سه شعر از شیدا محمدی
شیدا محمدی شاعر، نویسنده، روزنامه نگار و عضو انجمن قلم آمریکاست.
از فعالیتهای دوره روزنامه نگاری او میتوان به دبیر تحریریه صفحه زنان در روزنامه ایران از مرداد ۱۳۸۱ و دبیر صفحه “خشت و سرشت” در مجله وطن و از بهار ۱۳۸۲ دبیر تحریریه مجله “فرهنگستان هنر” اشاره کرد. مقالات و گزارشهای اجتماعی – فرهنگی او در طی آن سالها در روزنامههای کثیرالانتشار متعددی منتشر شده است. شیدا محمدی از پاییز ۱۳۸۲ ساکن آمریکاست.
او در سال ۲۰۱۰ شاعر مهمان دانشگاه مریلند بود.
از آثار او میتوان به “مهتاب دلش را گشود بانو” در سال ۱۳۸۰ و”افسانه بابا لیلا” در سال ۱۳۸۴ و “عکس فوری عشقبازی” در سال ۱۳۸۶ اشاره کرد. مجموعه اشعار “یواشهای قرمز” به زودی توسط نشر ناکجا در پاریس به چاپ خواهد رسید.
اشعار او به زبانهای انگلیسی، فرانسه، ترکی، کردی، عربی و سوئدی ترجمه شده است.
با چشم های نگو!
دلم مرد میخواهد
مردی مثل سپیدرود
با تنی روشنتر از ماسهها
صدایش هنوز از این گوشماهی ها…
و دستهای من پرندههای سفید
مردی با چشمهای تابستانی با چشمهای بستنی
با چشمهای نمیگویم!
مردی با زنگولههای کوهستانی
که از باد برمیگردد
تا در بارانهای تاریکم
دستِ ماه کبود را بگیرد
با رود بخواند
شنیده ام به سرش که میزند
از مرگ جلو میزند
از دور مرا نگاه میکند
که در این سطر قرمز میرقصم.
Camarillo 26April 2008
…
به استانبول نگاه می کنم با گوش های مست
این راه را با اتوبوس آبیرنگ عمدا اینجا آوردهاند با فوج عجیب
کبوترها
و بیقراریِ پیراهن و دامن و چکمهها
انگار در آینه خبرهایی شده چیزیت شده است استانبول؟
تو کسی را پوشیدهای و این بوی معشوق است از شانههایت بویِ خاک و
شمعدانی
بوی خودِ فرّارِ رنگیاش
ای شهرِ با چشمهای دریا و امواج رنگارنگ
در بخار پشت سرت دیوارهای پر از ناسزا و نامههای عاشقانه
چیزیت شدهاست استانبول؟
با پاهای مفرغی من کجا میرویم این وقت شب؟
با این مُردههای خوشبو که چای و سیگار تعارف میکنند چرا این جا نشستهایم؟
می خواهم زیر باران با این مردِ سنگی معاشقه کنم ای شهر
تا بخارا پا برهنه بخوانم ای شهر
گوش بخوابانم به تنِ تبریزیها
هوا باغِ نعناست امشب
می شنوی؟
– به سلامتی به سلامتی!
چقدر عاشقی میچسبد
این دستهای ولخرج این مغازهها
برفِ صوفی شکوفهی انار
لکلکها در آب
و توی پیراهنها سایهی رقصی تاریک
این اتاق را چطوری پیدا کردی
من با بوی این تخت و لحاف موسیقی شدم میدانستی؟
با قشقرق همین پنجرهها از ته دل … با تو خندیدیم
خش خش این سطر را میشناسم ای شهر
این چترهای آوازهخوان را
من چیزیم شده با این ابرها!
چشمهایم نمیتوانند بگویند استانبول
دستهایم نمیتوانند…
Istanbul, 25 November 2010
…
لحن زخمی خودم
و سایهی برگهای تبریزی در ماه
خانههای گِلی و بوی نا از کوچهای که همین الان خواب آلود میگذرد
امشب همهی سیمها از پنجرهها میزنند بیرون
با من حرف بزن
این درنگ خوشبو به پرندههای من میآید
تو زبان نیمه کارهی این شلوار را میدانی
بلدی با چروکیدگی ملافهها از تن و اندام اقاقیها بگویی
بیا دست بکش به این ریشههای کوک
امشب باید من از خاک چشمانت صدای خورشید را بشنوم
صدای منم را
با من حرف بزن
با این دیوارها
با درنگ گرم این ساعت
من با برگهای خیره به تحریر ماه
من با ماه به رود
من با کلمهها به انگشتهای مبهوت آتش
امشب باید از در و سفرهای تو به خانه برگردم
به ابدیتی که سوسویش از دور از دور
گرداب این تختخواب دستهای کشنده دارند کشتیهای غرق
دهانهای دود و خاکستر
بیچاره شهر بیچاره شهر بیچاره شهر و این همه
شمعهای در باد
بیا دست بکش به چشمهای این خانه
من با دستانم زل ماندهام به صداهای خیلی دور
به سوسوهایی که در خوابهای از یاد رفته اسمم را میدانند
تو زبان سوراخها و شب پرهها را می دانی
بلدی با استخوانهای این شهر قلهها را روشن کنی
بیا دست بکش به بالهایم که جرقه میزنند
میخواهم چیزی شبیه خودم را بنویسم
۱۳۸۲, AnkaraMaryland, May 2010