ترجمه سه شعر از استنلی اچ. بارکان
درباره نویسنده:
استنلی اچ. بارکان؛ شاعر، مترجم، سردبیر و ناشر مطبوعات ، متولد سال ١٩٣۶ و اکنون یک معلم بازنشسته است . بنا به اظهاراتش منابع الهام او زندگی در بروکلین، دوستی های عمیق و افرادی خلاق که در سفرهای متعدد خود با آنها ملاقات کرده است ، می باشند.
توجه عمیق او به زبان های متنوعی که در زندگی با آنها مواجه شده، فرهنگ های گوناگون بشری که تجربه کرده و به همه این ها شعرها و داستان ها و آهنگ هایی که شنیده و آرشیو موسیقی به انضمام نمایش نامه هایی که نوشته و مضافاً گربه ها، نوه ها، فرزندان و خانواده اش را نیز ضمیمه کرد تا عاشقانه های او را به عبارت خودش تمکیل نمود.
بارکان اوج کار خود را مدیون کار دومش More Mishpocheh می داند و جوایز بسیاری نیز برای آثار دیگرش دریافت کرده. جوائزی که او را بیشتر به عنوان یک معلم و ناشر و شاعر به پیرامون معرفی کرده.
اخیراً او همکاری تازه ای با انجمن شعر Yale در منهتن نیویورک آغاز کرده و این همکاری همچنان ادامه دارد.
بارکان اکنون با همسر هنرمند خود در مریک لانگ آیلند زندگی می کند.
در سال ١٩٩١خانه شاعران و هئیت آموزش و پرورش نیویورک وی را برای کسب جایزه مدرس شعر سال معرفی کرد. در سال ١٩٩۶موفق به دریافت جایزه Poor Richard، تندیس بنجامین فرانکلین به خاطر یک ربع قرن نشر با کیفیت بالا شد. این جایزه از سوی مرکز مطبوعات کوچک در نیویورک به وی اعطا شد.
بارکان همچنین در سال ٢٠١١درجشن چهلمین سالگرد بینا فرهنگی موفق به دریافت چهار لوح شد که این الواح از این منابع به وی تقدیم گردید؛ گروه ادبیات مهاجر کره در لس آنجلس کالیفرنیا ، دانشکده هنرهای خلاق در کالج سینا نیویورک از هفتمین دوسالانه جشنواره شعر وارن کانتی و از مرکز شعر در انجمن پاسائیک کانتی.
در سال ٢٠١٣ جایزه دستاوردهای زندگی Shabdaguchha را از سوی مجله بین المللی دو زبانه شعر بنگالی دریافت کرد و مجله Seven quarry در سوانسی ولز یک شماره خود را به شکل ویژه با عنوان” برای بیش از چهل سال برتری ادبی ” به همراه یک تندیس به بارکان اختصاص دادند.
تازه ترین قدر دانی ها از بارکان عبارتست از : مدال اروپایی شعر و هنر هومر٢٠١۶ ؛ برای اشعار او در سیسیل و ترجمه هایش٢٠١۶ ؛ چین ( بهترین شاعر سال فصلنامه شاعران ٢٠١٧ و پاریس ، مدال آکادمی اروپایی علوم و هنرها و ادبیات در سال٢٠١٨ .
بارکان اخیرن در نظر دارد کتاب ” جعبه شیرینی ” که مشتمل است از اشعار جدی او و گزیده ای از خاطرات وداستان هایی که از تقابل فرهنگی منتج می شود گرد آوری و به اتمام برساند. وی عنوان این آثار را قصه ی یک ناشر مطبوعات کوچک می داند .
بارکان کار آخر و حاصل زندگی خود را گردآوری و آماده سازی آرشیوهای فرهنگی می داند و امیدوار است آن را به اتمام برساند.
OCTOBER
Summer still winks
through the changing leaves—
kaleidoscopic motion.
Winds rush about
the high tops of trees
whispering, “It’s over!
It’s over!”
Pumpkin & squash
reflect the red and orange
of Autumn moon,
larger than any sunburst—
brightening even the blackest nights.
Cornstalks
dry with the waiting,
ears pricked,
pop out
of their kerneled rows.
The spirit of harvest,
celebration, festivity
fills the afternoons
heavy with fermenting apples.
All days end with equinoctial night,
crossroads of calendric time.
The eve of fruits transforms
to cider charms.
اکتبر
تابستان هنوز چشمک میزند
از لا به لای برگهای در تغییر __
که هر دم از رنگی به رنگی می گردند
بادها حلقه زنان
دورِ بلندای درختان
پچپچه سر داده اند، “تمام شد!”
“تمام شد!”
کدو تنبل و کدو مسما
قرمز و نارنجیِ ماهِ پاییزی را
بازمیتابانند،
تابان تراز پرتوِ خورشید __
روشنان ساز حتی سیاهترین شبها.
ساقههای ذرت،
خشکیده از انتظار،
گوشبهزنگ،
بر میجهند
از غلاف دانههاشان.
روحِ برداشت،
جشن، ضیافت
سرشار میکند بعدازظهرها را
با سیبهای تخمیری.
هر روز به شبی استوایی می پیوندد
در تقاطع زمان تقویمی
جشن میوه ها، استحاله می یابد
به طلسم شراب.
CLOTHESLINES
(September 17, 1994)
Out back
behind the restaurant
the black wrought-iron stairwell
winding way up to the second and third stories
all the way to the rooftop overlooking the yards
in the middle of the block of Carroll Gardens, Brooklyn.
Ailanthus trees, like palms, are oases in the desert
of asphalt, ashcans, cement, concrete, and steel.
Climbing up, up, like rising out of the lower depths of passion,
the circles spiraling to the height of thought and vision.
Beyond the cyclone fence separating this yard from the others,
the clothesline poles, rows and rows of them, a metal forest.
The past creaks with pulleys turning in the present wind.
Flashes of white sheets waving in the infrequent breeze,
respite in the hot wet summers of our childhood.
Faces out the windows calling to neighbors across the yards,
“Buon giorno, Signora Levy! Come stai?”
“Gut morgen, Mrs. Capello. How’s by you?”
Clothespins dangle on the ropes covered with sparrows,
darting down through the weeds of the little gardens.
Tiger lilies high above the dandelions seeking a patch of sky.
A baby cries. A Spalding flies over the rooftops.
Out back, just behind the eyes, you can still see the neighbors
gulping beer, drinking wine, sipping lemonade.
The clotheslines are gone. And the pulleys are still.
But the poles remain, remnant of time not technical,
full of faces and voices and hungers and hopes.
Listen carefully, you can still hear the creaking of the wheels.
بند رختها
١٧سپتامبر ١٩٩۴
آن بیرون
محوطه ی پشت رستوران
پلکان آهنیِ سیاه
مسیری مارپیچ را میبرد بالا به طبقههای دوم و سوم
مسیری که منتهی میشود به سقفی مشرف بر حیاطها
در میان شهرک کارول گاردنزِ بروکلین.
درختانی از گونهی آیلانتوس، عمدتا نخلها، واحههایی در بیابانی
از آسفالت، زبالهدان، سیمان، بتُن، و فولاد.
دوایر پلکان صعود میکنند از اعماق احساس
بالا، بالا، به ارتفاعاتِ مکاشفه و ادراک.
آن سوی پرچین مدوّری که این حیاط را از حیاطهای دیگر جدا کردهاست
دو سرِ بندرختها ست، ردیف به ردیف، جنگلی فلزی.
غیژ غیژِ گذشته،با قرقرههای چرخان در بادِ اکنون.
تلألؤهای ملحفههای سفیدِ موّاج در نسیمِ گاه و بیگاه
به تابستانهای داغِ نمناکِ کودکیمان هی میروند و میآیند.
چهرهها از پنجرهها صدا میزنند همسایههای توی حیاطها را
«بون جورنو، خانم لِوی! چه خبر؟»
«گوت مورگن، خانم کاپلو! شما چه خبر؟»
گیرههای لباسها، آویخته بر طنابهای پوشیده از گنجشکها،
سقوط میکنند میان علفهای کف باغچههای کوچک-کوچک.
سوسن و زنبق بالاسرِ قاصدکها در جستجوی تکهای از آسمان اند.
نوزادی گریه میکند. توپ بسکتبالی بر فراز پشتبامها پرواز میکند.
آن پشتها، درست پسپشت چشمها، هنوز میتوانی همسایهها را ببینی
درحال فرو دادن آبجو، نوشیدن شراب، ریختن لیموناد.
بندرختها خالی میشوند. و قرقرهها بیحرکت.
اما دو سر ِ بندها به جا ست، تهماندههای زمانِ غیرساعتی،
پر از چهرهها و صداها و گرسنگیها و امیدها.
با دقت گوش کن، هنوز میتوانی صدای غژغژ چرخها را بشنوی.
THAT IS THE QUESTION
Whether God “ ceased” or “ rested” is the point,
Not merely a pilpul or a splitting of hairs
About how many angels on the head of a pin.
No, “to cease” Creation denotes a stopping.
Why would He stop? Would it be because He looked
And saw what He had done was not good?
Or was it that he had done all that a Creator could or would do?
Stopping infers a suggestion of experiment,
As if He sat back and thought:
“ Well, let’s see how it turns out.”
Surely the Flood implicates, evidence of second thoughts.
But “to rest” implies continuation.
He would continue to create or, at least, take a personal hand
( if you will) in the nurturing and development of His Plan.
As if He were a child who put down his playblocks
For a pause, to do something else for awhile
And then to take them up again later,
After lunch or playing with the boys.
Yes, “to cease” or “to rest”– that is the question.
مسئله این است
مسئله این است که آیا خدا “کلاً تعطیل کرده” یا “موقتاً دست کشیده”،
و این صرفا جدلی اجتهادی یا یک موشکافی
درباب تعداد فرشتگان روی یک سنجاق نیست.
نه، “تعطیل کردن”ِ آفرینش یعنی توقف کامل.
چرا خدا باید کلا تعطیل کند؟ آیا به این دلیل که دیده
کاری که انجام داده خوب نبوده؟
یا نه، هر آنچه توانسته یا خواسته را انجام داده است؟
توقف دلالت دارد بر آزمون و تجربه،
انگار او عقب نشسته و با خود گفته:
“خب، ببینیم چه از کار در میآید.”
بی شک سیلاب نوح تمثیلی از طرحهای مجدد است.
اما “موقتا دست کشیدن” نشانهی تداوم است.
یعنی که آفریدن پایان نیافته، و حداقل، دستی می برد در نقش
(اگر از او بخواهی) برای بهتر کردن طرحش
مانند کودکی که اسباببازیهاش را چند لحظهای زمین گذاشته
یک سر رفته سراغ کاری دیگر
و بعد برگشته دوباره برداشتهشان
بعد از ناهارکی یا بازیبا پسربچهها.
بله، “تعطیل کردن” یا “دست کشیدن —”مسئله این است.
—Stanley H. Barkan
Translated by Sepideh Zamani
- درباره نویسنده:
- تازهترینها:
سپیده زمانی؛ شاعر و مترجم