیل می دهد شامل: واکنش ها، اندرزها، دیالوگ ها، نقدها، فضاهای تعلیق، و روابط و حالت های شیدایی و نفسانی پرندگانی است که به قصد سفری جادویی، از اقصانقاط عالم، کنار یکدیگر آمده اند. اتفاقاَ مَطلع داستان هم با این بیت معروف: «مجمعی کردند مرغانِ جهان / آن چه بودند آشکارا و نهان…»آغاز می شود. طبعاَ این گستره ی وسیع و رنگارنگ از سبک زندگی و حالات عاطفی زوّاران و مسافران، به خصوص جا به جایی سی تا از مرغان که ناگهان به «سیمرغ» تبدیل می شوند خواه ناخواه پوسته ی داستان را ـ به خصوص از منظر جذابیت های تعلیق و غافلگیری ـ برای عامه ی مخاطبان، پُر کشش می سازد. از این رو، خیلی طبیعی است که خواننده ی عام قصه ی سیمرغ، اغلب به «پوسته»ی داستان جذب می شود و به طور معمول در فضای خیال انگیز حالات جسمانی و اوج و فرود روح رهپویان، فرو می رود. در نتیجه: از بنمایه ی قدرتمند و هسته ی جوشان ـ و هدایتگر ـ این منظومه ی ادبی ـ عرفانی، غافل می ماند.
خواننده ی قصه احتمالا پس از مطالعه چند بیت از داستان بلافاصله متوجه خواهد شد که این سفر جادویی، به چه میزان برای رهروان، خطرناک است. به خصوص که سپاه مرغان مسافر، برای رسیدن به آستانه سیمرغ می بایست که بخش قابل ملاحظه ای از عمر خود را وقف این سفر می کردند « سالها رفتند در شیب و فراز / صرف شد در راهشان، عمری دراز »؛ افزون بر طولانی بودن راه، زائران این سفر می بایست از موانع بسیار دشوار نیز عبور می کردند. خطرهای در کمین و گاه مرگ آرو، به حدی هولناک و فراوان پیش می آید که در وصف نگنجد: «چونکه ره، از بس دراز و دور بود / هر کسی از رفتنش، رنجور بود / آنچه ایشان را درین ره، رخ نمود / کی تواند شرح آن، پاسخ نمود»؛ با وجود این همه خطرهای غیرقابل پیش بینی اما سپاه پرندگان، به تشویق راهبرشان هدهد، این مسیر استعلایی و خونفشان را ادامه می دهند که بسیاری از آنها، در طول راه، جان پُر ارزش شان را از کف می دهند: «زان همه مرغ، اندکی آنجا رسید / از هزاران کس، یکی آنجا رسید / باز بعضی غرقه ی دریا شدند / باز بعضی محو و ناپیدا شدند / باز بعضی بر سر کوه بلند / تشنه جان دادند در گرم و گزند / باز بعضی را ز تفت آفتاب / گشت پرها سوخته، دلها کباب / باز بعضی را پلنگ و شیر راه / کرد در یک دم به رسوایی تباه / باز بعضی در بیابان خشک لب / تشنه در گرما، بمردند از تعب / آخرالامر از میان آن سپاه / کم کسی ره برد تا آن پیشگاه /.. عالمی پُر مرغ، می بردند راه / بیش نرسیدند “سی“، آن جایگاه».
محتوای سوزنده «هسته مرکزی»
عطار نیشابوری در منظومه سیمرغ، وظیفه سنگین و طاقت فرسایی بر دوش «هدهد» قرار داده است زیرا این پیشوای فرهمند (هدهد) موظف شده که برای راضی کردن مرغان به این سفر پُر هزینه، با همه ی وجود سعی کند تا سبک زندگی و جهانبینی متنوع مسافران، کاملا یکدست و همگون شود و به تدریج در هستیشناسی الاهیاتی و «اسطوره مزاج» پیشوا، ذوب گردد. بنابراین روشن است که اقناع رهپویان این سفر، برای دست کشیدن از سبک زندگی شان ـ که هزاران هزار سال تداوم داشته ـ از عهده ی هر کسی بر نمی آید چه پُر واضح است که انجام چنین پروژه ای، یعنی پاک کردن آثار و تبعات سبک زندگی هزاران ساله، از لوح ذهن و ضمیر انسانها (مرغان)، حقیقتاَ پروژه ی عظیم و پیچیده ای است، از این رو محتاج اطلاعات گسترده و وسعت دایره لغات (برای بازنمایی یک تصویر کلامیِ «باورپذیر» از پندارها و کیهان ذهنی هدهد) است، به خصوص محتاج اقتدار و بیان «احکام قطعی و یقینی» برای راضی کردن مرغان به دست شستن از جان و زندگی شان است چرا که مرغان، هر کدام، خواسته ها و انگیزه ها و هدف های مخصوص به خود دارند و اغلب از زندگی شان راضی هستند. برای نمونه، بلبل یا همان «عندلیب»، با همه ی وجودش عاشق گُل و طبیعت است. این پرنده از گلگشت در گلستانها و باغ های بی در و پیکر لذت می برد و از آوازه خوانی برای شاد کردن دل مردم ـ بویژه برای عشاق جوان ـ سرمست است: «گُلستانها پُر خروش از من بوَد / در دل عشاق، جوش از من بوَد»؛ شایان تأمل است که همین پرنده ی آوازه خوان، هنگام گفتگو با پیشوا، با تأکید بر درستی سبک زندگی اش، خیلی روشن به رهبر پیام می دهد که اتفاقاَ از همین زندگی، راضی و خشنود است: «من چنان در عشق گُل، مستغرم / کز وجود خویش، محو مطلقم / در سرم از عشق گُل سودا بس است / زان که مطلویم گُل رعنا، بس است / طاقت سیمرغ نارد بلبلی / بلبلی را بس بوَد عشق گلی»؛ اما هدهد دلایل اینجهانی ـ برآمده از عقل جزوی ـ او را نمی پذیرد و این مرغ نغمه خوان را از ظاهربینی و نعمت های ناپایدار دنیا، پرهیز می دهد، در عین حال سعی می کند که با استفاده از واژه های تحقیرکننده ای همچون «شرم»، بلبل را به معناهای ازلی و ماندگار، توجه دهد: «هدهدش گفت ای به صورت مانده باز / بیش از این در عشق رعنایی، مناز / گُل اگر چه هست بس صاحب جمال / حسنِ او در هفته ای گیرد زوال / عشق چیزی کان زوال آرد پدید / کاملان را آن، ملال آرد پدید / در گذر از گل که گل در نوبهار / بر تو می خندد، نه در تو، شرم دار !».
پس از بلبل، نوبت به «طوطی» می رسد که او نیز در این گردهمایی از میان جمعیت بلند می شود و از دلخواسته اش سخن می گوید: «طوطی آمد با دهان پُر شکر…» و خطابی به رهبر: «خضر مرغانم، از آنم سبزپوش / بو که دانم کردن آبِ خضر نوش / من نیارم در برِ سیمرغ تاب / بس بود از چشمه ی خضرم یکآب»؛ هدهد پس از استماع سخنان طوطی، بلافاصله دلایل و توجیه های او را به استهزاء می گیرد: «هدهدش گفت ای ز دولت بی نشان / مرد نبوَد هر که نبوَد جانفشان / آب حیوان خواهی و جاندوستی / رو که تو مغزی نداری، پوستی».
می دانیم در این گردهمایی بزرگِ معرفتی (که پرندگان «ماده» به طرزی نامعلوم و مرموزانه به کل غایب اند و تمام رهپویان از پرندگان «نر»اند) شماری از پرندگان، با هر عقیده و سلیقه و آئینی ، از علایق و دلبستگی ها و برتری های خود، سخن می رانند؛ «همای» نیز که در افسانه های عامیانه، پرنده ای صاحب مقام و مرتبه ی «خسرونشانی» است ـ یعنی اگر بر سر هر کس نشیند، او شهریار خواهد شد ـ در این گردهمایی ساکت نماند: «پیش جمع آمد همای سایه بخش / خسروان را ظلّ او سرمایه بخش / گفت ای پرّندگان بحر و بر / من نیام مرغی چو مرغان دگر / نفس سگ را خوار دارم لاجرم / عزت از من یافت افریدون و جم / آن که شه خیزد ز ظلّ پرّ او / چون توان پیچید از فرّ او ؟ / کی شود سیمرغ سرکش، یار من / بس بود خسرونشانی، کار من».
هدهدِ هادی، در ابطال دفاعیات «همای»، او را به سگ تشبیه می کند (مردِ سالک را به سگ نسبت دهد / تا که فرّ و عزتش ساقط شود)، سپس با اقتدار تمام، «خسرونشانی اش» را نیز در حد دریوزگی تکه ای استخوان بی ارزش، به حقارت می کشد. این برخورد تحقیرآمیز و حذفی، سرانجام باعث می شود که فَرّ و هیمنه ی این پرنده ی همایونی، نزد عامه ی مرغان فروپاشد! (برخی از مفسران معتقدند که برخورد معنادار هدهد به همای، می تواند نقدی پوشیده بر «حکمت خسروانی» هم تلقی شود). به هر حال این برخورد قاطعانه، در قرن ششم هجری رخ می دهد. قرنی که سرزمین پهناور ایران (که خاستگاه نوزایش علم و دین و هنر ، و زمین حاصل خیزِ رواداری مذهبی و نوجویی در تفسیر قرآن و سنت بود) در معرض وزش تندبادهای سهمگین قرارگرفته است. تندبادها خبر از تغییر فصل می دهند و طولی نمی کشد که این فصل جدید از راه می رسد و تاریخ ما، با دوره ی تازه ای از غلبه تفکر شهودی و تفسیرهای قشری از قرآن و معرفت دینی روبرو می شود: آغاز عصر ایمان جازم و زاهدانه در ایران!… این ایستایی و واپس نگری، سرآخر ، افول اندیشه و زوال بلندمدتِ «عصر زرین فرهنگ ایران» را رقم می زند. پس شاید به مدد همین پیش زمینه ی تاریخی است که عطار نیشابوری می تواند سبک زندگی این مرغ همایونی را نیز با احکام قطعی و یقینی، محکوم کند: «هدهدش گفت ای غرورت کرده بند / سایه، در چین، بیش از این بر خود مخند / نیستت خسرونشانی این زمان / همچو سگ با استخوانی، این زمان / خسروان را کاشکی ننشانیی / خویش را از استخوان، برهانیی»؛ اما از این هم تند و تیزتر، پاسخی است که هدهد به «باز» می دهد و نه تنها جایگاه فردی این پرنده ی مغرور، بلکه جایگاه شهریاران جهان را نیز به استهزاء می گیرد، زیرا از نگاه مرجعیت طلبی برخی از مشایخ بزرگ طریقت و شریعت، شهریاری در واقع ردایی است شایسته بر تن بزرگان دین؛ بزرگانی که علم ظاهر و باطن را در خود دارند و بنابراین ولایت و زعامت شان بر مردمان، به نیابت از سوی پیامبر است. چه بسا به اعتبار همین تلقی از مفهوم ولایت است که وقتی نوبت به نقد و ابطال دفاعیات «باز» می رسد، هدهد به طرزی خشماگین و قاطع بر او می خروشد و با نگاه مرجعیت طلبی، پادشاهان را افرادی «بی مغز» و فاقد شعور، توصیف می کند: «سلطنت را نیست چون سیمرغ کس / زان که بی همتا به شاهی اوست و بس / شاه نبوَد آن که در هر کشوری / سازد او از خود ز بی مغزی، سری». خشم و عصبانیت هدهد، پُر بیراه هم نیست زیرا که این پرنده (باز) در خلال دفاعیاتش، با لاف و گزاف، بر همنشینی خود با شهریاران، پای می فشارد، حتا به چنین سبک زندگی افتخار هم می کند، و تا آنجا پیش می رود که جسورانه، خط قرمزها را نیز نادیده می گیرد و طی طریق کردن به سوی سیمرغ را به «وادی بی پایان» و بیهوده، تشبیه می کند:«زُقّه ای از دست شاهم، بس بوَد / در جهان، این پایگاهم بس بوَد /… من اگر شایسته ی سلطان شوم / به که در وادیّ بی پایان شوم»!
هدهد در رد و ابطال علاقه ی «کوف» به سرمایه اندوزی و جمع آوری گنج و طلا و ثروت، خطاب به این پرنده نیز می گوید:«عشق گنج و عشق زر، از کافری است / هر که از زر بُت کند، او آزری است»؛ همچنین در نقد زندگی سرخوشانه و شادخواریهای جسارت آمیز و سرکشانه ی «صعوه» نیز چنین می خوانیم: «هدهدش گفت ای ز شنگی و خوشی، کرده در افتادگی صد سر کشی / جمله سالوسیّ تو، من کی خرم [کی خریدار باشم] / نیست این سالوسیِ تو، در خورم / پای در ره نه، مزن دم، لب بدوز / گر بسوزند این همه، تو هم بسوز»؛ همین شیوه ی برخورد در ابطال دلخواسته ی «طاووس» هم تکرار می شود و هدهد، این پرنده ی زیبا و باشکوه را نیز خودگُم کرده معرفی می کند: «هدهدش گفت ای زخود گم کرده راه»…؛ «کبک» هم بی نصیب نمی ماند: «هدهدش گفت.. چند لنگی، چندم آری عذر لنگ…»! اما شاید به یادماندنی ترین برخورد، مواجهه ی مقتدرانه ی هدهد با پرنده ای است که در این اجتماع بزرگ، دست به کاری عجیب می زند یعنی در مقابل همه ی حاضران به ضعف خود اعتراف می کند و صادقانه از وهن و هراسش از مرگ می گوید: «دیگری گفتش که می ترسم ز مرگ / وادیِ دور است و من، بی زار و برگ / این چنین کز مرگ می ترسد دلم / جان برآید در نخستین منزلم»؛ هدهد در نقد و ابطال «جان دوستی» این مرغ معترف، او را ضعیف و ناتوان، توصیف می کند: «هدهدش گفت ای ضعیف و ناتوان / چند خواهی ماند مشتی استخوان /… تو نمی دانی که عمرت بیش و کم / هست باقی از دو دَم، تا کی ز دَم؟»… بدین ترتیب است که در این گردهمایی بزرگ، دلبستگی های انسانی همسفران، از هر قسم و ماهیتی، به تمامی زیر سوآل می رود: دلبستگی به گُل و بوستان، به کوه و طبیعت، به ثروت، به خانواده، به آوازه خوانی، به آب و دریا، به گُلگشت، به گوشه نشینی، به سرخوشی، به عافیت طلبی، به سرمستی، به صیانت از نفس، و به هرآنچه «اینجهانی» است توسط پیشوا، ابطال می شود تا این پروژه ی معرفتی و کلان مقیاس (عالمگیر)، گام به گام به هدف آرمانشهری و از پیش برنامه ریزی شده اش، برسد.
نهایی شدن ساختمان هسته ی مرکزی داستان
در سفری طولانی و چنین پُرمخاطره که به مرگ انبوه همسفران می انجامد ؛ در سفری که «هدف» (وحدت «شکلی» و نمادین مرغان) هر «وسیله»ای را مشروعیت می بخشد ؛ در سفری که آموزه های ابطال ناپذیر و «اسطوره مزاج» پیشوا، گورکن پرندگان است ؛ در سفری که جان مسافران چنان ارزان می شود که می تواند به «ابزاری» برای نیل به آرمانهای متعالی و بلندپروازانه ی «هدهد» فرو کاهد ؛ در «سرزمینی که مزد گورکن از جان آدمیزاد بیشتر است»… باری در چنین سفر هراس انگیزی طبعاَ هر کدام از رهپویان و مسافران، ناخودآگاه تردیدهای شان را بروز می دهند و سعی می کنند از زندگی، خانواده و از آنچه دارند، دفاع کنند چنانچه دیدیم که برخی از همین پرندگان، به خود جرأت دادند و نظرات مستقل و تردیدهای شان را با رهبر (هدهد) در میان گذاردند. در ادامه نیز پرندگان دیگر، به همین منوال عمل می کنند هر چند که نویسنده، دفاع مرغان از زندگی واقعاموجودشان را به «بهانه گیری» تشبیه می کند: «… بعد از آن مرغان دیگر سر به سر/ عذر آوردند مشتی بی خبر / هر یکی از جهل عذری نیز گفت / گر نگفت از صدر، از دهلیز گفت / هر کسی را بود عذری تنگ و لنگ / این چنین کس کی کند عنقا به چنگ…»؛ گفتن ندارد که انگیزش های گونه گون و انواع مختلف «شناخت فردی» مرغان، ناشی از میراث فرهنگی و تجربه زیسته ی آنهاست و ضرورتی هم ندارد که فکر کنیم شناخت و معرفت آنها، یکسر مبتذل و حقیر بوده است، یا لزوماَ به منظور آوردن عذر و بهانه برای توجیه رفتارشان، با «هدهد» در میان گذاشته اند. با این حال اما خالق این ژانر ادبی ماندگار و عاشقانه (در مقام رفیع «دانای کل»)، به یاری تخیل نیرومندش و با کاربست تمهیدها و تصویرهای شاعرانه، مرغان مسافر را در فضایی کاملن منسجم و بسته از تعلیمات و براهین «تعیّن ناپذیر» پیشوا (هدهد) قرار می دهد و آنان را به دست شستن از تجربه های زیسته ی خود ـ حتا از جان شریف خویش ـ تشویق می کند؛ و به این وسیله ـ و شاید قصدناشده ـ زمینه ی استحاله ی مسافران و سالکان را در پروژه بلندپروازانه ی پیشوا، فراهم می آورد. با چنین تمهیدهای هوشمندانه ای است که عطار نیشابوری، این معمار چیره دست، موفق می شود که ساختمان «مغز» یا همان هسته مرکزی و جوشانِ «کیهان ذهنی ـ شهودی» خود را تکمیل نماید. به هرحال زیر تأثیر نیرومند این آموزه هاست که در انتهای راه، فقط سی تن از خیل مرغان مسافر، زنده می مانند: سی ابَرمرد سرفراز که در فرایند تدریجی استحاله شان، تردید و کاهلی را به کنار نهاده ـ و داوطلبانه! ـ در دایره ی شناخت و معرفت پیشوا ذوب گشته اند و سرآخر به سیمرغ ـ پادشاه آسمانها ـ تبدیل می شوند!
پانوشت ها:
۱. کلیه ابیات، برگرفته از چاپ هفتم منطقالطیر عطار، به تصحیح دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی است که در سال ۱۳۸۹ توسط انتشارات سخن، منتشر شده است.