Advertisement

Select Page

دو شعر از ابوالفضل حکیمی

دو شعر از ابوالفضل حکیمی

 

۱

مادرم بلند می شود این دروغ را عینک می زند

قیچی بر می دارد می رود به سمت شهری که پارچه ای نیست

سنجاق می کند شیطان را به آفتابگردان

 

دروغ می گوید کسی که شمشیر به دست گرفته

و

از سرو دورتر است

 

جنگ همیشه خارها را ثابت می کند

 

درآمد دندان ها زیاد است

از روی زمین سنگی بر می دارم که شاخه گلی است در شرق

 

لالایی می خواند عقابی

که شما به آن فرشته می گویید

 

مادرم عینکش را

دستش درد می کند تمیز کند

سرش گیج می رود

 

شکارها می چرخند دور سطل زباله

 

تو یک چشم پیدا می کنی زیر تختخواب ها

دست که می بری آن را برداری

در می زنند

 

درها پارچه ای نیست

قیچی از بِتُن ها عبور نمی کند

به ریش خودش می خندد

به اندازه ی گربه ها

 

عابرها ریششان بلند است

شیشه ی عینک مادرم کثیف

 

مرا می برند از سرو دورتر

 

سرم گیج می رود

لالایی می خواند عقابی

 

۲

 

تعارف می کنم صدا را به کاسه ای

به عالی جناب بی جواب

به خواب

به بیابان که سرنخ است

 

واژه ها دنبال غول می گردند

 

کار می کنم برای کاسه ای که کار می کند برای مورچه ها

کار می کنیم با هم

تا با هم سیر شویم از هم

 

بیابان تعارفم را قبول می کند

غول ها معنی سیری را نمی فهمند

بی آب و علف است واژه

عالی جناب در کاسه ام چیزی می شکند در صدا

مورچه ها ازین طرف سرنخ می روند تا آن طرف سرنخ

از طرف مارها اجازه دارم خودم را جیغ بکشم

 

تعارف می کنم به خواب صدایی را

که از اهلی شدن

                سیر می شود

 

آن قدر شاخ در می آورم که غول ها بیابان را

که مورچه ها سر نخ را

 

مواظب باش

مارها صدایم را که امضا می کنند

مواظب باش

تعارفم از دستت

مواظب باش تعارفم نشکند

 

لطفاً به اشتراک بگذارید

Advertisement

تازه‌ترین نسخه دیجیتال شهرگان

تازه‌ترین نسخه‌ی دیجیتال هم‌یان

آگهی‌های تجاری:

ویدیوی تبلیفاتی صرافی عطار:

شهرگان در شبکه‌های اجتماعی

آرشیو شهرگان

دسته‌بندی مطالب

پیوندها:

Verified by MonsterInsights