شاملو و آیدا در آینهی خاطراتم
خوشبختی من در آن است که خیلی زود با شعر احمد شاملو آشنا شدم، والبته حتی پیشتر از او با نیما یوشیج. من در کلاس پنجم دبستان هدایت کرمانشاه، در سال ۱۳۴۳ نیما یوشیج را درماهنامه ی دیواری ام معرفی کردم همراه با یک نقاشی از چهره ی او و شعر “آی آدم ها”یش که آن را از حفظ هم بودم. دوسال بعد که فروغ در گذشت با شعر شاملو و دیگر شاعران به اصطلاح آن روزها “نوپرداز”، به خوبی آشنا بودم و همسان از حفظ بودن شعرهایی چون “عقاب” از خانلری، “پریا” ی شاملو را هم از بر بودم و بارها برای دوستان و اهل فامیل دکلمه می کردم. سه سال بعد درسال ۱۳۴۶ به شبانروزی دبیرستان البرز در تهران رفتم و این بار رییس شبانروزی و معاون دبیرستان البرز اسدالله موسوی ماکویی، که با علاقه و استعداد من در ادبیات آشنا شده بود، از من خواست که در سالن تئاتر مدرسه به هنگام دیدار نخست وزیر وقت، امیر عباس هویدا، شعری را برای او و حضار دکلمه کنم و من در آن روز “دخترای ننه دریا” ی شاملو را با شور و احساسات خاص یک نوجوان اجرا کردم و البته بلافاصله در محوطه ی پشت صحنه با شماتت و سرکوفت ملایم آقای موسوی ماکویی روبرو شدم. موسوی با محتوای سیاسی شعر شاملو آشنا بود و به همین خاطر هم مرا سرزنش می کرد. البته ذهن نوجوان من، گمان برده بود که شعر شاملو سمبولیک است و فقط آنان که با این نمادها آشنا هستند، به آن پی خواهند برد.
در سال ۱۳۴۷ و ۱۳۴۸ برخی از شعرهای من، که در همان سال ها نوشته بودم، در نشریاتی چون فردوسی و سپید و سیاه و آسیای جوان و صبح امروز به انتشار رسید و این دورانی بود که شاملو نشریه اش خوشه را منتشر می کرد و من هنوز جرات نمی کردم که برای او شعر بفرستم—هرچند که پیشاپیش با شاعرانی چون اصغر واقدی و سسیروس مشفقی و سیاوش مطهری دوستی و آشنایی نزدیک داشتم. محمد معلم و خسرو گلسرخی را در دفتر صبح امروز دیده و ملاقات کرده بودم و به نخستین شب های شعر بر پا شده در تهران در دفتر انتشارات روزن در جنب دانشگاه تهران رفته بودم که به وسیله ی یدالله رویایی برگزار شده بود و درآن نادرپور و مشفقی شعر خوانده بودند. در دبیرستان البرزهم برای مدتی کوتاه مهرداد اوستا دبیرادبیات فارسی ام بود وبا زین العابدین موتمن هم که در البرز ادبیات تدریس می کرد، دوست شده بودم و در حیاط دبیرستان البرز و دور حوض بزرگش که کاجهای سبزی داشت، با او قدم می زدم و شعرهایم را می خواندم–به آن امید که او را هم به جرگه ی کسانی که شعر نو را دوست دارند، بپیوندانم و تا اندازه ای هم موفق شده بودم؛ هرچند که گویا او در دوران حیات نیما از دوستانش بود.
اما شاملو برای من از مقامی بسیار ویژه برخوردار بود. بالاخره یک روزپس از آن که دیدم شاملو در خوشهاش شعری از کامیار شاپور—که هم مدرسه ای ام بود و هر روز در حیاط البرز می دیدمش، منتشر کرده، دیگر با خود عهد بستم که به سروقت او بروم و ملاقاتش کنم و برایش شعر ببرم. آدرس دفتر خوشه را در کوچه ای منشعب شده از میدان بهارستان داشتم و روزی به آنجا رفتم و خوشبختانه درش باز بود. اما به رغم چند بار آمد و رفتم در برابر درب ورودی، هیچ وقت این جرات را در خود نیافتم که سرزده به سراغ شاعر محبوبم بروم؛ همین تردّد، ملاقات مرا با شاملو چند سال به عقب انداخت و در سرنوشت شعر و نویسندگی ام تاثیر گذاشت. سال ها بعد که به شاملو این داستان را گفتم به سادگی و راحتی به من گفت، “کاش آمده بودی” و پرسید، “چرا نیامدی؟” و من به خبط و خطای خود پی بردم ولی به قول قدما، پذیرفتم که قسمتم این گونه بوده است. راستی را چاره چه بود زیرا که نمی شد زمان را برگردانید و خدای را سپاس که بالاخره به آرزوی خود رسیدم و این بار آن کسی را که دوست می داشتم، چرخ گردون و دست حوادث روزگار خود به سراغم آورد.
سال بعد در بهمن ۱۳۴۸ من برای ادامه ی تحصیل به آمریکا آمدم و دیگر شعری از من در ایران منتشر نشد و تنها در نشریات فرهنگی کنفدراسیون دانشجویان ایرانی بود که آثار شعر و ترجمه ی خود را، به طوری که مرسوم آن دوره بود، بی ذکر نام مولف و مترجم منتشر می کردم؛ فقط دوستم اصغر واقدی دسترسی به اشعارم داشت که طبق گفته اش او از آنها در برنامه های ادبی که برای رادیو و تلویزیون می نوشت، استفاده کرده بود. در تابستان ۱۳۵۱ من اما برای تعطیلات تابستان و دیدار خویشاوندان و دوستان به ایران آمدم و این بار هم فرصتی پیش آمد که تا دو قدمی شاملو پیش بروم ولی او را ملاقات نکنم. شبی در پسِ پایانِ سفری یک روزه همراه پدرم به یوش، زادگاه نیما یوشیج، که از جاده ی چالوس و پل زنگوله آغاز شد و به جاده ی هراز و بابلسر انجامید به شب شعری رفتم در دانشگاه مازندران که در آن اصغر واقدی و نادر نادرپور واحمد شاملو به دعوت کنفرانس دبیران ادبیات شرکت داشتند. من موقعی به محل شب شعر در بابلسر رسیدم که شاملو مشغول قرائت اشعارش بود و اصغر واقدی و نادرپور در کنار جایگاه شعرخوانی نشسته بودند. من اول چند دقیقه ای به شعرخوانی شاملو گوش فرادادم و سپس به سراغ اصغر رفتم و بعد به فاصلۀ چند دقیقه با او رو بوسی کردم و خدا حافظی. اصغر اصرارش آن بود که شب را با آنها بگذرانم ولی پدرم نمی خواست که من در بابلسر بمانم، به ویژه که مادر و خواهر و برادرم در چالوس منتظر ما بودند.
چند سالی گذشت تا من نخستین دفتر شعرم را درتابستان سال ۱۳۵۸ در آمریکا منتشر کردم و بیست نسخه از آنرا همراه دوستان برای شاعرانی که دوست داشتم به ایران فرستادم و البته یک نسخه هم برای شاملو بود. اما از این شاعران تنها دو نفرشان در باره ی کتابم به من نوشتند که یکی شان م. آزاد بود—شاعری که کارش را دوست می داشتم و در یکی از نامه هایش از من خواسته بود که برایش ترجمه هایم را بفرستم تا در اندیشه ی آزاد منتشر کند. در نقد نامه اش آزاد برایم نوشته بود که شعرم “راهی به دهی می برد”؛ همین جمله از قلم کسی که برای شعرش ارزش والایی قائل بودم، بسیار گرامی ومشوقانه بود.
باز چند سالی گذشت تا من دوره ی دکترا را در ادبیات تطبیقی در دانشگاه واشینگتن در سیاتل آغازیدم و در آن حوالی در سال ۱۳۶۷ دفتر شعر دومم به پارسی را، از قادسی تا سرزمین خوار، منتشر کردم و باز چند تایی از آنرا به ایران فرستادم. البته هنوز نمی دانستم که شاملو اصلن کارهای مرا خوانده است یا نه. بالاخره من کارهای درسی ام را در دانشگاه واشینگتن به اتمام رساندم و نوبت به امتحانات نهایی دوره ی دکترا و رساله نویسی رسیده بود که از ایالت واشینگتن به ایالت میشیگان نقل مکان دادم—جایی که همسرآمریکایی ام کارولین برای شرکت جنرال موتورز کار می کرد و حقوقش برای گذران زندگی مان مکفی بود و ما که صاحب فرزندی نیز شده بودیم می توانستیم با حقوق او امرار معاش کنیم تا من بتوانم هر چه زودتر دوره ی دکترا را به پایان برسانم.
در میشیگان برنامه ی پژوهش من برای امتحانات و دوره ی دکترا بلافاصله آغاز شد. خوشبختانه در دانشگاه میشیگان در آن آربر با استادی آلمانی آشنا شدم که مدرس ادبیات فارسی و زبان های ایرانی بود– شخصی مهربان به نام دکتر گرنوت ویندفور. من که دایی ام سال ها در آلمان زندگی کرده بود و بارها برای دیدار او به آلمان رفته بودم وحتی یک تابستانم را در آلمان گذرانده و کمی هم آلمانی یاد گرفته بودم، دوستی ی نزدیکی با دکتر ویندفور برقرار کردم. همین باعث شد که هنگام سفر شاملو به آمریکا در سال ۱۹۶۹ دکتر ویندفور پا پیش بگذارد و اقدام به دعوت ازشاملو کند و از من در این راه کمک بگیرد. از سوی دیگر استاد ادبیات فارسی ام در دانشگاه واشینگتن دکتر احمد کریمی حکاک که با شاملو مراوده داشت، مرا به شاملو معرفی کرده بود و به او گفته بود که در میشیگان میزبان او و آیدا خواهم بود. این است که برنامه ی سفر شاملو به میشیگان روبه راه شد و دکتر ویندفور از من خواست که برای او متنی مبتنی بر معرفی شاملو برای شب شعر خوانی او تهیه کنم و بالاخره روز ملاقات من و شاملو فرا رسید و شاملو از بدو ورودش به میشیگان سراغ مرا گرفته بود و من که در یک ساعتی آن آربر زندگی می کردم، خود را موقعی به او رساندم که دکتر ویندفور شاملو و آیدا را در هتلی در نزدیکی ی دانشگاه مستقر کرده بود. شب هم در خانه ی دکتر ویندفورشب نشینی و شامی به افتخار شاملو برپا بود که جمعی دیگر از ایرانیان مقیم آن آربر و میشیگان هم دعوت شده بودند. من آن شب را در خانه ی دکتر ویندفور خوابیدم و او متنی را که برایش نوشته بودم چند بار بامن خواند و تمرین کرد. البته او فارسی می دانست و حتی سانسکریت و پهلوی هم آموخته بود اما شفاهن برایش بسیار دشوار بود که به فارسی حرف بزند یا متنی ادبی را به راحتی و با صدای بلند قرائت کند. شب نشینی دکتر ویندفور به خوبی پیش رفت؛ دوستان ایرانی پشت سرهم از شاملو و با شاملو عکس گرفتند و من که دوربینی نبرده بودم، سرم بی کلاه ماند. اما مطمئنم که در مابین آن همه عکسی که گرفته شد چهره ی من نیزدر جایی پیداست. هنوز به خاطر دارم که شاملو در پس عکس های پی در پی و درخشش کور کننده ی نور فلاش ها به من و به دیگران به شوخی گفت، “این همه نور فلاش، پوست صورتمان را بُرد.”
فردا شب برنامه شعر خوانی شاملو به خوبی پیش رفت ودکتر ویندفور با دستان لرزان و عرق ریزان او را معرفی کرد. سالن ۵۰۰ نفره پر شد و عده ای هم سرپا ایستاده بودند؛ بی شک همه ی حضار احساس کردند که یکی از بهترین شاعران ایرانی ی عمر خود را بر صحنه دیدند. شاملو هم پر و کامل برنامه اش را اجرا کرد. صدای گرم و سیگارسوخته ی او با لهجه ی شیرین تهرانی اش کافی بود که حتی سطور ساده و پیش پا افتاده ی روزنامه را هم جذاب و گیرا کند. اما شعر شاملو شگرد ها و زیبایی های راستین خودش را داشت؛ آهنگ زمانه ی خود را طنین انداز می کرد. شب شعر خوانی را شاملو و آیدا میهمان جمعی از خانواده های ایرانی بودند که در هتل محل اقامتش شان برگزار شد و تا پاسی از شب گذشته با آنها بودم و قرارمان آن شد که فردا صبح برگردم وآنها را با خود به خانه ی خود ببرم. فردا صبح برگشتم و شاملو و آیدا حاضر بودند و در ماشین قرار گرفتند. البته من پیشاپیش با همسرم کارولین قرار گذاشته بودم که شاملو و آیدا را به شمال میشیگان و به کنار دریا ببریم که حدود سه چهارساعت راه بود. ولی پیش از عزیمت به آن سو باید پسردو ساله مان سینا را به پدر و مادر کارولین می سپردیم. ناآگاه از آن که به سفر بردن دو مسافر که پیشاپیش هفته ها در راه بوده اند و رنج سفر کشیده اند و هراز چندروزی در منزلی دیگر سکونت گزیده اند، برای آنها مرارت بار خواهد بود. ولی ما نسبتن جوان و پرشورو بی تجربه بودیم و می خواستیم زیبایی دریا و طبیعت شمال میشیگان را به آنها نشان بدهیم. این است که قرار بر این شد که من کارولین را در باغی که خانه ی پدر و مادرش در آن قرار داشت ببینم و به این ترتیب فرصتی هم پیش بیاید که شاملو باغ پر از صفای آنها را تماشا کند و پاسی نیز در آنجا بگذرانیم. پدر و مادر کارولین که بازنشسته بودند، تمام وقت شان را صرف رسیدگی به این باغ می کردند که سوای دو دریاچه ی کوچک، در آن انواع و اقسام میوه ها وسبزیجات وحیوانات و جانوران و پرندگان گوناگون وجود داشت و همه چیز مرتب و مانیکور و هرس شده بود. پدر و مادر کارولین که انسان هایی بسیار مهمان نواز بودند؛ شاملو و آیدا را با خوشرویی پذیرفتند و برای شان نوشیدنی آوردند و شاملو که انگار تشنگی چندین سال همراهش بود، در کمال شوخ و شنگی نوشید. آن وقت نوبت به آن رسید که پدر زنم و او برای هم جوک بگویند. زیباست که بدانیم بزرگمرد شعر معاصر پارسی شخصی بسیار شوخ طبع و با مزه بود—یعنی او در طنز و فکاهه گویی و اجرای آن سرآمد بود. من این نکته را در یک دو جای دیگر هم نوشته ام. ای کاش این جنبه از کارهایش راهم جدی می گرفت، به ویژه که بسیاری از این لوندی های لفظی و شیطنک بازی های کلامی او شفاهی بود و کمتر نوشته شد و به یادگار باقی ماند.
همین که خوش و بش و دید و بازدید در باغ به پایان رسید، سفر ما به سوی شمال میشیگان آغازید. البته، این سفر به آیدا سخت گذشت و تقصیراز ما بود که ملاحظه ی خستگی او را نکردیم —اما شاملو کاملن سرخوش و سپاسگزار و راضی می نمود و کنار من در جلوی ماشین نشسته بود و گل می گفت و گل می خندید ونوشیدنی می نوشید و شاد بود تا آن که به جایی به نام کادیلاک رسیدیم؛ به رستورانی که در کنار یک دریاچه بود رفتیم و نهار آوردند. در طول نهار شاملو بذله گویی های خود را ادامه داد. شاملو که مدتی در انگلستان زندگی کرده بود و بارها به خارج ازایران به ویژه آمریکا و انگلستان گذارش افتاده بود، انگلیسی اش در حدی بود که بتواند در رستوران غذا و نوشابه سفارش بدهد؛ این قدر انگلیسی می دانست که به ترجمه اشعارش در انگلیسی نگاه کند و در مورد گزینش واژه یا اصطلاحی بپرسد و حتی نظر بدهد و از دانش فرانسه اش کمک بگیرد. اما زبان انگلیسی او در حدی نبود که خودش ترجمه کند.
در همین جا بگذارید که بگویم شاملو اعجوبه ای بود که در تاریخ معاصر ما همتا نداشت. او همه گونه زندگی را از سر گذرانده بود و در زمینه های مختف تجربه داشت؛ آزمون های شیرین و تلخ بسیاری را چشیده و آموخته بود. او شاعری نبود که فقط معلمی یا استادی کرده باشد یا پشت میز اداره ای نشسته باشد و کاغذ پراکنی کند. وقتی به او گفتم که من هم آن گونه شاعری نیستم و به همه گونه کار در غربت دست زده ام، به من گفت که چگونه در ترکمن صحرا کمباین رانده است و در کوره های آجر پزی جنوب تهران کار کرده است. آری، شاملو کسی بود که زندگی کوچه وبازار و خیابان ودانشگاه را دریافته بود و زبان طبقات گوناگون مردم را می فهمید. کتاب کوچه برای او تنها یک پروژه ی توان فرسای طولانی نبود، او کتاب کوچه را زیسته و در کوچه ها و بازارها و خیابان های تهران و شهرهای کوچک و بزرگ و روستاهای ایران پلکیده بود.
عصر یک روز ابری به شهر تراورس سیتی که در کنار خلیجی در مجاورت با دریای میشیگان بود، رسیدیم و در هتلی که به سبک اروپایی به ویژه آلمانی ساخته شده بود، دو اتاق مجاور هم گرفتیم با دری که در وسط به هم دیگرباز می شد. من و همسرم، قبلن هم در این هتل اقامت کرده بودیم و سوای آن که روبروی دریا بود، در همسایگی اش رستورانی بود که غذاهای مورد علاقه ی ما را داشت: کباب و استیک؛ می شد با پا در عرض کمتر از سه چهار دقیقه به آن جا رفت. ولی هنوز تا شام شب مدتی مانده بود و به استراحت پرداختیم و پس از استراحت شاملو آماده بود که از سونای هتل استفاده کنیم. آن جا بود که شاملو حین گریز ازدمای بالای اتاق سونا، پایش به پاشنه ی در، گیر کرد و با پس گردن به زمین خورد ولی خوشبختانه خیلی سریع و راحت از جا برخاست. انگار نه انگار که چند لحظه پیش بر زمین سقوط کرده است. برای چند لحظه از کرده ی خود پشیمان شدم که چرا او را به سونا دعوت کردم. ولی شاملو به من گفته بود که آنها در خانه شان در دهکده نزدیک کرج سونایی بر پا کرده اند و به سونا عادت دارد. ندامتم بزودی سپری شد و جایش را به سپاس و شکرگزاری داد. شاملو سرپا بود و شاد و شنگول و آماده ی رفتن به رستوران و صرف شام. در تمام طول شام او سرشار بود از لطیفه گویی و فکاهه پردازی. فقط هنگام صحبت از سیاست و فرهنگ آمریکا بود که خنده از چهره اش محو می شد و به نوعی خشم و خشونت می گرایید. البته باید در نظر می گرفتیم که او هفته ها در راه گذرانده بود و از منزلی به منزل دیگر درنقل و انتقال و مسلمن در او خستگی ی راه انباشته شده بود. در واقع در اواخر شب بیشتر با فرسایش در او روبه رو بودیم و نه با مردی که زندگی اش بر روالی آرام و راحت و معمولی و کاملن به میل اوست. در هر صورت، پیش از خواب و در اتاق هتل برای او و آیدا فرازهایی از شعر بلندم “از قادسی” را خواندم که دو سال پیش در دفتری به نام از قادسی تا سرزمین خوار منتشر شده بود. اصغر واقدی مقاله ای در باره اش در کلک شماره ی چهار منتشر کرده بود و دکتر فرامرز سلیمانی هم در دنیای سخن از آن سخن گفته و به کارهای دیگرم در انگلیسی پرداخته بود. شاملو با دقت به شعرم گوش کرد و تصور می کنم از نوع بازسازی یک دوره ی تاریخی از طریق زبان و بیان که شگرد استفاده شده در این دفترم بود، خوشش آمد. بعدها دیدم که در دنباله ی اقامتش در آمریکا، او نیز به همین سبک و سیاق “سفرنامه ی میمنت اثر” ش را که درمایه ی طنز بود، به رشته ی تحریر در آورد.
روز و شب ما به این گونه برگزار شد و فردا صبح احمد خان شاملو مردی تازه شکفته و سرحال و موقر و آرام بود. پس از صرف صبحانه ای در رستوران مورد علاقه مان، نوبت به آن رسید که سری هم به مغازه ی عتیقه فروشی شهر بزنیم—یکی از کارهای مورد علاقه ام که اتفاقن مورد علاقه ی شاملو و آیدا هم بود. در مغازه عتیقه فروشی، شاملو و آیدا در کمال بخشندگی و مهربانی برای من و کارولین دو هدیه به رسم یادگاری خریدند. یکی از هدایا یک گوشتکوب چوبی قدیمی بود که ما نداشتیم و دیگری صندلی عتیقه ی چرخداری که شاملو به اصرار برایم خرید با قید آن که با این صندلی تحریربهتر می توانی کار کنی زیرا که رو به عقب خم می شود و می توانی هر از چند گاهی خود را کش و قوس و نرمش بدهی و ازخستگی و فشردگی عضلاتت بکاهی و جانی بگیری. من دیگر در پوستم نمی گنجیدم و از این بخشندگی و بزرگواری او و آیدا واقعن در شگفت بودم. هیچ وقت تصور نمی کردم که به این گونه دست و دل باز و سخی باشند.
نهار را هم در همین شهر ساحلی صرف کردیم و کم کم به سوی شهرمان فلینت که زادگاه شرکت جنرال موتورز است به راه افتادیم. این بار هم پس از صرف شام، شاملو بسیار خسته بود و او را به اتاق خوابش راهنمایی کردیم و صبح دوباره او را سرحال و قبراق، در پشت میز آشپزخانه دیدم که جا خوش کرده و پس از صرف چای، سیگار به دست، مقاله ای از شادروان محمد رضا لطفی را در مجله ی پر می خواند که من آبونه اش بودم و روز قبل به آدرسم پست شده بود. شاملو بلافاصله و در جا در حاشیه ی همان مجله با خط زیبا و خوانایش در باره ی موسیقی سنتی جوابیه ای کوبنده برای لطفی نوشت که در شماره ی بعدی پر منتشر شد و انعکاسی گسترده پیدا کرد و سرو صدایی زیاد برانگیخت. شاملو را از این گونه درگیری ها باکی نبود. نظرش را تند و بی رو در بایستی و بی لفافه می نوشت و می گفت، به همان سان که در باره داستان “کاوه ی آهنگر و ضحاک” هم در دانشگاه برکلی غوغایی بر پا ساخته بود. اما ارزش والای او در این گونه کژگرایی ها نبود. در نبوغی بود که نسبت به تحول شعر و زبان فارسی نشان داده بود؛ در توجه اش نسبت به متون ارزشمند کهن که با صبغه ای از آن با زبان شعرش عجین شده بود و در گیری طولانی و متعهدش با زبان محاوره ای مردم و کتاب کوچه که درزبان شعرش نیز بازتاب داشت. آری، نبوغ بی مثالش در انتشار نشریاتی چون خوشه و کتاب جمعه، شم فوق العاده اش در تشخیص و تشویق استعدادهای جوان، ترجمه های خوش سبک و سیاق روانش از زبان فرانسه، صدای گرم و زیبا و رسایش در دکلمه ی شعرهایی از نیما و حافظ و خیام که به محبوبیت هر چه بیشتر آنها و خودش انجامید، و استعدادش در طنز و فکاهه به ویژه به شکل شفاهی آن ووو…در اصل و به واقع شاملو نخستین شاعر و نویسنده ی حرفه ای ایران بود که در سطحی عالی کار کرده بود.
متاسفانه در طول سفر شاملو و آیدا که پیش از رواج دوربین های دیجیتال بود، من آن قدر هیجان زده بودم که با دوربین ام بی آن که در آن فیلمی باشد تمام عکس ها را گرفته بودم و عکس های زیبایی از شاملو در کنار دریا و عکس او نشسته پشت میز و بر صندلی کوچکِ از چوبِ بلوطِ پسرِ دو ساله ام سینا که در آن شاملو انگشت شست اش را به مثابه پستانکی به دهان گذاشته به قصد شوخی و مزاح، همه به هدر رفته بود. خوشبختانه حلقه فیلمی که آیدا به من داد تا ظاهر کنم و برای شان به بوستن، مقصد بعدی شان، بفرستم، برخی از این عکس ها را در خود داشت و برای تاریخ حفظ کرد.
شاملو و آیدا آن روز رفتند و به فرودگاه رساندم شان و بعد هم در بوستن که بودند به آنها تلفن زدم و حال شان را پرسیدم؛ با خبر شدم که تحت مداواست و به من گفت زمین خوردنش در اصل عارضه ای از بیماری اش بوده است. چند ماه بعد هم از او نامه ای پس ازبازگشت به خانه شان در دهکده د رنزدیکی کرج، دریافت کردم که در آن از من و کارولین تشکر کرده بود و نوشته بود که مقاله ام در باره ی جیمز جویس را برایش بفرستم تا به انتشار برساند و این که “فرصت نشد روی چوب صندلیت یادگاری کنده کاری کنم.”
این هم گوشه ای از خاطرۀ شعرخوانی شاملو و سفر او و آیدا به میشیگان از زبان همسرم کارولین که از انگلیسی به فارسی برگردانده ام: “پیش از شعرخوانی شاملو، فضای سالن تئاتر و محوطۀ تراس بزرگ مجاور آن پر بود از هیجان و همهمه و انتظاری شورانگیز. روز بعد از شعر خوانی، ما طفلک آیدای خسته از سفر را به یک مسافرت سه چهار ساعتهی دیگر کشاندیم. آلبته شاملو حاضریراق و اهل گشت و گذار بود. ما می خواستیم بهترین چیز هایی که در اختیارما ن بود و به دیدمان زیبا می رسید، با آنها سهیم شویم. اما اگر آن چه را که الان می دانم، آن وقت هم می دانستم، مطمئنن بیشتر به نیازهای واقعی آنها احترام می گذاشتم و ملاحظه شان را می کردم. اما من با شاملوشاعر پر آوازه همانند یک آمریکایی که از طبقه ی کارگر می آید برخورد کردم، کسی که شعر وشاعری او را چندان شگفت زده نمی کند وبه قهرمانی که بر مسندی والا گذارده می شود، وقعی نمی نهد. اما شاملو حتی در این گونه میدان هم حریفی زبردست بود. متاسفانه، نه فارسی من و نه انگلیسی او به حدی بود که من بتوانم به راحتی با او صحبت کنم، وگرنه او می دید که من از آن دسته آمریکاییان نیستم که به لقب “آمریکایی زشت” در جهان مشهور شده اند. افسوس که شاملو دیگر با ما نیست و آن فرصت اکنون از دست رفته است. آرزویم اما آن است که روزی دوباره بتوانم میزبان آیدا خانوم باشم و این بار یک استکان چای دبش برایش دم کنم و بریزم و تقدیم اش نمایم.”
در پایان، مهم است که دست کم مختصری هم در بارۀ اهمیت خانم آیدا سرکیسیان در زندگی و کار شاملو بنویسم—هر چند که بر بسیاری پوشیده نیست و نبوده است. آیدا از همان ابتدا، از دورانی که به سرایش شعرهای آیدا در آینه بر می گردد، منبع الهام و شاید حتی مهم تر از آن، سازمان دهنده و پرستار و راهنما و مشاور و رفیق شفیقی برای شاملو بود. همان طور که شاید اگرعالیه خانم جهانگیر نبود، نیما به رشد و تحولی که رسید، نمی رسید، آیدا هم نقشی بسیار حیاتی در زندگی و خلق آثار شاملو داشته است. از سوی دیگر اگر از نامه های نیما یوشیج به عالیه جهانگیر که به نثر است، و پس از در گذشت نیما به انتشار رسید، بگذریم، شعرهای عاشقانه ی آیدا در آینه، در نوع خود بی نظیرند و در زبان پارسی شاعری دیگر از نسل های پیشین و نسل شاملو نمی یابیم که تا این اندازه با شیفتگی و کمال به بیان عشق و علاقه ی خود به زنی که همسر اوست، پرداخته باشد. در این زمینه نیز شاملو پیشتاز و یگانه بود و آیدا هم سهمی شایسته داشت. طرز بیان عشق شاملو به آیدا به شکل شعر، آن چنان در شعر پارسی نوین است، که از شاعرش زبان و بیانی نورا طلبیده است و به این گونه شاملو در شعرهای آیدا در آینه زبان و بیانی نو می آفریند که از آن به بعد محملی راهوار می شود برای سروده هایش و فراگیر شدن هر چه بیشتر شعرش.
اکنون برای من و کارولین از شاملو و آیدا همین خاطره هاست که باقی مانده به اضافه ی شعر درخشان الف. بامداد که هنوز سرشار است از صدای شاعری که نبض زمان خود را خوب دریافت، حماسه و سوگ و غنا و طنز را به شکلی شگفت انگیز و خلاق دستمایه ی نوشته هایش کرد، و گام به گام در تحول و تعالی شعر و ادب پارسی کوشید.
در کتابخانه ام سه کتاب به امضای او و آیدا یافتم، نخست آیدا در آینه، دومی ترانه های کوچک غربت، و سه دیگر شکفتن در مه. اولی به قول صادق هدایت، تقدیم نومچه ای دارد به نام من و به امضای شاملو و آیدا، دومی به امضای شاملو و به نام من و کارولین، و سومی به امضای شاملو و با این نوشته ی کوتاه، “به علیرضا زرین، تپش محبت.”